دست بردار از این هیکل غمکه ز ویرانی خویش است اباددست بردار که تاریکم و سردچون فرو مرده چراغ از دم باددست بردار ز تو در عجبمبه در بسته چه می کوبی سرنیست می دانی در خانه کسیسر فرو می کوبی باز به در....
قناری گفتکره ما کره میله های آهنی ، با چینه دان آبیماهی سرخ سفره هفت سین به محیطی تعبیر کردکه هر بهار متبلور می شودکوسه گفتزمین ، سفره برکت خیز اقیانوسهاکرکس گفتزمین، سیاره ای که در آن مرگمائده می آفریند .انسان سخن نگفتتنها او بود که جامه بر تن داشتو آستینش از اشک تر بود
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
دست بردار از این هیکل غمکه ز ویرانی خویش است اباددست بردار که تاریکم و سردچون فرو مرده چراغ از دم باددست بردار ز تو در عجبمبه در بسته چه می کوبی سرنیست می دانی در خانه کسیسر فرو می کوبی باز به در....
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
بگو برهنه به خاكم كنند
كه بی شائبه هیچ حجابی
با خاك
عاشقانه در آمیختن
می خواهم
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
پرده یك سو مى رود:
مرد زندانى (كه پشت معجر دیدارگاهاستاده،طفل اش را تماشا مى كند)
در زیر لب گویاست:
- «كاش زندانیشمى كردند با من لحظه اى،
تا من در اینزندان
ببوسم چشم هایش را!» مردمستحفظ كه مى تابد سبیل اش را، به خود آرام مى گوید:
- «بد نمى شد!»
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی
دوستت دارم .
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.
خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.
***
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.
***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks