اول آرزو كرد باران بيايد تا از دلتنگيهايش كم شود
بعد آرزو كرد در آن باران دست حميد توي دستهايش باشد
آنوقت آرزو كرد خبر قبولياش در ارشد را توي همان باران به او بدهند
بعد با خودش فكر كرد حميد چقدر خوشحال خواهد شد وقتي اين را بشنود
بعد ...
صداي ترمز شديد يك ماشين و ماشين در كمتر از يك وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت: اگر باران آمده بود!
Bookmarks