خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتابهای زیادی درباره طبیعتپرستی خوانده بود
و تحت تاثیر همین کتابها دلش میخواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشمهایش را بسته بود و با دستهای باز دور خودش میچرخید
و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر میکرد و همینطور که میچرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!
===========================نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند
و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
Bookmarks