تا به حال اينقدر از نزديک به چشم های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروهایی کشيده و چشم هايی باز و درشت، به آسمان نگاه میکرد.
همين طور محو زيبايی مسحور کننده و چشم نواز دختر شده و پلک زدن هم يادش رفته بود.
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب میکرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
جا خورد. کمی به عقب رفت...
با ناله ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
گفتم : بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
===========================
گفتم : تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم : بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پر هایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بیچاره فصل ها را نمی شناخت.







پاسخ با نقل قول
Bookmarks