alksdj (29-05-15)
تمامِ سازهايِ دنيا برايِ دل من مي نوازند
مثلِ تمامِ ياسهايِ دنيا که به خاطرِ من گل ميکنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه که سروده ميشوند
مثلِ بهار که به عشق من ميآيد
مثلِ زمستان که به التماسِ من ميرود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب ميآيد
با شب و مهتاب ، برايِ من
همين بهار
يک شبِ مهتاب
مردمانِ زيادي سازهايشان را بر ميدارند
زيباترين آهنگها را مينوازند
تا من عاشقانهترين شعرم را برايت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق يک دسته گلِ ياس شوي
و تو خواهي ديد
که تمامِ دنيا بيدار مانده است
تا به آغوشم بيايي
و من ديوانه وار بگويم
دوستت دارم
نيکي فيروزکوهي
alksdj (29-05-15)
به مردن انديشيدم و حلقه اي سرد
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگيم باقي بود در حضورتو جاي گرفت
دهانت روشناي روز و تاريکي جهانم بود
پوستت سرزميني که بوسه هايم بنياد نهاد
به ناگاه تمامي دفترها پايان گرفتند
تمامي دوستي ها
تمامي گنج هاي فراهم
و خانه روشني که تو و من با هم برپا کرديم
همه نيست شدند تا که چيزي جز چشمان تو برجاي نماند
زيرا عشق
آنگاه که زندگي آزارمان مي دهد
همچو خيزابي بلند
فراتر از خيزاب هاست
اما مرگ مي آيد و بر در مي کوبد
آي ، تنها نگاه تو در اين همه تهي
تنها زلال تو
به پس نهادن نابودگي
تنها عشق ت
در فرو بستن تاريکي
پابلو نرودا
روزی که آمدی
شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا
آفتاب و بهار با تو آمدند
ورق های روی میز بُر خوردند
فنجان قهوه ی پیش رویم
پیش از آنکه بنوشمش
مرا نوشید
و اسب های تابلوی نقاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند
روزی که آمدی
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد
پیکانی که کودکان
کلوچه ای عسلی اش پنداشتند
زنان دستبندی از الماس
و مردان نشان شبی مقدس
چندان که بارانی ات را
چونان پروانه ای که پیله می درد
در آوردی و نشستی روبه روی من
باور آوردم به حرف کودکان و زنان و مردان
تو به شیرینی عسل بودی
به زلالی الماس
و به زیبایی شبی مقدس
نزار قبانی
alksdj (29-05-15)
گرچه ميگفتند و ميگفتم
شب بلند و زندگي در واپسينِ عمر کوتاه است
اما در ضميرِ من يقين فرياد ميزد
همتي کُن در صبوري ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند ميتازد
وين شبِ شب ، رنگ ميبازد
صبح ميآيد و من در آينه موي سپيدم را
شانه خواهم کرد
قصّهي بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاين چه آئين است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگي اين است
نصرترحماني
alksdj (29-05-15)
|
رُستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا رویِ زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم
مثلِ هذیانِ دمِ مرگ، از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم
دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز، جایِ میلادِ اقاقی ها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم
وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی
بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شعرِ سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم
ما به اندازه ی ما، می بینیم
ما به اندازه ی ما، می چینیم
ما به اندازه ی ما، می روییم
ما به اندازه ی ما، می گوییم
من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم
من و تو... خم نه و در هم نه و کم هم نه که می باید... با هم باشیم
من و تو حق داریم، در شبِ این جنبش، نبضِ آدم باشیم
من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست...
از: شهیار قنبری
alksdj (29-05-15)
#چــایی کـه تــو مـیآوری انـگار #شراب است
این شاعر عاشق به همان #چای خراب است
من عـاشق عشقـم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است
معشـوق اگـر خـون مـرا ریـخت بـهحق ریخت
خونریزی معشوق هم از روی حساب است
تب کردن تــو، مُــردن من هــر دو بهـــانــه
عشق است که بین من و تو در تبوتاب است
صــد بــار تفـأل زدم و فـال یـکـی بـــود
"ما را ز #خیال تو چه پروای شراب است
#بهمن_صباغ_زاده#
من نه خود مي روم ، او مرا مي کشد
کاو سرگشته را کهربا مي کشد
چون گريبان ز چنگش رها مي کنم
دامنم را به قهر از قفا مي کشد
دست و پا مي زنم مي ربايد سرم
سر رها مي کنم دست و پا مي کشد
گفتم اين عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا مي کشد
گفتم اين گوش تو خفته زير زبان
حرف ناگفته را از خفا مي کشد
گفت از آن پيش تر اين مشام نهان
بوي انديشه را در هوا مي کشد
لذت نان شدن زير دندان او
گندمم را سوي آسيا مي کشد
سايه ي او شدم چون گريزم ازو ؟
در پي اش مي روم تا کجا مي کشد
هوشنگ ابنهاج
alksdj (29-05-15), M3RS4D 50062 (29-05-15)
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارکبادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کزآن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من
دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقهی حُکم اَزَل
جَهد سودی نکند، تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پُرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا! حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم
سعدی
alksdj (29-05-15), fernaspe (16-05-15), M A H R A D (15-05-15), M3RS4D 50062 (29-05-15)
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
...
"مولانا"
alksdj (29-05-15), M A H R A D (25-05-15), M3RS4D 50062 (29-05-15)
به وقت نرگس های زرد (که می دانند
هدف از زیستن بالیدن است)
چگونه را به خاطر بسپار، (چرا را فراموش کن)
به وقت یاسمن ها که ادعا می کنند
هدف از بیدار شدن رویا دیدن است
چنین را به خاطر بسپار (انگار را فراموش کن)
به وقت گل های سرخ (که ما را اکنون و اینجا
با بهشت شگفت زده می کنند)
آری را به خاطر بسپار، (اگر را فراموش کن)
به وقت همه چیز های دلپذیر
که از دسترس درک ما دورند
جستجو را به خاطر بسپار (یافتن را فراموش کن)
و در راز زیستن
به وقتی که زمان ما را از قید زمان می رهاند
مرا به خاطر بسپار، (مرا فراموش کن).
شعری از "ای ای کامینگز" / برگردان "فرشته وزیری نسب"
alksdj (29-05-15), M3RS4D 50062 (29-05-15)
|
2 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 2 میهمان)
Bookmarks