mehrdad_ab (12-10-14)
نامه اي که نوشته اي
هرگز نگرانم نمي کند
گفته اي بعد از اين دوستم نخواهي داشت
اما ، نامه ات چرا اينقدر طولاني است ؟
تميز نوشته اي ، پشت و رو و دوازده برگ
اين خودش يک کتاب کوچک است
هيچ کس براي خداحافظي
نامه اي چنين مفصل نمي نويسد
هاينريش هاينه
mehrdad_ab (12-10-14)
«عشق قابیل است» نخستین و تنها مجموعهی منتشر شده از مرحومه نجمه زارع است که با تمام ناتمامی، پدیدهای نو در غزلسرایی بود که اگر زندگی مجالی دوباره به شاعر جوانش میداد، ناسرودههای ناب بسیار داشت.
مرحومه نجمه زارع، 29 آذر 1361 در کازرون پا به جهان گذاشت و سپس به قم آمد. دانش آموخته رشته عمران دانشگاه همدان بود. پنج شنبه 31 شهریور ماه 1384 در بیمارستان گلپایگانی قم چشم از جهان فرو بست.
تولد: آذرماه 1361
وفات: شهریور 1384
خدایش بیامرزاد.
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!
سخت است اینکه دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفتهام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
بهراحتی کسی از راه ناگهان برسد،
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم... نکند
به او ـ که عاشق او بودهام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
یک درختِ پیرم و سهم تبرها میشوم
مردهام، دارم خوراکِ جانورها میشوم
بیخیال از رنجِ فریادم تردّد میکنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها میشوم
با زبان لالِ خود حس میکنم این روزها
همنشین و همکلامِکور و کرها میشوم
هیچکس دیگر کنارم نیست، میترسم از این
اینکه دارم مثل مفقودالاثرها میشوم
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازهای
میکُشم خود را و سرفصلِ خبرها میشوم!
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
به مهربانیهای خواهرم سمانه
من خستهام، تو خستهای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکستهی تنها شبیه من
حتی خودم شنیدهام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشود
اینگونه روزگار تو فردا شبیه من
ای همقفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زندهام به شایعهها اعتنا نکن
در شهر کشتهاند کسی را شبیه من
من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست...
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست...
با هر صدای قلب، تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بیتو هوایی که مدتیست...
دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیههایی که مدتیست...
کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست...
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
...و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم
به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم
تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل میآید سال نو یک ناشناس
با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظهها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،
میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید که: مُو؟ یک ناشناس
آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آن سوتر از غمها من و یک ناشناس
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
همین دقیقه، همین ساعت آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنجِ باغچه، گلهای سرخ میچیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعدِ تو یک لحظه از تو دست نشست
چهقدر نامه نوشتم... دلم پُر است چهقدر
امید نیست به این شعرهای سادهی سست
دوباره نامهی من... شهر بیوفا شده است
چه خلوت است در این روزها ادارهی پست!
چگونه رود میرود به سمت بیکرانهها
که ابر گریه میکند برای رودخانهها
پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانهها
و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج میبرند
مرا غمِ تو میکِشد در آتش بهانهها
چراغ و چشمِ آسمان! ستارهها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود شبِ تمامِ خانهها
اگرچه زخم میزنی ولی ترا نوشتهاند
به روی صفحهی دلم خطوطِ تازیانهها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه میسپارمش به دست موریانهها
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
قلبت که میزند سرِ من درد میکند
این روزها سراسرِ من درد میکند
قلبت که... نیمهی چپ من تیر میکشد
تب کرده، نیم دیگر من درد میکند
تحریک میکند عصبِ چشمهام را
چشمی که در برابر من درد میکند
شاید تو وصلهی تن من نیستی، چهقدر
جای تو روی پیکر من درد میکند
هی سعی میکنم که ترا کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند
دیر است پس چرا متولّد نمیشوی؟
شعر تو روی دفتر من درد میکند
بده به دست من اینبار بیستونها را
که اینچنین به تو ثابت کنم جنونها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همهی سطرها، ستونها را
عبور کم کن از این کوچهها که میترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را
منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را
میان جاده بدون تو خوب میفهمم
نوشتههای غمانگیز کامیونها را!
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حروف «ع ش ق» به خطِّ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گُل کرده «دوّم» ماه است
زمان بهروی «دو و دَه دقیقه» خشک شده
کنار پنجرهای، ماه میوزد... داری
به سمت کوچه نگاه عمیقِ خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گُلی که بر سر جیبِ جلیقه خشک شده
هجومِ خاطرهها... چشمهای تو بستهاند
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای «عشق»، تو سرمشق تازه میخواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول میدهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه میشود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور میشود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی
من پشت شیشهی اتوبوسی که ممکن است...
این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مردهام در من هوای هیچکس نیست
دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست
من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچکس نیست
تا گرفتم خلوتی تاریک، روشنتر شدم
قطره ای بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم
هیچ گل چون من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم چون نسیم صبح را، پرپر شدم
خشکسالی دیده ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم چون در آهنگ باران، تر شدم
از: سهراب سپهری
mehrdad_ab (14-10-14), Rezasam1 (28-10-14)
اینجا که منم
زمین است
آنجا که تویی
آسمان.
اینجا
پُر از تنهایی، انتظار
و پستچیها و نامههایی
که هرگز نمیرسند.
آنجا...
راستی،
آنجا نیز چنین است؟!
رضا کاظمی
mehrdad_ab (15-10-14)
|
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
آرام تر که شدم،
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم
در آیینۀ اتاق
خیره می شوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده ای آخر؟؟
"یغما گلرویی"
mehrdad_ab (16-10-14), Rezasam1 (28-10-14)
شعر زیبایی که همسر یه شهید سروده
بدجوری زیباست این شعر
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت،توی فنجانی که نیست
بازمی خندی ومی پرسی که حالت بهتر است؟!
باز می خندم که خیلی،گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت،واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم،توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،با یاد مهمانی که نیست...!
بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی،کار آسانی که نیست...!
AMD>INTEL (16-10-14), amirpcp30 (02-03-16), M A H R A D (20-10-14), mehrdad_ab (16-10-14), Rezasam1 (28-10-14)
بيحرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند ميخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست
از بردگي مقام بلالي گرفتهاند
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار ميگذرد با شتاب عمر
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكي به قلّه تاريخ ميرسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست
محمد سلمانی
mehrdad_ab (19-10-14), Rezasam1 (28-10-14)
این روز ها از صورت خودم
می ترسم
بسکه نشانه می روند آن را
تمام آدم های مجهولی
که ایمانشان
به صداقت دو لیتر اسید ناب است
این روزها وحشتم از زن بودن است
که تمام امنیتم را دزدیده
و جرمی است که هر روز صبح
باید آهسته و یواشکی
از صبح تا غروب
تا جایی که می شود
پنهانش کنم
این روزها می ترسم مرا دستگیر کنند
به جرم زنده بودن
به جرم قاچاق لبخند
به جرم حضور ناگهانی
ساق های باریک و بیچاره ی مو
که قانون هم
آنها را سفت می کشد
سرم درد می کند
و تمام دلخوشی هایم از مد افتاده اند
من در یگانه ترین شهر دنیا
تنها نشسته ام با
تمام گرگ هایی که
دریدن را خوب بلد شده اند
ای اصفهان
زاینده رود را
بگو دوباره بیاید
شاید در تلالو آبی آیینه اش
دیگر از چهر ه ی خود
نترسیدم
AMD>INTEL (21-10-14), iranch (21-10-14), javad_90b (07-11-14), M A H R A D (22-10-14), mehrdad_ab (21-10-14), Rezasam1 (28-10-14), SajjadKhati (23-10-14), Shahryar (23-10-14)
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.
"سیاوش کسرایی"
mehrdad_ab (23-10-14), Rezasam1 (28-10-14), SajjadKhati (23-10-14)
این روزها
که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار
بگذریم
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
قیصر امین پور
alksdj (24-10-14), mehrdad_ab (23-10-14), Rezasam1 (25-10-14)
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks