mehrdad_ab (31-12-10), Shahryar (31-12-10), Vahid_ath (04-05-13)
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
رهی معیری
* این مصراع آخر رو که Bold کردم، یه تقلیدی از شعر حافظ هست که اگه پیداش کنم تو پست های بعدی میذارم. (گرچه سبک رهی معیری مشخصه که شبیه سعدی هست ! )
mehrdad_ab (31-12-10), Shahryar (31-12-10), Vahid_ath (04-05-13)
روی نگار در نظرم جلوه می نمود / وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم* این مصراع آخر رو که Bold کردم، یه تقلیدی از شعر حافظ هست که اگه پیداش کنم تو پست های بعدی میذارم.
===
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان، مثلا یعنی ما
کاش میدانستیم هیچ پروانهای پریروز پیلهگی خویش را بیاد نمیآورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم
از خانه که میآیی
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است.
/
دخترم دندان در آورده است
دیری ست معنی نان را می فهمد
بیست سال دیگر
به او خواهم گفت:
این شعر نیست که نان را قسمت می کند،
این نان است
که شاعران را تقسیم کرده است
/
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
سید علی صالحی
===
پ.ن: جایزه شعر نیما را نپذیرفت.
گفت هیچ جایزه ای را در وطن و با این شرایط قبول نمیکند.
گفت مردم گرسنه اند، جایزه ها را بگذارید برای بعد...
™Ali (01-01-11), mehrdad_ab (31-12-10), Shahryar (31-12-10), Vahid_ath (04-05-13)
|
سلام ، یکی از غمنگین ترین شعرهای ترکی / البته چون خودم تسلط کافی برای ترجمش نداشتم ، معنی این شعر رو از نت سرچ کردم و گذاشتم اینجا . اما قصه شعر :
"جهنمده بیتن گول" حکایتی است واقعی از ماجرای عاشق شدن دختری (سوری) از "الموت" یکی از توابع قزوین به یک پسر اردبیلی به اسم ایوب که ظاهرا" آنجا دانشجو یا معلم بوده است.این ماجرا حدود 30- 40 سال پیش اتفاق افتاده و این دختر خانم "70" ساله (سوری) هم اکنون در اردبیل زندگی می کند، این حکایت را چند سال پیش استاد "عاصم اردبیلی" یکی از شاعران برجسته معاصر به صورت نظم و در کمال زیبایی نوشته است.
******************************
اضافه کنم این پسر بعد از مدتی که من شنیدم اونجا سرباز بود ! به شهر خودش برمیگرده و سوری به دنبال اون و به امید پیدا کردنش میره اردبیل ولی از قضا اون پسر ازدواج کرده بود و درمونده به عاصم میرسه و قصه زندگیش رو براش تعریف میکنه و اونهم این شعر رو میگه
*******************************
فلکین قانلین الیندن بیر آتلمیش یئره اندیدست خونین فلک / بخت برگشته ی دیگری را به دنیا آوردبیر فلاکت آنانین جان شیره سیندن سوتون امدیو از شیره جان مادری فلاکت زده چشیدبوللی نیسگیل شله سین چینینه آلدیتیره بختی خود را به دوش کشیدتای توشوندن دالی قالدی ساری گل مثلی سارالدیاز همزادان خود عقب ماندو مانند گل زردی پژمرده گشتگونو تک باغری قارالدیدلش نیز بسان زندگی اش تیره ومکدرشددرد الیندن زارا گلدی گونو گوندن قارا گلدیبی ملایمتی روزگار ازرده خاطر کرد و روز به روز سیه بخت تر گشتخان چوبانسیز سئله تاپشیرسین اوزون یوردوموزا بیر سارا گلدیسارایی دیگر پای به عرصه گذاشت تا در جدایی از معشوقه خود(خان چوبان) خود را به سیل رودخانه بسپاردبیر وفاسیز یار الیندن یارا گلمز سانا گلدیاز دست یار بی وفای نادوست فرتوت شدابیر یازیق قیز جان الیندن جانا گلمز جانا گلدیدختر بیچاره ای از بیوفایی جانانه اش سخت به ستوه آمدکئچه جکده الموت دامنه سیندن بورایا درمانا گلدیدرگذشته از دامنه های الموت برای درمان عشق خود به این منطقه قدم گذاشتبیر آدامسیز سوری آدلی،الی باغلی،دیلی باغلی!بی کس ؛ بی یاور ، بی همزبانی به نام سوریسوری کیمدور؟ سوری بیر گولدی جهنمده بیتیبدورسوری کیست ؟ او گلی ست در جهنم روئیده استسوری بیر دامجیدو گوزدن آخاراغ اوزده ایتیبدورقطره اشکی است که از چشمان سرازیر شده وبر گونه ها نشستهسوری یول یولچیسیدور اَیریده یوخ دوزده ایتیبدورمسافر راه راستی است – بخاطر درستی اش گم گشته استسوری بیر مرثیه دور اوخشایاراق سوزده ایتیبدورمرثیه ای است که کلامش گم گشتهاو کونول لرده کی ایتمیشدی ازلدن اودو گوزدنده ایتیبدوراو که از اول از دل ها رفته بود از دیده ها نیز افتاده استسوری بیر گوزلری باغلی،اوزو داغلی،سوزو داغلی،اولوبهاردان هارا باغلی!سوری ؛ این دختر چشم وگوش بسته ، سیلی خورده ، محنت کشیده از کجا به کجا دلبسته استبوشلاییب دوغما دیارین اموب البته یاریندان ال اوزوب هر نه واریندانزادگاه خود را رها کرده، وبه دنبال دلدار خود، دست از همه چیز برداشته استقورخماییب شهریمیزین قیشدا آمانسیز بورانیندان نه قارینداناز سرمای سوزان و برف و یخبندان شهر ما هراسی به خود راه ندادهگزیر آواره تاپا یاندیریجی دردینه چاره تاپا بیلمیراودر به در دنبال چاره دردجانسوزخود می گرددکه هرگز نمی تواند راه به جایی ببردچوخ سویر عشقی باشیندان آتا،آما آتا بیلمیرعشق را می خواهد رها کند اما نمی توانداُوا باخ اُوچی دالینجا قاچیر آما چاتا بیلمیرشکار در پی صیاد می دود اما نمی رسدایش دونوب لیلی دوشوب چوللره مجنون سراغینداروزگاره برگشته ؛ لیلی در پی مجنون آواره گشتهشیرین الده تئشه،داغ پارچالییر فرهاد اوتورموش اوتاغینداشیرین تیشه بر دست گرفته وکوه می کند اما فرهاد نشسته بر دنج خانهتشنه لب قو نئجه گور جان وری دریا قیراغینداقوی تشنه لب چگونه بر لب دریا ازتشنگی جان می سپاردگوزده حسرت یئرینی خوشلایوب ابهام دوداغینداآرزو و حسرت رسیدن را در لبان و ابهام با خوشی گمانه می زندوارلیغین سون اثری آز قالیر ایتسین یاناغیندامی رود تاآخرین آثار هستی نیز از رخسارش زایل گرددسانکی بیر کوزدی بورونموش کوله وارلیق اوجاغیندادر کوره مانده است چون آتشی که خاکستر رویش را پوشانده باشدکوزریر پیلته کیمین یاغ توکه نیب دور چراغینداچون فیتیله چراغی بی روغن به کم سویی می گرایدبوی آتیر رنج باغیندا قوجالیر گنج چاغیندابا رنج روزگار بزرگ می شود و درجوانی شکسته می گرددبیر آدامسیز سوری آدلی،الی باغلی دیلی باغلیفردی بی رسم ونشان و دست ودل بسته ای به نام سوریسوری جان اومما فلکدن،فلکین یوخدی وفاسیسوری جان ، دل به دنیا نبند ، دنیا وفا نداردنقدر یوخدی وفاسی او قدر چوخدی جفاسیهر چه وفا ندارد جفایش بیشتر استکهنه رقاصه کیمی هر کسه بیر جوردی اداسیچون رقاصان قهار بر هر کسی به گونه ای می رقصداو ایاقدان دوشه نی ایستیر،ایاقدان سالان اولسوناز پا افتادگان را می خواهد از پادرآورداو تالانمیشلاری ایستیر گونی گوندن تالان اولسونتاراج شده گان را روز به روز تاراج شده تر می خواهداو آتیلمیشلاری ایستیر هامودان چوخ آتان اولسونرهاشدگان را می خواهد بیشتر ازهمه رها کنداو ساتیلمیشلاری ایستیر قول ائدر کن ساتان اولسونبردگان را می خواهد بیشتر بر بردگی بگماردنئله مک قورقو بوجوردور فلکین نظمی ازلدن اولوب اضدادینه باغلیچکار میشود کرد که نظم طبیعت بر اضدادش بسته استقاراسیز آغلار اولانماز دره سیز داغلار اولانماز اولوسیز ساغلار اولانمازسفید بدون سیاه – کوه بدون دره و زنده ی بدون مرده ارزشی ندارندگره ک هر بیر گوزله بیر دانا چیرکینده یارالسینباید درکنارهرپری زیبارویی / مجسمه زشتی ای نیز خلق شودبیری انسین یره گویدن بیری عرشه اوجالانسینیکی بر خاک مذلت بغلتد تا دیگری به اوج افلاک برسدبیری چالسین ال ایاق غم دنیزینده،بیری ساحلده سئوینجیله دایانسینیکی در گرداب بلا غرق شده دست و پا می زند ودیگری در ساحل آرامش دراز کشیده وبه التذاذمشغول شودبیری ذلت پالازین باشه چکیب یاتسادا آنجاق،بیرینین بختی اویانسینیکی پتوی ذلت زندگی را برای آرامش و خواب بر روی خود کشیده و دیگری بختش بیداربیری قویلانسادا نعمتلره یئرسز،بیری ده قانه بویانسینیکی بهره مند از هر نعمتی و دیگری در خون غلتیدهآی آدامسیز سوری آدلی،ساچلاریندان دارا باغلی!سوری بیکس – که از زلفانت بر دار آویخته شدهنئله مک ائیش بئله گلمیش؛چور گلنده گوله گلمیشکار روزگار اینگونه است / هربلایی که برسد بر دامن گل می نشیندفلکین ایری کمانینده اولان اوخ آتیلاندا دوزه دگمیشآسمان خشم آلود چون تیر خود را بر کشد بر سینه غم می زنددلسیزین باغرینی دَلمیش؛ایری قالمیش دوزو ایمیشهمه چیز را وا ژگون می کنداونو خوشلار بو فلک:ائل ساراسین سئللر آپارسینخوشحالی روزگار این است که سارای قبیله را به دست سیل دهدبولبول حسرت چکه رک گول ثمرین یئللر آپارسینبلبل در حسرت که ثمره گل ها بر باد رفتهقیسی چوللر ده قویوب لیلینی محمیلر آپارسینقیس را در بیابان گذارده و لیلی را خواهان بردخسروئی شیرینیله ال اله وئرسین،فرهادین قامتین اگسیندست شیرین و خسرو در هم و قامت فرهاد بر هم شکستهباخاراق چرخ زامان نشئیه گلسینکئفه دولسون،سوری لار سولسادا سولسونو در اندیشه آن که چرخ زمان برگردداما دنیا خرسند اگر چه سوری ها پژمرده شوندبیری باش یولسادا یولسونکسی از شدت بدبختی خاک بر سرش کندداش آتان کول باشی قویموش داشینی اوزگیه آتمازسنگی که از فلاخن فلک برخیزد بر سینه فلک زدگان می نشیندسن یئتیشسن هدفه اوندا فلک مقصده چاتماز،داها افسانه یاراتمازچون به هدف رسی دنیا به مقصود خود نمی رسد و افسانهای نمی آفریندسوری ای باشی بلالی زامانین قانلی غزالیسوری – ای مصیبت – غزال خونین زندگیسوری بیر گوشدی خزان آیری سالیبدور یوواسیندانسوری - گنجشکی است از آشیانه خود جدا ماندهال اوزوبدور آتاسینداناز پدر خود جدا گشتهجوجه دیر حیف اولا سود گورمییب اصلا آناسیندانحیف – گنجشکی است که سودی از مادرش ندیدهاو زلیخا کیمی یوسیف ائیین آلمیر لیباسیندانزلیخایی ست که بوی پیراهن یوسف را در سر داردبونا قانع دی تنفس ائده بیر یار هاواسیندانبر آن قانع است که از هوای وصال یار تنفس کنددرد وئرن درده سالوب آمما خبر یوخ داواسینداندرد فلک کشیده اما خبری از درمانش نیستآغلایوب سیتقایاراق بهره آپارمیر دوعاسینانچون ابشار اشک میریزد اما بهره ای از دعای خود نمیبرداو بیر آئینه دی رسام چکوب اوستونه زنگار اوندا،یوخ قدرت گفتارآئینه ای است که گرد و غبار رویش را پوشانده و قدرت گفتار ونمایان کردن ندارداوزی چیرکین دیلی بیمار،گنج وقتینده دل آزارسوری کسی است که گرد روزگار بر رویش نشسته و درجوانی افسرده خاطرگشته استگوره سن کیم دی خطا کار،گوره سن کیم دی خطا کار؟گناه کار کیست؟؟؟ خطاکار کیست ؟؟؟؟
™Ali (01-01-11), M A H R A D (01-01-11), Shahryar (02-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
خیر سرم فردا امتحان کشوری زیست دارم ! (ما را به زیست کشوری، ما را به شب نشینی، ما را به فیلم های 2 ساعتی، ما را به بچه کنکوری ... به سبک نامجو بخونید خیلی خوشگل از آب در میاد ! برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید )
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
mehrdad_ab (02-01-11), Shahryar (02-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
الان ساعت 3:15 نصفه شبه ! داشتم به شب زنده داری فک می کردم که این بیت زیبای حافظ یادم افتاد :
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
mehrdad_ab (05-01-11), ripek (06-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
™Ali (06-01-11), M A H R A D (05-01-11), Shahryar (21-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
™Ali (21-01-11), D J V A H I D (21-01-11), M A H R A D (22-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
به ایهام زیبای رود توجه کنید : 1) معنای ظاهری 2) نوعی سازکیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
*********************
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
احمد شاملو ...
M A H R A D (22-01-11), Shahryar (21-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
|
سلام
چیزی که من بعد از تفکر درباره ی اشعار سهراب سپهری فهمیدم اینه که چیزی که سهراب میگه شــــعر نیست ! چون اصلا ویژگی شعری نداره. شاید بگید شعر نیمایی هست ولی نیما سبک و تفکر خاصی در شعرش هست که سهراب کاملا از اون فاصله داره. حتی اون هارمونی که در شعر نیما دیده میشه در شعر سهراب وجود نداره.
گویا هر قطعه ای داره کار خودش رو میکنه. مفهوم ها کاملا نامانوس و در موارد زیادی غیر قابل درک اند. عرفانی که در شعر سهراب هست، بیش تر برگرفته از خاور دور (بودا و چین و ...) است. مشخص نیست که شاعر چی میخواد بگه. گویی داره با کلمات یه بازی بچگانه میکنه.
شعر سهراب فاقد هرگونه صلابت کلامی و سبک خاصی هست. البته این رو هم تکذیب نمی کنم که در مواردی تونسته موفق عمل کنه. ولی گویا واسه خودش شعر گفته و داره افکاری که از مذاهب مختلف به دست آورده، ترجمه میکنه ! این ویژگی هایی که گفتم مخصوصا در چهار کتاب اولش مشهود تره و قابل دریافته.
به هرحال من شعرهای نیما، اخوان، شاملو و فروغ رو بیش تر می پسندم. قابل درک تر، ملموس تر، پایان بندی بهتر و ....
همین شعر معروف "صدای پای آب" از هم گسیخته است و سرشار از اصطلاحات انتزاعی و گاهی بی معنی! :
...
......
..........
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از خزر نقشه جغرافی ، آب می خورد.
...
..........
...............
شاید تاپیکی در این باره زده بشه در آینده ! (الان وقت نیسـت !)
arven_andomil (26-01-11), M A H R A D (26-01-11), Shahryar (26-01-11), Vahid_ath (04-05-13)
شعر چیست ؟!چیزی که من بعد از تفکر درباره ی اشعار سهراب سپهری فهمیدم اینه که چیزی که سهراب میگه شــــعر نیست ! چون اصلا ویژگی شعری نداره.
آیا اصلا ما تعریف واحدی از "شعر" داریم که بخوایم طبق اون، مرزبندی کنیم که بگیم این کلام شعر هست یا نیست.
یا حتی اگر تعریفی هم وجود داشته باشه، آیا باز این مرزها آنقدر شفاف هستن که بشه تمایز قائل شد بین شعر و غیر شعر ؟
"شعر نیمایی" ارتباطی با خود نیما و شعراش نداره!شاید بگید شعر نیمایی هست ولی نیما سبک و تفکر خاصی در شعرش هست که سهراب کاملا از اون فاصله داره. حتی اون هارمونی که در شعر نیما دیده میشه در شعر سهراب وجود نداره.
شعر نیمایی نام یک جریان شعری است که توسط نیما به وجود اومد (به فرض اینکه شعر نیمایی رو معادل با "شعر نو" بگیریم؛ که البته در حقیقت اینطور نیست و شعر نیمایی، سبکی است از شعر نو )
پس لزوما هرکس که شعر نیمایی گفت، نباید با خود نیما و اشعار اون مقایسه بشه.
بذار مثالی از شعر کلاسیک بزنم تا موضوع روشن تر بشه ؛
یکی از سبک های شعر کلاسیک (کهن) ایرانی، سبک عراقیه. دو تن از شاعران نامی این سبک حافظ و سعدی هستند.
اما آیا این دو شاعر همسبک، فضای شعری و تفکر مشابهی دارند؟ اون زیبایی هایی که در شعر حافظ دیده میشه آیا در شعر سعدی هم مشاهده میشه؟ (و برعکس)
مسلماً نـه!
حالا تو این مثال، جای اینا رو با هم عوض کن:
کلاسیک => نو
سبک عراقی => سبک نیمایی
حافظ و سعدی => نیما و سهراب
می بینی که واقعا هیچ مشابهتی نباید وجود داشته باشه. همسبک بودن لزوما همشکل بودن نیست.
جایی میخوندم که: شعر نیمایی بالاخره متولد میشد، حتی بدون نیما !
اینکه هر قطعه ای کار خودش رو بکنه که هیچ اشکالی توش نیست.گویا هر قطعه ای داره کار خودش رو میکنه. مفهوم ها کاملا نامانوس و در موارد زیادی غیر قابل درک اند. عرفانی که در شعر سهراب هست، بیش تر برگرفته از خاور دور (بودا و چین و ...) است. مشخص نیست که شاعر چی میخواد بگه. گویی داره با کلمات یه بازی بچگانه میکنه.
شعر سهراب فاقد هرگونه صلابت کلامی و سبک خاصی هست. البته این رو هم تکذیب نمی کنم که در مواردی تونسته موفق عمل کنه. ولی گویا واسه خودش شعر گفته و داره افکاری که از مذاهب مختلف به دست آورده، ترجمه میکنه ! این ویژگی هایی که گفتم مخصوصا در چهار کتاب اولش مشهود تره و قابل دریافته.
شعر نو قابل قیاس با سبک ها و قالب های کلاسیک نیست. نباید انتظار داشته باشیم توی شعر نو تمام بندها یک روال خطی رو طی کنند. داستان مثنوی که نیست!
شاید از نظر من و شمایی که هنوز روی دنیای یک شاعر شناخت نداریم، اینطور باشه. هوم؟گویی داره با کلمات یه بازی بچگانه میکنه...
...
همین شعر معروف "صدای پای آب" از هم گسیخته است
در جاهایی ممکنه که یک سری جملات فقط زیبایی کلامی -نه معنوی- داشته باشند. اما قطعا تعداد این جملات کنترلشده است. به عنوان یک چاشنی میشه بهشون نگاه کرد.
باز هم جواب بالا! شاید از نظر من و شما اینطور باشه. ولی موضوع در واقعیت میتونه متفاوت باشه.و سرشار از اصطلاحات انتزاعی و گاهی بی معنی! :
بذار در مورد یکی از این قرمزهای Bold شده صحبت کنیم: "خزر نقشه جغرافی"
برای یک مخاطب عادی میتونه یه عبارت عادی به نظر بیاد و شاید نامفهوم و انتزاعی.
اما اگر با دنیای سهراب سپهری و گرایشش به شعر و آیین هندی آشنا باشیم میتونیم شعرهاشو تا حد زیادی درک کنیم.
"نقشه جغرافی" در این عبارت، نقش همون "تصویر" رو در شعر هندی داره.
تصویر، یکی از بارزترین ویژگی های شعر هندی است که به صورت های مختلفی مثل "مرغ تصویر" ، "آب تصویر" ، "بلبل تصویر" و ... مورد استفاده قرار گرفته:
نيستم بیسعی وحشت با همه افسردگی / بلبل تصويرم و تا رنگ دارم میپرم
(بیدل)
و حالا مقایسه کن با:
بهتر آن است كه برخيزم
رنگ بردارم
روي تنهايی خود نقشه مرغی بكشم...
(سهراب)
این "نقشه مرغی" که سهراب ازش یاد میکنه، معادل "بلبل تصویر" بیدل بذار و یه مقایسه کوچولو بکن!
منبعو واعظ قزويني از «آب تصوير» اينگونه ياد ميكند:
نالة من ز ناتوانيها
بيصداتر ز آب تصوير است
و اين «آب تصوير» بهزمان ما و بهشعر سپهري كه ميرسد، ميشود «خزر نقشة جغرافي».
همچنين آنجا كه سپهر ميگويد: حوض نقّاشي من بيماهي است، بههمان «حوض تصوير»شعر سبك هندي نظر دارد و اصل و نسب مضمونبرداري بهشعر سبك هندي برميگردد.
از جاي جاي شعر سپهري، اگر شامة آمادهاي داشته باشيم بوي مجالست و همنشيني با دواوين شعراي سبك هندي و بيدل بهمشام ميرسد. وقتي سپهري ميگويد:
بهسراغ من اگر ميآييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من
كيست كه حشر و نشري با شعراي هندي داشته باشد و با خواندن اين قطعه از شعر سپهري بهياد چيني و ترك آنكه در شعر هندي به«موي چيني» تعبير ميشود، نيفتد؟
اين «موي چيني» از سوژههاي مشهور شعر هندي است و شعراي سبك هندي در ارتباط با اين (مو) هرجا كه توانستهاند، موشكافيها كردهاند.
برای شناختن سهراب باید به شعر و آیین هندی آشنا بود. به خصوص با بیدل دهلوی که نمونه کاملی از شعر هندی است.
و هزار هزار حرف نگفتهی دیگه...
بماند برای بعدها، که رمقی به جان و شوری به دل من باشد...
سپاس
5 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 5 میهمان)
Bookmarks