تجربه
دکتر از بالای عینکش خیره خیره نگاه می کرد.
- مطمئنی که می خوای اینکارو انجام بدی؟
لری سرش را تکان داد.
- بله حتما.
- پس دقیقا می دونی که داری چیکار می کنی؟
لری شانه هایش را بالا انداخت.
- نسبتا.
- اجازه بده من مراحل کارو برات توضیح بدم.( توضیح دادن مراحل کار ، بهترین و لذت بخش ترین بخش شغل او بود. ) ما کمی استخون اضافه به دستات می زنیم تا بلند تر بشن، پاهات رو هم باید کمی کوتاه کنیم. قسمتی از مغزت رو هم بر می داریم تا اندازش کوچیک تر بشه و سطح هوشی کمتری داشته باشی. جراحی پلاستیک مختصری برای عوض کردن قیافه، گوش ها و بقیه اجزای صورتت انجام می شه. هورمون هایی در جریان خونت تزریق می کنیم تا رشد موهای بدنت رو افزایش بده و آخر سر مختصری در DNA تو دستکاری می کنیم تا زاد و ولدت با شیوه جدید انجام بشه.
لری برای لحظه ای وانمود کرد که انگار دارد این موارد را سبک و سنگین می کند.
- باشه!
دکتر آه کشید.
- اما قبل از اینکه عملت کنیم، باید برای یک سال به سبک شامپانزه ها زندگی کنی تا احساس اونا رو درک کنی و بفهمی که بعد از عمل چطوری باید زندگی کنی.
لری سلامی به سبک نظامی به دکتر داد:
- بله قربان!
راننده جرثقیل بخش بار فرودگاه لری را داخل یک قفس قرار داد.
داد لری درآمد.
- نمیشه مثل بقیه روی یه صندلی بشینم؟
- مگه نمی خواستی شامپانزه باشی؟ اگه می خوای یه شامپانزه باشی باید مثل اونا سفر کنی، کنار بقیه حیوونای مسخره و کالا های خطرناک.
در قفس را بستند و به داخل هواپیما پرتاب کردند.
لری داد زد:
- یواش تر!
راننده جرثقیل گفت:
- شامپانزه ها نمی تونن حرف بزنن.
پرواز پر دست اندازی بود و لری حدس می زد که خلبان عمدا بد هواپبما را هدایت می کند. سعی کرد فکرش را مشغول کند تا بالا پایین شدن هواپیما اذیتش نکند. لری فکر می کرد که کدام کشورها برای زندگی شامپانزه ها متناسب تر هستند و در همین حال به اورانگوتانی که در قفس مجاور بود، نگاه های خریداری می انداخت.
لری در تصوراتش زرافه ای زیبا را دید که شکوه مندانه از برگ های درختان تناول می کرد و با وقار در دشت ها می خرامید.
دو روز بعد لری در مطب دکتر نشسته بود.
- دیدی! می دونستم نظرت عوض می شه.پس دیگه نمی خوای شامپانزه بشی...
لحن آقای دکتر خیلی ظفرمندانه بود.
لری گفت:
- نه دیگه نمی خوام شامپانزه بشم.
دکتر لبخندی زد.
- به جاش می خوام منو تبدیل به یه زرافه بکنین.
دکتر سرش را با دستانش پوشاند تا برق زهردار "پول و حق الزحمه" که در چشمانش جاری شده بود، دیده نشود.
ماتئو کرین






پاسخ با نقل قول
Bookmarks