nima_hl (29-10-10)
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
nima_hl (29-10-10)
گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فناگويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كهاگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذاردشاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرودوهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهندابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويدتوپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيدسپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويدجهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟فنا نيزچنين پاسخ مي دهدجهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناستو در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهدو شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كندشاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
مادر با چهره اي خسته در حاليکه کيسه هاي خريد تو دستش عرق کرده بود,وارد خونه شد.که علي دويد جلو پاش و گفت:"مامان!مامان!رضا,اون مو قعيکه تو بيرون بودي ,و بابا داشت تلفن حرف مي زد ومن تو حياط بازي مي کردم ,با ماژيکاش روي ديوار پذيرايي که تازه رنگش کرده بودين,نقاشي کشيد"....
مادر با عصبانيت وارد اتاق رضا شد و رضا رو ديد که از ترس مثل موش زبر تختش قايم شده,.مادر فرياد کشيد:"تو پسر خيلي بدي هستي!"و ماژيکاشو توي سطل آشغال انداخت...
چند لحظه بعد مادر وارد اتاق پذيرايي شد و روي ديوار اون قلب قرمز بزرگي رو ديد که توش نوشته شده بود,"مامان جونم دوست دارم".مادر در حاليکه اشک ميريخت وارد آشپزخانه شد و چند دقيقه بعد با يک قاب چوبي وارد اتاق پذيرايي شد....و اون قاب هنوز که هنوزه زينت بخشه اتاق پذيرايه!.....
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
arven_andomil (22-02-08)
مرد جوانی آخرین روزهای دانشگاه را سپری می کرد وبه زودی فارغ التحصیل می شد.چندین ماه بودکه یک اتومبیل اسپورت بسیار زیبا چشمش را گرفته بود. از آنجایی که می دانست پدرش به راحتی قدرت خرید آن ماشین را دارد به او گفت که داشتن این اتومبیل همه آرزوی اوست .با نزدیک شدن یه روز فارغ التحصیلی مرد جوان دائما به دنبال علایمی حاکی از خرید ماشین بود . بالاخره در صبح روز فارغ التحصیلی پدر اورا به اتاق خود فرا خواند وبه اوگفت که چقدر از داشتن چنین فرزندی به خود می بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هدیه ای را که بسیار زیبا پیچیده بود به دست او داد. مرد جوان کنجکاو والبته با نوعی احساس نا امیدی هدیه را که یک انجیل جلد چرمی دوست داشتنی بود باز کرد . با دیدن هدیه مرد جوان از کوره در رفت صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت : با این همه پولی که داری فقط یک انجیل به من می دهی ؟ ومانند گردبادی خشمگین خانه را ترک گفت وانجیل مقدس را در آنجا باقی گذاشت . سالهای بسیاری گذشت ومردجوان موفقیت های بسیاری در راه تجارت کسب کرد . در همین سالها تلگرامی با این مضنون دریافت کرد که پدرش درگذشته وهمه دارایی خود را به او واگذار کرده است واو باید هرچه زودتر به خانه پدری رفته وبه امور رسیدگی کند . اوپدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصیلی ندیده بود . وقتی به خانه پدری رسید ناگهان غم وپشیمانی بردلش نشست . به بررسی اوراق بهادار پدر پرداخت ودر میان آنها انجیلی را که هنوز به همان نویی همان طور که او آن را سالها پیش باقی گذاشته بود پیدا کرد در حالی که قطرات اشک به روی گونه هایش سرازیر شده بود کتاب مقدس را باز کرد وبه ورق زدن پرداخت در حالی که مشغول خواندن آیه های آن بود ناگهان یک سوییچ اتومبیل که در پاکتی در پشت آن قرار داشت به زمین افتاد روی آن نام طرف معامله نوشته شده بود واین نام مالک اتومبیل اسپورت مورد علاقه او بود همچنین روی ان تاریخ روز فارغ التحصیلی او واین لغات درج شده بود "به طور کامل پرداخت گردید ".
تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده ایم
فقط به این خاطر که ظاهر امر آن طور که ما انتظار داشته ایم نبوده است
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
|
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
دستاشو تو دستم گرفتم . خیلی وقت بود ندیده بودمش. به حالت التماس بهش گفتم به ما هم سربزن.خونهءما هم بیا.اون ولی ساکت بود.ومن مدام ازش می خواستم که به خونمون بیاد.چشمای آبیش پر از اشک شد.منم گریم گرفت.وقتی بیدار شدم می خواستم برم خونشون.کمی که گذشت یادم افتا الان چند ساله که بابا بزرگم فوت کرده.
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
خانمی طوطی خرید٬ اما روز بعد آن را به مغازه برکرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند! صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس آینه ای هست؟!؛ طوطی ها عاشق آینه هستند: آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یه آینه گرفت و رفت.
روز بعد آن خانم برگشت٬ طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند! آن خانم یک نردبان گرفت و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفس تاب دارد؟نه؟!خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند٬ حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد! چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد!
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: واقعا متاسفم٬ آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟
آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه٬ غذایی برای طوطی نمی فروختند؟!!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش كه منتظر بود ، جلو دوید و گفت : مامان ، مامان ! وقتی من در حیاط بازی می كردم و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد، تامی با ماژیك روی دیوار اتاقی كه شما تازه رنگش كردید ، نقاشی كرد.مادر عصبانی به اتاق تامی كوچولو رفت.تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود ، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیك هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه كرد.ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیك قرمز یك قلب بزرگ كشیده بود و داخلش نوشته بود :مادر دوستت دارم ! ©مادر در حالیكه اشك می ریخت به آشپزخانه برگشت و یك قاب خالی آورد و آن را دورقلب©آویزان كرد.تابلوی قلب قرمز © هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
در رویاهایم دیدم كه با خدا گفتگو می كنم .
خدا پرسید پس تو میخواهی با من گفتگو كنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست كه می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكی شان. اینكه آنها از كودكی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می كنند كه كودك باشند... اینكه آنها سلامتی شان را از دست می دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی شان را بدست آورند. اینكه با اضطراب به آینده نگاه می كنند و حال را فراموش می كنند و بنابراین نه در حال زندگی می كنند نه در آینده. اینكه آنها به گونه ای زندگی میكنند كه گویی هرگز نمی میرند و به گونهای می میرند كه گویی هرگز زندگی نكردهاند...
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
زنی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگر خیلی پررویی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks