بچه ها شعر موسي و شبان مولانا را تا به حال خونديد اگه نخونديد حتما بخونيد و كامل كامل نظرتون را در موردش بگيد :‌

ديد موسي يک شباني را براه کو همي‌گفت اي گزيننده اله
تو کجايي تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ات شويم شپشهاات کشم شير پيشت آورم اي محتشم
دستکت بوسم بمالم پايکت وقت خواب آيد بروبم جايکت
اي فداي تو همه بزهاي من اي بيادت هيهي و هيهاي من
اين نمط بيهوده مي‌گفت آن شبان گفت موسي با کي است اين اي فلان
گفت با آنکس که ما را آفريد اين زمين و چرخ ازو آمد پديد
گفت موسي هاي بس مدبر شدي خود مسلمان ناشده کافر شدي
اين چه ژاژست اين چه کفرست و فشار پنبه‌اي اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو ديباي دين را ژنده کرد
چارق و پاتابه لايق مر تو راست آفتابي را چنينها کي رواست
گر نبندي زين سخن تو حلق را آتشي آيد بسوزد خلق را
با کي مي‌گويي تو اين با عم و خال؟ جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!
شير او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
گر تو مردي را بخواني فاطمه گرچه يک جنس‌اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست گرچه خوش‌خو و حليم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان مرد را گويي بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استايش است در حق پاکي حق آلايش است
لم يلد لم يولد او را لايق است والد و مولود را او خالق است
گفت اي موسي دهانم دوختي وز پشيماني تو جانم سوختي
جامه را بدريد و آهي کرد تفت سر نهاد اندر بياباني و رفت

عتاب کردن حق تعالي موسي را عليه السلام از بهر آن شبان

وحي آمد سوي موسي از خدا بنده‌ي ما را ز ما کردي جدا
تو براي وصل کردن آمدي يا براي فصل کردن آمدي
تا تواني پا منه اندر فراق ابغض الاشياء عندي الطلاق
هر کسي را سيرتي بنهاده‌ام هر کسي را اصطلاحي داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
ما بري از پاک و ناپاکي همه از گرانجاني و چالاکي همه
من نکردم امر تا سودي کنم بلک تا بر بندگان جودي کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح سنديان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبيحشان پاک هم ايشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگريم و قال را ما روان را بنگريم و حال را
ناظر قلبيم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفيل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشي از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسيا آداب‌دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند
عاشقان را هر نفس سوزيدنيست بر ده ويران خراج و عشر نيست
گر خطا گويد ورا خاطي مگو گر بود پر خون شهيد او را مشو
خون شهيدان را ز آب اوليترست اين خطا را صد صواب اوليترست
در درون کعبه رسم قبله نيست چه غم ار غواص را پاچيله نيست
تو ز سرمستان قلاوزي مجو جامه‌چاکان را چه فرمايي رفو
ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست

وحي آمدن موسي را عليه السلام در عذر آن شبان

بعد از آن در سر موسي حق نهفت رازهايي گفت کان نايد به گفت
بر دل موسي سخنها ريختند ديدن و گفتن بهم آميختند
چند بي‌خود گشت و چند آمد بخود چند پريد از ازل سوي ابد
بعد ازين گر شرح گويم ابلهيست زانک شرح اين وراي آگهيست
ور بگويم عقلها را بر کند ور نويسم بس قلمها بشکند
چونک موسي اين عتاب از حق شنيد در بيابان در پي چوپان دويد
بر نشان پاي آن سرگشته راند گرد از پره‌ي بيابان بر فشاند
گام پاي مردم شوريده خود هم ز گام ديگران پيدا بود
عاقبت دريافت او را و بديد گفت مژده ده که دستوري رسيد
هيچ آدابي و ترتيبي مجو هرچه مي‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دينست و دينت نور جان آمني وز تو جهاني در امان
اي معاف يفعل الله ما يشا بي‌محابا رو زبان را بر گشا
گفت اي موسي از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ي منتهي بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازيانه بر زدي اسپم بگشت گنبدي کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرين بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنست اينچ مي‌گويم نه احوال منست
نقش مي‌بيني که در آيينه‌ايست نقش تست آن نقش آن آيينه نيست
دم که مرد نايي اندر ناي کرد درخور نايست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گويي گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست ليک آن نسبت بحق هم ابترست



متن چون دراز بود كپي كردم ...


قبول داريد اين حرفا ؟‌