وقتی بزرگ میشوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرندگان دست تکان بدهی .دیگر نباید و نمی توانی که دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته ،آخر... فکر میکنی آبرویت میریزد .اگر یک روز مردم ،همانهایی که خیلی بزرگ شده اند دلشوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند . دیگر نمی توانی دعا کنی برای آسمانی که دلش گرفته و حتی آرزو نمی کنی که کاش قدت می رسید و اشکهای بارانی آسمان را پاک می کردی. ستاره هایت آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه -هم بازی قدیمی تو- آنقدر کم رنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی. تو بزرگ میشوی و خواه ناخواه تمام آوازها و پرنده های قلبت را بیرون می کنی و روزی به خود می آیی که دیگر دیر شده است.فردای آن روز تو را به خاک می سپارند و می گویند:"او خیلی بزرگ شده بود"و تو در واپسین لحظه ها نگاهی به گذشته می اندازی و می گویی :ای کاش زمانی که میتوانستم ، کمی بیشتر کودکی می کردم.
کمی کودک باش.................................کمی کودک باش.................................کمی کودک باش






پاسخ با نقل قول
Bookmarks