امروز دیگر رمقی برای زندگی برایم نمانده.مثل مرده ای شده ام که هرروز چند ساعت از گور بیرون می آورندش ، وقتی لیاقت مرگ یافت، دوباره به گور می برندش.من به دنیایی نگاه می کنم که دیگر تاب زندگی در آن را ندارم.من هنوز نمی دانم که چگونه می توان زیست وقتی هیچ چیز خوشحالم نمی کند.هنوز نمی توانم درک کنم که چگونه انسان از زیر بار درد بی آرزو ماندن جان سالم به در می کند.روزهاست که دنبال آخرین موفقیت و لبخند واقعی زندگیم می گردم.هست اما از آن دوردستهای گذشته ی زندگیم می باشد.عجیب است من این روزها صحنه ای را خیلی گنگ و مات می بینم اما یادم نمی آید از کجا به من سرایت کرده.






پاسخ با نقل قول
Bookmarks