انسانیت یعنی :
پارسال تقریباً همین موقع ها بود ( شاید یکی / ماه اونور تر -------> بطرف زمستون )
توی هوای سرد تو ایستگاه تاکسی منظر تاکسی بودم تا برگردم خونه . خیابون تقریباً شلوغ بود ، سه / چهار قدم اونور تر یه قصابی هست که همیشه ، آت و آشغالای اضافیشو میریزه بیرون و کلی گربه و س... دور مغازش جمع میشن . همیشه با خودم میگفتم این چه کاریه آخه . اگه میخوای در حق این حیوونا کمک کنی ، یکم اون آت آشغالات رو دورتر بریز تا آدمایی که از اینجا خرید می کنن ، از سلامت مطمئن شن . اما چه کنم که اینجا ای....است .
چند دقیقه بعد دیدم قصاب درحالی که دستاش پشت سرشه داره میره اونطرف خیابون
انگار به طرف کسی میره
یه پیرمرد اون طرف تو شلوغی منتظرش بود .
دستش رو به سرعت درازکرد و به نشانه دست دادن باهاش نایلونی که توش واسش گوشت کنار گذاشته بود رو گذاشت تو دستش و هیشکی ام ندید که چی به چیه .
پیرمرد نایلونش رو گذاشت تو جیبش رو قصابم رفت با دوستاش حرف بزنه .
منم دیگه هیچی تو دلم نگفتم
....
Bookmarks