همگي به صف ايستاده بودند، تا از آن ها پرسيده شود. نوبت به او رسيد. از او پرسيدند :
دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟
گفت: مي خواهم به ديگران ياد بدهم، پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است.
با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده، من که اين را نخواسته بودم.
سال ها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد.
با خود گفت: و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم.
با فريادي غم بار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد.
حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.
|
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks