دوستان عزیز راسته که میگن گول ظاهر آدما رو نخورید به داستان زیر توجه کنید.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرد شیک پوشی وارد یکی از جواهر فروشیهای تهران شد.وبه صاحب فروشگاه گفت:من دکتر...هستم و تصمیم دارم برای همسرم گردنبند گرانبهایی بخرم.جواهر فروش زیباترین گردنبندهایش را مقابل مشتری چید و او گرانبها ترینش را انتخاب کرد...مرد شیک پوش دست در جیب برد و گفت چک قبول میکنید؟فروشنده پاسخ منفی داد.مشتری تلفن همراهش را از کیف دستی بیرون آورد تا به گفته خودش با خانمش صحبت کنداما پس از این مکالمه تلفنی به جواهر فروش گفت :میبخشیدخانم پول کافی در منزل ندارد اجازه بدهید بروم فردا با خانم برای پرداخت پول خدمت برسم تا گردنبند را ببرم
روز بعد مرد شیک پوش همراه با زن جوانی وارد جواهر فروشی شدوهمان گردنبند را خاست.جواهر فروش گردنبند را آورد و دستش داد .مرد نگاهی به آن انداخت و بعد نشان زن جوان داد و پرسید:این را میپسندید؟زن با شوق تماشایش کرد وجواب داد:عالی است مرد شیک پوش به جواهر فروش گفت اجازه بدهید به خواهرم که بیرون مغازه ایستاده است نشانش بدهم پس از گفتن این جمله از مغازه بیرون رفت وبه سرعت سوار خودرویی که مقابل جواهر فروشی ایستاده بود شد و فرار کرد.
صاحب مغازه که با دیدن این صحنه حیرت زده شده بود رو به زن جوان کرد و پرسید :شوهرتان کجارفت؟زن هاجو واج نگاهش کرد و گفت : او که شوهر من نبود من نمیشناسمش.جواهر فروش زن جوان را نگهداشت و تلفنی از نیروی انتظامی کمک خواست. زن که از تعجب مات و مبهوت مانده بود در بازجویی به ماموران گفت : ساعتی پیش با یکی ازدوستانم در یک شیرینی فروشی سرگرم خوردن شیرینی بودیم که آن مرد شیک پوش وارد شد چند دقیقه بعد وقتی از شیرینی فروشی بیرون آمدیم او به دنبال ما آمد ومودبانه گفت : خانمها من قصد دارم برای همسرم هدیه ای بخرم خواهش میکنم برای چند لحظه همراه من به جواهر فروشی بیایید و در باره ی گردنبندی که خریده ام نظر بدهید . جواهر فروشی نزدیک بود. به توصیه آن مرد دوستم بیرون مغازه ماند و من همراه او وارد جواهر فروشی شدم و بقیه داستان را که خودتان میدانید.
پس راسته که میگن به هر کسی نبایستی اطمینان کرد (حتی مرد شیک پوش)







پاسخ با نقل قول
Bookmarks