گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
در طرح پیچ پیچ مخا لفسرای باد
یأس موقرانه ی برگی که بی شتاب
بر خاک می نشیند.
بر شیشه های پنجره آشوب شبنم است .
ره بر نگاه نیست
تابا درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش ، دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه ی خاک سرد بکاوی
در رویای اخگری
این فصل دیگری ست
که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را پیچیده می کند
یادش به خیر پاییز
با آن طوفان رنگ رنگ
که بر پا در دیده می کند!
هم برقرار منقل از زیر آفتاب،
خاموش نیست کوره چو دیسال:
خاموش ، خود منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه ، در تنم!
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
قصه ي دختراي ننه دريا
يكي بود يكي نبود
جز خدا هيچي نبود
زير اين طاق كبود
نه ستاره
نه سرود
عمو صحرا تپلي
با دو تا لپ گلي
پا و دستش كوچولو
ريش و روحش دوقلو
چپقش خالي و سرد
دلكش درياي درد
در باغو بسه بود
دم باغ نشسه بود
عمو صحرا پسرات كو؟
لب دريان پسرام
دختراي ننه دريا رو خاطر خوان پسرام
طفليا تنگ غلاغ پر پاكشون
خسته و مرده ميان
از سر مزرعشون
تنشون خسه ي كار
دلشون مرده ي زار
دساشون پينه ترك
لباساشون نمدك
پاهاشون لخت وپتي
كج كلاشون نمدي
ميشينن با دل تنگ
لب دريا سر سنگ
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
.مرگ را دیده ام مندر دیدا ری غمناك،من مرگ را به دستسوده ام.من مرگ را زیسته ام،با آوازی غمناكغمناك،و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.آه، بگذاریدم! بگذاریدم!اگر مرگهمه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخاز تپش باز می ماند.و شمعی-كه به رهگذار باد-میان نبودن و بودندرنگی نمی كند،-خوشا آن دم كه زن واربا شاد ترین نیاز تنم به آغوشش كشمتا قلببه كاهلی از كارباز ماندو نگاه جشمبه خالی های جاودانهبر دو ختهو تنعاطل!
دردادردا كه مرگنه مردن شمع ونه بازماندنساعت است،نه استراحت آغوش زنیكه در رجعت جاودانهبازش یابی،
نه لیموی پر آبی كه می مكیتا آنچه به دور افكندنیاستتفاله ای بیشنباشد:تجربه ئی استغم انگیزغم انگیزبه سال ها و به سال ها و به سال ها...وقتی كه گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اندیا محتضرانی آشنا-كه ترا بدنشان بسته اندبا زنجیرهای رسمی شناسنامه هاو اوراق هویتو كاغذهائیكه از بسیاری تمبرها و مهرهاو مركبی كه به خوردشان رفته استسنگین شده اند،-
وقتی كه به پیرامون توچانه هادمی از جنبش بعز نمی ماندبی آن كه از تمامی صدا هایك صداآشنای تو باشد،-
.قتی گخ ئرئختتز حسادت های حقیربر نمی گذردو پرسش ها همهدر محور روده ها هست...
آری ،مرگانتظاری خوف انگیز است؛انتظاریكه بی رحمانه به طول می انجامد.مسخی است دردناككه مسیح راشمشیر به كف می گذارددر كوچه هائی شایعه،تا به دفاع از عصمت مادر خویشبر خیزید،
و بودا رابا فریاد های شوق و شور هلهله هاتا به لباس مقدس سربازی در آید،یا دیوژن رابا یقه شكسته و كفش برقی،تا مجلس را به قدوم خویش مزین كنددر ضیافت شام اسكندر.
من مرگ را زیسته امبا آوازی غمناكغمناك،وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
فریادی و دیگر هیچ .چرا كه امید آنچنان توانا نیستكه پا سر یاس بتواند نهاد.بر بستر سبزه ها خفته ایمبا یقین سنگبر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایمو با امیدی بی شكستاز بستر سبزه هابا عشقی به یقین سنگ برخاسته ایماما یاس آنچنان توناستكه بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !فریادیو دیگرهیچ !
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
مراتو
بیسببی
نیستی.
به راستی
صلت ِکدام قصیدهای
ای غزل؟
ستاره باران ِجواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی ِ تاریک؟کلام از نگاه ِ تو شکل میبندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغازمیکنی!
پس ِ پشت ِ مردمکانات
فریاد ِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسیده
گل ِ سرخی پرتابمیکند؟ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.نگاه از صدای ِ تو ایمنمیشود
چه مومنانه نام ِ مرا آوازمیکنی!بااینهمهو دلت
کبوتر ِ آشتیست،
درخونتپیده
به بام ِ تلخ.
چه بالا
چه بلند
پروازمیکنی!
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
در من زندانی ستمگری بودلبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
كه غرور ترا هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگی نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن
و گریز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم می كند
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شكوهمندی
نی لبكی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می كند
بگذار چنان از خواب بر آیم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی كه یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از كدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا درآ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من بركه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پیكرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
كه گریز از جهنم را توجیه می كند،
دریائی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود ...
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
چه مردی ، چه مردی !
که می گفت قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت به پاشنه آشیل در نوشت
رویینه تنی که راز مرگش اندوه عشق
و
غم تنهایی
بود
آه اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
در فراسوی ِ مرزهای ِ تنات تو را دوست میدارم.آینهها و شبپرههای ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشادهی ِ پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پردهئی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی ِ مرزهای ِ تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دوردست ِ بعید
که رسالت ِ اندامها پایان میپذیرد
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
عشق، عشق می آفریند
عشق، زندگی می بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره، جرأت می بخشد
جرأت، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی ،عشق می آفریند
عشق ،عشق می آفریند
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks