فریاد می زنم
من چهره ام گرفته !
من قایقم به گل نشسته !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست .
من ، دست من کمک ز دست تو می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو وگر،
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم
خانه ام ابری استیکسره روی زمین ابری است با آناز فراز گردنه خُرد و خراب و مستباد می پیچدیکسره دنیا خراب از اوستو حواس من!آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟خانه ام ابری است اماابر بارانش گرفته است.در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،من به روی آفتابممی برم بر ساحت دریا نظارهو همه دنیا خراب و خرد از باد استو به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای دود اندودراه خود را دارد اندر پیش
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته !
من قایقم به گل نشسته !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست .
من ، دست من کمک ز دست تو می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو وگر،
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم
آخرین ویرایش توسط Eshghe_door در تاریخ 19-02-08 انجام شده است
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
می تراود مهتاب می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.نگران با من استاده سحرصبح می خواهد از منکز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبردر جگر لیکن خاریاز ره این سفرم می شکند .نازک آرای تن ساق گلیکه به جانش کشتمو به جان دادمش آبای دریغا به برم می شکند.دستها می سایمتا دری بگشایمبر عبث می پایمکه به در کس آیددر و دینار به هم ریخته شانبر سرم می شکند.می تراود مهتابمی درخشد شبتابمانده پای آبله از راه درازبر دم دهکده مردی تنهاکوله بارش بر دوشدست او بر در ، می گوید با خود :غم این خفته چندخواب در چشم ترم می شکن
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند::«می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری , داروگ ,کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری, داروگ ,کی می رسد باران؟
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
ریرا ... صدا میآید امشب،از پشتِ كاج كه بندِ آببرق سیاهْتابش تصویری از خوابدر چشم میكشاند.گویا كسی ست كه میخواند ...اما صدایِ آدمی این نیست،با نظمِ هوشرُبایی منآوازهایِ آدمیان را شنیدهامدر گردش شبانی سنگین- -زاندوههایِ من- سنگینتر-- وآواز هایِ آدمیان را یكسر- من دارم از بر.- یكشب، درونِ قایق، دلتنگ- خواندند آنچنان- كه من هنوز هیبتِ دریا را- در خواب- میبینم.ریرا ... ریرا ...دارد هوایِ آنكه بخواند در این شبِ سیااو نیست با خودشاو رفته با صدایاَش، امانیما یوشیجخواندن نمیتواند.
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
کار شب پا
زردها بیخود قرمز نشده اند.
دو سال از نبود غم انگیز او گذشت.
ای دوست من که روی حرف من از این بندر دلتنگ با توست
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند دیرگاهیست می خوانم
و......
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
|
شده ام فرد و گشته ام تسلیم
مثل یك شاخه در كف امواج
برده هنگامه های صعب و الم
برگ های مرا گه تاراج
مانده ام هر كجا تن یكه.
بكه ام حال در بلا دیدن.
گر چنین بی بضاعتم زان است
كه جهان با بضاعت است ز من
دزد من اغتشاش دوران است
نگذرد هم ز شاخه ای دوران.
دور شد آن گل شكفته ی من
دور ماند از من آشیانه ی من
رازهای همه نگفته ی من
دیدی ای قلب بد بهانه ی من
كه زمانه چه فكر در سر داشت؟
تا من از اصل خود جدا شده ام
دمی آرامی ام نبوده به دهر
طالب رنج و ماجرا شده ام
كرداه ام از شكفتن خود قهر
مانده ام با زمانه در تردید.
اینك ای موج های بی آرام!
ببریدم بسوی دورترین
نقطه های نهان كه یك ناكام
بتواند در انزوای حزین
دورتر ماند از خلاصی خویش
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
پشتش از پشته ی خاری شده خمروی از رنج كشیده در همخسته، وامانده به ره خاركنیشكوه ها داشت به هر پنج قدم:
«ای خدا بخت مرا سامان نیستحرفه ی شوم مرا پایان نیست
پیرم و باز چه بخت دنی استكه نصیب چو من منحنی استكار من خاربری، خاركنینیست این خاركنی، جان كنی است
رشته ی جان من است اندر دستنه رسن، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگریبخورد نان تا بی دردسریسر من گرم شود از خورشیدمن خورم خون دل از خون جگری
منم و سایه ی من ناله ی منشومی كار نود ساله ی من
روز هر روز بهنگام سحرشوم از خانه ی ویرانه بدرتا گه شام به زیر خورشیددره ی خشك مرا گشته مقر
هی كنم ریشه ی خاری به كلنگهی كنم با كجی طالع جنگ
خرمی پاك ز من بگریزدچكه چكه عرق از من ریزدتا یكی پشته فراهم سازممرگ بر گردن من آویزد
با هزاران تعب پیچاپیچپشته ام چند خرند آخر؟ هیچ
ای شود نیست، بماند ویرانهر تنوری كه از این پشته در آنبی من آتش افروزند و پزندقرصه های شكرین و الوان
نیست نان، پاره ای از قلب من استزهرتان باد، چو اندر دهن است
نظم این است و ره دادگریكه مرا كار بود خون جگریدگری كم دود و كم جنبدسودها یابد بی دردسری
لیك در معركه ی كوشش و زیستسود من گر برسد، نظم آن نیست؟»
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد می سپارد جان
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند در آب ...
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
M A H R A D (19-02-08)
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks