پشتش از پشته ی خاری شده خمروی از رنج كشیده در همخسته، وامانده به ره خاركنیشكوه ها داشت به هر پنج قدم:
«ای خدا بخت مرا سامان نیستحرفه ی شوم مرا پایان نیست
پیرم و باز چه بخت دنی استكه نصیب چو من منحنی استكار من خاربری، خاركنینیست این خاركنی، جان كنی است
رشته ی جان من است اندر دستنه رسن، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگریبخورد نان تا بی دردسریسر من گرم شود از خورشیدمن خورم خون دل از خون جگری
منم و سایه ی من ناله ی منشومی كار نود ساله ی من
روز هر روز بهنگام سحرشوم از خانه ی ویرانه بدرتا گه شام به زیر خورشیددره ی خشك مرا گشته مقر
هی كنم ریشه ی خاری به كلنگهی كنم با كجی طالع جنگ
خرمی پاك ز من بگریزدچكه چكه عرق از من ریزدتا یكی پشته فراهم سازممرگ بر گردن من آویزد
با هزاران تعب پیچاپیچپشته ام چند خرند آخر؟ هیچ
ای شود نیست، بماند ویرانهر تنوری كه از این پشته در آنبی من آتش افروزند و پزندقرصه های شكرین و الوان
نیست نان، پاره ای از قلب من استزهرتان باد، چو اندر دهن است
نظم این است و ره دادگریكه مرا كار بود خون جگریدگری كم دود و كم جنبدسودها یابد بی دردسری
لیك در معركه ی كوشش و زیستسود من گر برسد، نظم آن نیست؟»






پاسخ با نقل قول
Bookmarks