M A H R A D (04-09-08)
این شعر از سیاوش کسرایی هست که برای دیدن کاملش به اینجا برید . نام شعر آرش کمانگیر هست . من خلاصه ای از قشنگ ترین قسمت هاش را میگذارم که واقعا زیباست ! : ( به اون بیت های آبی رنگ توجه کنید ! )
برف می بارد … برف می بارد به روی خار و خاراسنگ ؛آنک ، آنک ، کلبه ای روشن ؛قصه می گويد برای بچه های خود عمو نوروز :« گفته بودم زندگی زيباست ، گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاينجاست ؛آسمان باز ؛ آفتاب زر ؛ باغهای گل ؛ دشتهای بی در و پيکر ؛آمدن ، رفتن ، دويدن ؛ در غم انسان نشستن ؛پا به پای شادمانيهای مردم ، پای کوبيدن ؛کار کردن کار کردن ، آرميدن ؛آری آری زندگی زيباست ، زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست ؛گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر کران پيداست ؛ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست ؛زندگانی شعله می خواهد . » صدا در داد عمو نوروز :شعله ها را هيمه بايد روشنی افروز ؛کودکانم ، داستان ما ز آرش بود ؛او به جان خدمتگزار باغ آتش بود ؛*******روزگاری بود ، روزگاری تلخ و تاری بود ؛بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره ؛دشمنان بر جان ما چيره .ترس بود و بالهای مرگ ؛کس نمی جنبيد ، چون بر شاخه ، برگ از برگ ؛سنگر آزادگان خاموش ؛ خيمه گاه دشمنان پرجوش ؛انجمنها کرد دشمن ؛ رايزنها گرد هم آورد دشمن ؛تا به تدبيری که در ناپاک دل دارند ،هم به دست ما شکست ما بر انديشند ؛نازک انديشانشان ، بی شرم ؛که مباداشان دگر ، روزبهی در چشم ؛يافتند آخر فسونی را که می جستند …چشمها با وحشتی در چشم خانه ، هر طرف را جستجو می کرد ؛وين خبر را هر زبانی زير گوشی بازگو می کرد :آخرين فرمان ، آخرين تحقير …مرز را پرواز تيری می دهد سامان …گر به نزديکی فرود آيد ،خانه هامان تنگ ، آرزومان کور …ور بپرد دور ؛ تا کجا ؟ تا چند ؟آه … کو بازوی پولادين و کو سرپنجه ی ايمان ؟هر دهانی اين خبر را بازگو می کرد ،چشمها بی گفتگويی هر طرف را جستجو می کرد …لشکر ايرانيان در اضطرابی سخت دردآور ؛دو دو و سه سه به پچ پچ کرد يکديگر ؛کودکان بر بام …دختران بنشسته بر روزن …مادران غمگين کنار در …کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته ؛خلق چون بحری برآشفته ،به جوش امد ، خروشان شد ، به موج افتاد …برش بگرفت و مردی چون صدف ، از سينه بيرون زد .
« منم آرش ! » چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن :« منم آرش سپاهی مرد آزاده ،به تنهايی تير ترکش ، آزمون تلختان را اينک آماده ؛کمانداری کمانگيرم ، شهاب تيزرو تيرم ؛مرا تير است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر ؛و ليکن چاره ی امروز ، زور پهلوانی نيست ،رهايی با تن پولاد و نيروی جوانی نيست . »پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد ،به آهنگی دگر ، گفتار دگر کرد :« درود اين واپسين صبح ، ای سحر بدرود !که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود .به صبح راستين سوگند ،به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند !که آرش جان خود در تير خواهد کرد …پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند . »درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش ،نفس در سينه ها بيتاب می زد جوش …زمين خاموش بود و آسمان خاموش ،تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش .به يال کوهها لغزيد کم کم پنجه ی خورشيد ،هزاران نيزه ی زرين به چشم آسمان پاشيد ؛نظر افکند آرش سوی شهر ، آرام …کودکان بر بام …دختران بنشسته بر روزن …مادران غمگين کنار در …مردها در راه …دشمنان در سکوتی ريشخند آميز ، راه وا کردند …کودکان از بامها او را صدا کردند …مادران او را دعا کردند ، پيرمردان چشم گرداندند …آرش ، اما هم چنان خاموش ، از شکاف دامن البرز بالا رفت ،وز پی او ، پرده های اشک پی در پی فرود آمد …*******شامگاهان ، راه جويانی که می جستند ، آرش را به روی قله ها ، پی گير ؛بازگرديدند ، بی نشان از پيکر آرش …با کمان و ترکشی بی تير ؛آری ، آری ، جان خود را تير کرد آرش …کار صد ها صد هزاران تيغه ی شمشير کرد آرش …تير آرش را سوارانی که می راندند بر جيحون ،به ديگر نيمروزی از پی آن روز ،نشسته بر تناور ساق گردويی فرو ديدند ؛و آنجا را از آن پس ، مرز ايران توران باز ناميدند .*******آفتاب و ماه را در گذشت ، سالها بگذشت …در تمام پهنه ی البرز ،وين سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بينيد ؛وندرون دره های برف آلودی که می دانيد ؛رهگذرهايی که شب در راه می مانند ؛نام آرش را پياپی در دل کهسار می خوانند ؛و نياز خويش می خواهند .با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ ؛می کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه ؛می دهد اميد ،می نمايد راه .
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
M A H R A D (04-09-08)
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم........
شعر فریدون مشیری رو میگم واقعا زیباست برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Shahryar (04-09-08)
گذشت هواپيما
هواپيما گذشت
آه بمب ها
زودتر از كفش ها رسيده بودند
كودك پايى نداشت
گفتی دوستت دارم و
من
به خیابان رفتم.
فضای اتاق
برای پرواز کافی نبود.
|
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای؟
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
M A H R A D (12-03-10)
امروز نه اغاز و نه انجام جهان است ای بس غم وشادی که پس پرده نهان است
M A H R A D (07-09-08), Shahryar (07-09-08)
هر روز عصر
مرد اسباب بازی فروش
رد دستان کودکانه را
از شیشه ویترین
پاک می کند .
M A H R A D (06-08-11), Shahryar (20-09-08)
از ريچارد براتيگان
من در قرن بيستم زندگي مي كنم
من در قرن بيستم زندگي مي كنم
و تو كنار من دراز كشيده اي.
وقتي خوابت مي آمد غمگين بودي،
كاري از دست من بر نمي آمد.
صورتت آنقدر زيباست كه
نمي توانم از وصفش دست بردارم،
و وقتي خوابي، براي خوشحال كردنت
كاري نمي توانم بكنم.
leili1 (20-09-08), M A H R A D (12-03-10)
امد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
امد ندای اسمان تا مرغ جان پران شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
کان دانه ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
گر مرد رهی,غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن ,هنر گام زمان است
M A H R A D (20-09-08), N0m@d (21-09-08), Web (20-09-08), YALDA_OM (20-09-08)
|
3 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 3 میهمان)
Bookmarks