اعتراف مي کنم!
هميشه از آخر نبودن تو ترسيده ام
از اتفاق رنجيدنت
از دوباره خواب نديدنت
از تنهايي سياه ترانه هايم
از سکوت ممتد نفسهايم
از خودم !
از تو !
آنقدر بچگي کردم
تا مجبور شدي به پرسيدن سال تولدم
باورت نشد
خنديدي و گفتي :
خانمي شدي براي خودت
خنديدم : براي خودم ؟
خنديدي !! خنديدي !! خنديدي !!
اعتراف مي کنم !
گاهي از تکرار خنده هايت ترسيده ام
از تامل و فکري که مي کني
از نگاههاي کش دارت
از بزرگيت ، صبوريت
از تحمل دستهاي سخاوتمندت
از خودت !
از من !
اعتراف مي کنم !
من ، ساده به دنيا آمده ام
و اين بي انصافي است.
Bookmarks