از قرن ِ چندم چشمهايم می آيم

سرفه ام ميگيرد از هوای زمستانی ِ اين آفتاب

خورشيد هم ديگر مال ما نيست

يک هرزه ی تن فروش ؛

که ابرها ،

قبل از رسيدن ِ پايش به خيابان ما

در آغوشش می کشند

ابرها اين روزها

مردهای پولداری هستند

که حسابهای مغزشان خاليست...