زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهی آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.
"مولانا"
Bookmarks