M A H R A D (20-06-16), mohammad- (20-07-16)
بیا، که بیتو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ درنمییابد
به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی
ز بس که بر سر کوی تو نالهها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچارهای برون آیی!
نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
شاعر: عراقی - خوانده شده توسط : محسن چاووشی
آخرین ویرایش توسط karbalad در تاریخ 06-06-16 انجام شده است
M A H R A D (20-06-16), mohammad- (20-07-16)
DOOM999 (09-06-16), karbalad (09-06-16), M A H R A D (20-06-16), mohammad- (20-07-16)
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را
شاعر: ابو سعید ابوالخیر
می آیی و بر لب ِ تو صد لبخند
می آیی و در دل ِ تو صد امید
می آیی و از فروغ ِ شادی ها
تابنده به دامن ِ تو صد خورشید
وز بهر ِ تو بازگشته صد آغوش
در سینه ی گرم توست ای فردا
درمان ِ امید های غم فرسود
در دامن ِ پاک ِ توست ای فردا
پایان ِ شکنجه های خون آلود
ای فردا ای امید ِ بی نیرنگ
از هوشنگ ابتهاج
حصار
ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید
از چشم ما آیینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب ِ عجب ، ای صبح خیزان ، چون کنید ؟
نوری برای دوستان ، دودی به چشم ِ دشمنان !
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب ِ خون ؟
این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید
چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید
از استاد هوشنگ ابتهاج
عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان زیستن
جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن
سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال
ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن
تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟
از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟
بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟
مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن
ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان
نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن
بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو
در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟
از خودم دور افگنی، وانگاه گویی: خوش بزی
بیدلان را مرگ باشد بیتو، ای جان، زیستن
هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن
بعد از این بیروی خوب یار نتوان زیستن
شاعر : عراقی
آخرین ویرایش توسط karbalad در تاریخ 18-06-16 انجام شده است
AMD>INTEL (18-06-16), M A H R A D (20-06-16), mohammad- (18-06-16)
|
شبی با خیال تو هم خونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو
غمت سرد و وحشی به ویرونه می زد
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد
نه مرد قلندر نه آتش پرستم
فقط با خیالت شبا مست مستم
الهی سحر پشت کوها بمیره
خدا این شبا رو از عاشق نگیره
نه یک شب که هر شب دلم بی قراره
می خواد مثل بارون بباره بباره
شب مرد تنها پر از یاد یاره
پر از گریه تلخ بی اختیاره
شب مرد تنها شب بی تو مردن
شب غربت و دل به مستی سپردن
شبای جوونی چه بی اعتباره
همش بی قراری همش انتظاره.
آخرین ویرایش توسط iranch در تاریخ 18-06-16 انجام شده است
دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم
دلی دچار تو و سر به راه می خواهم
دوباه اینکه تو حوا شوی و من آدم
و باز لذت یک اشتباه می خواهم
همیشه چشم تو را شاعرانه می نوشم
که با تو من غزلی رو به راه می خواهم
پناه خستگی من! بمان و با من باش
میان این همه طوفان، پناه می خواهم
تو عاشقانه ترین رکعت غزل هستی
برای خواندن تو قبله گاه می خواهم
دوباره وسوسه ی ناز چشم تو بر پاست
دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم.
"رضا قریشی نژاد"
Aaron Swartz (23-06-16), DOOM999 (28-06-16), mohammad- (23-06-16)
وای، باران؛
باران،
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری .
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
"حمید مصدق"
2 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 2 میهمان)
Bookmarks