باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد در خواب شد
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
نه امیدی که بر آن خوش دل کنم
نه پیغامی نه پیک آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
بانوی بزرگوار .... فروغ فرخزاد
Bookmarks