گرچه ميگفتند و ميگفتم
شب بلند و زندگي در واپسينِ عمر کوتاه است
اما در ضميرِ من يقين فرياد ميزد
همتي کُن در صبوري ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند ميتازد
وين شبِ شب ، رنگ ميبازد
صبح ميآيد و من در آينه موي سپيدم را
شانه خواهم کرد
قصّهي بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاين چه آئين است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگي اين است
نصرترحماني
Bookmarks