faTmA (03-09-14), Morteza.m1371 (04-08-14), Rezasam1 (31-07-14)
پس این ها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم، چون بیداریم
ما زنده ایم، چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم،
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن!
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.
"حسین پناهی"
(از مجموعه ستاره)
faTmA (03-09-14), Morteza.m1371 (04-08-14), Rezasam1 (31-07-14)
از دلتنگیت کجا فرار کنم؟
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بیاید؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست؟
کجا بمیرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم؟
کجایی؟؟
"عباس معروفی"
JiMmY.j (04-08-14), Morteza.m1371 (04-08-14)
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم
دوست دارم
تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشائی تو هستی دیدنت را دوست دارم
دوست دارم
پاکسیما زکی پور
Sent from my C2005 using Tapatalk
AMD>INTEL (04-08-14)
تنها
هنگامي که خاطره ات را مي بوسم
درمي يابم ديري است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پيشاني خاطره ي تو سردتر مي يابم
از پيشاني خاطره ي تو
اي يار
اي شاخه ي جدامانده ي من
احمد شاملو
Farc0da3lx (06-08-14), faTmA (03-09-14), Morteza.m1371 (06-08-14)
وقتی که تو نیستی
من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را
گریه می کنم
فنجانی قهوه در سایه های پسین،
عاشق شدن در دی ماه
مردن به وقتِ شهریور
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند.
"سید علی صالحی"
Morteza.m1371 (10-08-14)
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.
"فاضل نظری
Morteza.m1371 (18-08-14)
|
درگیر من نشو! من کوه ماتمم
مثل یه مرثیه دلگیر و درهمم
درگیر من نشو! بنبستِ راهِ ما
تو روبه مقصدی، من رو به انتها
حیف که لحظههات محکوم من بشن
حیف که عاقبت عادت کنی به من
درگیر من نشو من بغض ممتدم
تو خوب و تازه یی من کهنه و بدم
لبخند گرمتو، چشماتو عاشقم
اما برای تو آیینهی دقم
دستای تو پُلِ معجرامه... درست،
وقتی تو پیشمب غصهم کمه... درست،
اما کنار من میسوزه دامنت
میپژمره صدات، پرپر میشه تنت...
درگیر من نشو! من کوه ماتمم
مثل یه مرثیه دلگیر و درهمم
درگیر من نشو! بنبستِ راهِ ما
تو روبه مقصدی، من رو به انتها
حیف که لحظههات محکوم من بشن
حیف که عاقبت عادت کنی به من...
یغما گلرویی
faTmA (03-09-14), mehrdad_ab (18-08-14), Morteza.m1371 (18-08-14)
عاشق بودن تنهایی غریبی ست
نه دل می ماند و
نه دلداری
کاغذهایت همه خالی از واژه می شوند
کتابهایت همه سفید
فنجان قهوه ات پراز سرنوشت تلخ
عاشق بودن جهان تنهایی ست
باران تنهایی ست
پیاده روی در شهر تنهایی ست
عاشق بودن
پنجره ای ست روبروی قبرستانی وسیع
که تنها یک گور دارد
آن هم تنهایی ست
آدونیس
Farc0da3lx (20-08-14), Morteza.m1371 (20-08-14)
من از هجوم وحشی دیوار خسته ام
از سرفه های چرکی سیگار خسته ام
دیگر دلم برای تو هم پر نمی زند
از آن نگاه رذل و طمع دار خسته ام
اشعار من محلل بحـــــران کوچه نیست
زین کرکسان ِ لاشه به منقار خسته ام
از بس چریده ام به ولع در کتاب ها
از دیدن حضور علفزار خسته ام
چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد
از واژه ی دو وجهی تکرار خسته ام
ازقصه های گرم و نفسهای سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام
هرگوشه از اتاق،بهشتیست بی نظیر
از ازدحام آدم و آزار خسته ام
اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دستهای بی حس و بیکار خسته ام
از راز دکمه های مسلط به عصر خون
از این همه شواهد و انکار خسته ام
قصد اقامتی ابدی دارد این غروب
از شهر بی طلوع تبهکار خسته ام
من در رکاب مرگ به آغاز می روم
از این چرندیات پرآزار خسته ام
من بی رمق ترین نفس این حوالی ام
از بودن مکرر بر دار خسته ام
من با عبور ثانیه ها خرد می شوم
از حمل این جنازه هوشیار خسته ام
"اندیشه فولادوند"
Farc0da3lx (25-08-14), faTmA (03-09-14), Morteza.m1371 (25-08-14)
به یک جایی از زندگی که رسیدی،
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می برد و از میانشان می گذرد
از بعضی آدم ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی!
ویلیام فاکنر / مرثیه برای راهب
mehrdad_ab (01-09-14), Morteza.m1371 (30-08-14), Rezasam1 (20-09-14)
2 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 2 میهمان)
Bookmarks