به آن يار سفر كرده كه اشتياق را در چشمم نخواند:
تو نمي دانستي
تو نمي دانستي !
مردي از روزنه ديدۀ خويش
رند و دزدانه به تو مي نگريست
و تو را ، عشق تورا
در دلش جا مي داد
و تو هم بي خبر از آنچه كه هست
با رقيبش خوش و بش ميكردي
او تماشا مي كرد
و فقط گهگاهي آهي از گوشۀ دل سر مي داد
چقدر دشوار است كه ببيند بلبل
نوگلش در قفس خار وشان در بند است
تو نمي دانستي
تو نمي دانستي
اينكه مغرور ترين عاشق شهر
بر لبش اسم تو بود
وقت بيداري و خواب
دائما فكر تو بود
شعرها از تو سرود
شعر هايي كه زعشق تو حكايت مي كرد
و به اين دلخوش بود
روزي از گوشه چشمان ترش پي ببري
كه تو را مي خواهد
ولي از دست تو دلگير نبود
تو نمي دانستي !
تو نمي دانستي !
كه به هنگام سفر
اشك دلداده ترين مرد زمين بدرقۀ راهت بود
و دو چشمي عاشق كه تورا تا افق دور تماشا مي كرد
بي تفاوت رفتي
آسمان شاهد بود
اينكه دستان پر احساس كسي تا سحر بالا بود
و دعا كرد تو را
آنهمه نذر و نياز و صدقه
كه تو سالم برسي
تو نمي دانستي
تو نمي دانستي
وسط خانه اين مرد غريب
تك درخت بيديست
كه به روي صفحه هر برگش
نام تو حك شده است
تو نمي دانستي
همچنان بي خبري
ماه فروردين است
و از آن حادثه ده سال گذشت
و تو مادر شده اي !
در كنار ساحل مرد با موي سپيد
عاشق اما تنها !
به افق مي نگرد
و به خود مي گويد:
اگر او مي دانست!
اگر او مي دانست!
Bookmarks