arven_andomil (26-01-11), ™Ali (26-01-11), mohamad70 (26-01-11), Shahryar (26-01-11)
حرف از بیدل زدم...
یک غزل زیبا از بیدل دهلوی، با ردیف و قافیه ای محشر !
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامه آزادی آسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
...
- بــیــدل دهــلــوی -
arven_andomil (26-01-11), ™Ali (26-01-11), mohamad70 (26-01-11), Shahryar (26-01-11)
سلام
درسته الان کمبود وقت دارم ولی به صورت کلی بحث می کنیم !
در پاسخ به شعر چیست ؟ حداقل چیزی که من واسه یه شعر قائل هستم ارائه ی یک مفهوم در
عین انسجام درونی.
ما با این فرض که سهراب سپهری شعر گفته ادامه میدیم.
من هم می دونم شعر نیمایی زیرشاخه ای از شعر نو هست ولی به هر حال رواج شعر نو مدیون
مجموعه افسانه هست. این نیما بود که شروع کرد به پایه سازی و این نوآوری رو معرفی کرد.
شعر نو اصلا چی بود :
1) شعر نیمایی
2) شعر سپید
3) موج نو
الان موفق ترین شیوه شعر نو رو می تونیم شعر نیمایی بدونیم. سهراب سپهری رو هم جز شعر
نیمایی به حساب می آرن. (البته به نظر من کاملا اشتباه ست. چون شعر سهراب یک شعر مجرد و
بی وزن هست)
شعر نیمایی از چه لحاظی برجسته بود :
1) درون مایه و طرز تفکر
2) قالب بندی خاص
اصلا کار به نیما و سبکش نداریم. میایم تفکر سهراب رو بررسی می کنیم. حتما می دونید سهراب
سپهری در دوران خودش زیاد مورد توجه قرار نگرفت. چون مثلا سرودن شعر "آب را گل نکنیم" در
دوران استبداد کاملا بی ربط به نظر میومد !
از لحاظ Composition هم شعر سهراب حرفی واسه گفتن نداره. اصلا نمیشه به دلیل جابه جایی
های معنایی که در شعر دیده میشه، تصویر درستی رو مجسم کرد. (مثلا نمیشه میان سنگ، درخت،
قطار، کبوتر، سیمان، آهن و ... ارتباط برقرار کرد ! ) آرامشی که در شعر سهراب هست یک آرامش
کاذب به نظر میرسه که دلیلش هم همون تفکرات ذن بودیسم و عرفانی هست که از شرقی ها
برداشت کرده ! من فکر می کنم خود کشور ایران از لحاظ عرفان در اوج هست و اصلا نیازی به عرفان
خاور دور نداره.
بله شعر سهراب شاید دارای ظرافت باشه اما همون طور که گفتم اصلا از استحکام کلامی برخوردار
نیست. هر کاری نیاز به زبان خودش داره. این که بیایم به زبان ساده همه چیز رو بیان کنیم گاهی
مضحک هست :
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه میخواهی؟
من از پرسیدم: دل خوش سیری چند ؟
به نظر شما حرف زدن به زبان کدوم راحت تره :مثلا اخوان ثالث یا سهراب سپهری ؟
خب مشخصه که حرف زدن با زبانی نه وزن داره و نه فرم و نه قانونمندی خاصی بسیار آسان هست.
همون تخیل هم که در شعر سهراب وجود داره همون طور که قبلا گفته در بیش تر موارد نامفهوم
هست. به نظر من به جز چند شعر سهراب بقیه اشعارش اصلا در حوزه شعری قابل مقایسه نیست.
به نظرم باید به سهراب بیش تر به عنوان یک نقاش نگاه کرد نه یک شاعر شعر نو.
وقت نیست وگرنه بیش تر می نوشتم.
یا علی ...
M A H R A D (26-01-11), Shahryar (26-01-11)
علی جان سهراب منتقدین زیادی داشته از اخوان گرفته تا شما و قطعاً طرفداران زیادی هم داره . یک نکته ای که هست اینه که ما بعضی وقت ها بحث ها را ساده میکنیم ، بعد روش نظر شخصیمون را میدیم و بعد جالبه نتیجه گیری میکنیم و تعمیمش میدیم ! اینکه نظر شما یک چیزی باشه ، کاملاً قابل احترام هست چراکه نظر هر فردی قابل احترامه ولی اینکه من نظرم یک چیزی باشه بعد بیام تعمیمش بدم خیلی سخت هست . این صحبت های شما نیازمند سال ها و شاید یک عمر تحقیق باشه . این کار را دکترای ادبیات یا ... ای که قطعاً بیش از من و شما با شعر سر و کله زدند ، حرفه ای خواندند و دیدند باید نظر بدند . البته میشه در این سطح هم صحبت کرد ولی نباید نظرمون را تعمیم بدیم .
مقایسه ذن هم با عرفان ما به نظرم درست نیست چون به شخصه مطالعه به نسبت خوبی روی جفتشون داشتم و نمیشه صفر و صدی گفت که کدومشون بهترند یا اصلاً حتی بشه لغت بهتر را برای چیزی که میگه تیکت بهتر یا خوب یا بد و ... را روی چیز ها نزنید استفاده کرد !!!
یادم هست خیلی سال پیش وقتی شعر " روشنی ، من ، گل ، آب " را خوندم در نگاه اول خیلی مسخره اومد برام ولی بار ها برام اتفاق افتاد بعدش که واقعاً ظرافت بیان و اون حس شعریش را درک کردم . مثلاً یادمه سال پیش کنار یک حوض نشسته بودم ، آب شفاف و زلال . هوای آفتابی . آفتاب تابیده بود روی آب و هیچ دغدغه ای هم نداشتم و زمان کاملاً آزاد بود برام ، یادمه اون زمان حس شعری این شعر سهراب را درک کردم . اینکه میگم حس شعری منظورم قالب یا ... نیست منظورم اون حسی هست که وقتی میگیم "شعر" انتظار انتقالش را داریم . حسی که صحبت سهراب در اون لحظه میتونست منتقل کنه ولی هیچ نثری نمیتونست .
به شخصه یکی از زیباترین شعر هایی که خوندم ، " صدای پای آب " سهراب بوده . ای کاش شعر را این قدر روش قانون نمیگذاشتیم و دسته بندیش کنیم . ممکنه شعری نیازی به استحکامی کلام نداشته باشه ، نیازی به انسجام درونی نداشته باشه . ممکنه پاشان بودن غزل حافظ حسن حساب بشه ولی شاید همین پاشان بودن را یک شاعر استفاده کنه و اون قدر زیبا نباشه . سهرابی که عده زیادی طرفدار داره درست نیست که این قدر راحت برچسب مضحک بودن بهش بزنیم یا ذن و بودا و ... .
بگذریم ، اهل کاشانم :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
*****
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي تكبيرة الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج .
*****
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
حجر الاسود من روشني باغچه است .
*****
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
*****
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد .
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك سيلك
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
*****
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
*****
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
*****
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر
*****
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
*****
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه نصيحت گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : شما
*****
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش انشاء
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال.
عارفي ديدم بارش تنناها ياهو
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت .
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
*****
مادرم آن پائين
استكانها را در خاطره شط مي شست
*****
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد
*****
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ
*****
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود
برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حيات
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت كلام .
*****
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ نازي ها با ساقه ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
*****
حمله كاشي مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه دفع آفات.
حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر لوله كشي.
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله واژه به فك شاعر .
*****
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ
*****
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست دولت
قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در باغ معلق مي خواند
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند
روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
*****
مردمان را ديدم
شهرها را ديدم
دشت ها را ، كوهها را ديدم
آب را ديدم ، خاك را ديدم
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
*****
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
*****
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
*****
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
*****
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
*****
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي ماه ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي مجذور آينه است .
زندگي گل به توان ابديت ،
زندگي ضرب زمين د رضربان دل ها،
زندگي هندسه ساده و يكسان نفس هاست .
*****
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
*****
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر ها را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است .
*****
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
*****
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
*****
بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است .
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
*****
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد و
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
*****
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي.
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
---------
واقعاً این شعر نمیتونه آموزه هاش هم ارز یک غرل ناب از دیوان شمس باشه ؟
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
™Ali (26-01-11), bill geits (16-02-11), M A H R A D (26-01-11), sirYahya (03-04-14)
سلام
من شخصا مشکل خاصی با سهراب ندارم و از بین شعراش هم فقط چند تا شعر معدود رو قبول دارم. (که اگه پست های قبلیم رو ببینید، گذاشتم)
بله همه می دونن سهراب یک شاعر Imagism هست و میخواد شعرش یک تصویر خاص رو در ذهن خواننده ایجاد کنه. اما وقتی داخل شعر میری، ارتباط و انسجامی بین بیت های شعر پیدا نمیشه کرد و پایان بندی شعر هم اصلا مطلوب نیست.
شاعری نازک اندیش هست که اصطلاحاتی که به کار میبره دارای مفهوم باشه ! به همین خاطر بی جهت نیست که مثلا میگن بیدل دهلوی شعرش بسیار معانی باریک و لطیفی داره.
ولی در شعر سهراب، اصطلاحات معنی خاصی رو نمی رسونن. کاملا ابتکاری هستند. بک لحظه فکر می کنی اون دقتی که مثلا فروغ فرخزاد در انتخاب کلمات داره، سهراب نداره.
همین یه تیکه شعری که شما گذاشتید رو مشاهده کنید :
..
.....
.......
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
...
.....
........
به نظرتون شاعر داره چی میگه؟
اگه قرار باشه شاعر بیاد اسرار آمیز حرف بزنه، میشه بیت هایی از خاقانی رو آورد که شاید نوشتن 10 صفحه توضیح درباره اش کفاف نکنه.
اصلا جهانی که سهراب سپهری داره نظاره میکنه، یه جهان واقعی نیست ! من میگم : جهان رو آن طور که هست زیبا باید دید، نه آن طور که نیست !
به هر حال سهراب هم طرفدارانی رو داره و هم منتقدانی رو. ولی من در سبک و رویکرد سهراب چیز برتری رو نمی بینم. (حداقل در مقایسه با شاعران هم رده اش مثل شاملو، امین پور، نیما، فروغ، اخوان، گرمارودی و ...)
چیزهای زیادی هست که میخوام بگم ولی فعلا گفتنی نیست.
|
اینو بگردید، یه جای دیگه هم گذاشتم ! خیلی خیلی زیباست ...
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
M A H R A D (09-02-11), nima_hl (29-01-11)
سراب رد پای تو
سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد ؟
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
تو با دلتنگیای من تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم
یه حسی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز میذارم
ترانه سرا : روزبه بمانی [تراک دوم آلبوم"دنیای این روزای من"برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ]
M A H R A D (09-02-11)
واقعا من هم این موارد رو نمی دونم ! گویا آن زمان جامعه از این جور افراد داشته !
کلا غزل زیبایی هست، با دقت بخونیدش !
فعلا نیمه شب خوش !
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
پ.ن:واقعا از این حافظ خوشم میاد، خیلی اعتماد به نفس داره ! که البته حق هم داره.
nima_hl (15-02-11)
احسنت به استاد شهریار به خاطر این غزل زیبا ! به مناسبت خاصی هم این غزل رو سروده که نمی گم،برید سرچ کنید !
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
دلم گرفت وقتی این غزل رو خوندم ...
M A H R A D (15-03-11), Saeed-Milan (17-03-11)
ما هم بدجور رفتیم تو بحث رباعیات خیام :
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
===============
این هم خیلی قشنگه :
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
===============
برای این که با طرز تفکر خیام آشنا بشید باید یه کم درباره ذهنیاتش تحقیق کنید !
mehrdad_ab (19-03-11), nima_hl (19-03-11)
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks