M A H R A D (15-08-10)
M A H R A D (15-08-10)
سلام دوست عزیز.برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط tab برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
میخواستم ببینم ممکنه ترجمه این شعر هم برامون بنویسید؟
شهریار شعرهای واقعا زیبایی داره، خیلی علاقه دارم مفهوم شعرای تاپ آذریش هم بدونم
البته بدیهیه که قسمتی از زیبایی کلام و محتوا به خاطر این ترجمه از دست میره ولی خب...!
سپاس برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
mehrdad_ab (15-08-10)
شعر معروف "صدای پای آب" از منظومه ی با همین عنوان از سهراب سپهری که در کتب پیش هم اومده ولی من متن کاملش رو میذارم.
سهراب سپهری این شعر رو در تابستان 1343 در قریه چنار سروده و نگاه تازه به طبیعت و مثبت اندیشی در اون موج میزنه. از نظر شاعر همه چیز زیباست و فقط باید با چشم دل نگاه کرد. مثلا : "چشم ها را باید شست" یا "چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست".
یاد شعر سلمان هراتی افتادم که می گفت : "بیا تا جهان را تلاوت کنیم".
یا شعر اخوان ثالث : "باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست."
.
.
.
.
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.
.
.
.
.
حتما ً ؛برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط M A H R A D برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
البته اینم بگم که این ترجمه تحت الفظی منه و ممکنه کمی متفوت از معنی واقعیش باشه ...
حیدر بابا اسم کوهیه که در اطراف محل زندگی شهریار بوده و چون دوران کودکیشو اونجا سپری کرده ، بعد از چندین سال و ناملایمتهایی که در جاهای دیگه میبینه به اونجا برمیگرده واین شعر رو میگه .
حیدر بابا یولوم سنن کج اولده = حیدر بابا راه زندگیم از تو و اینجا جدا شد ( به جای دیگه ای رفتم )
عمرم گچدی ، گلم مدیم ، گئج اولده = عمرم به پایان رسید ( پیر شدم )نتونستم به وقتش به دیارم برگردم
هچ بیلم مدیم گوزلرین نئج اولده = اصلاً نفهمیدم که چی بر سر من و زادگاه من اومد ( تا چشم بهم زدم پیر شدم و زیبایی ها از بین رفتند )
بیلمزیدیم دونگله لر وام ، دونوم وار= اصلاً نمی دونستم ( سال های جوانی ) زندگی خیلی پیچ و خم دار و به اصطلاح خودمون با هرسازش رقصید
ایتگین لیک وار، آیرلیق وار ، اولوم وار = روزهای سختی در پیشن ، جدایی ها در پیشن و مردن در زندگی هست( عزیزانی که فوت کردن من جمله مادر بزرگش با شعر خان ننه هایاندا قالدن که در پایین مینویسمش. )
™Ali (15-08-10), M A H R A D (15-08-10)
|
خان ننه ، هایاندا قالدین ( خان ننه ، کجا ماندی )
بئله باشیوا دولانیم ( الهی دور سرت بگردم )
نئجه من سنی ایتیردیم ! ( افسوس که ترا گم کردم ! )
دا سنین تایین تاپیلماز ( نظیر تو پیدا نمیشود )
***
سن اؤلن گون ، عمه گلدی ( وقتی تو مردی ، عمه آمد )
منی گه تدی آیری کنده ( مرا به ده آورد )
من اوشاق ، نه آنلایایدیم ؟ ( من بچه ، از کجا می فهمیدم ؟ )
باشیمی قاتیب اوشاقلار ( بچه ها سرم را گرم کردند )
نئچه گون من اوردا قالدیم ( چند روزی آنجا ماندم )
***
قاییدیب گلنده ، باخدیم ( وقتی برگشتم ، دیدم )
یئریوی ییغیشدیریبلار ( رختخوابت را جمع کرده اند )
نه اؤزون ، و نه یئرین وار ( نه خودت ، نه رختخوابت ، سرجایشان نیستند )
« هانی خان ننه م ؟ » سوروشدوم ( پرسیدم : خان ننه ام کو ؟ )
دئدیلر کی : خان ننه نی ( جواب دادند : خان ننه را )
آپاریبلا کربلایه ( به کربلا برده اند )
کی شفاسین اوردان آلسین ( تا شفایش را از آنجا بگیرد )
سفری اوزون سفردیر ( سفری دراز در پیش دارد )
بیرایکی ایل چکر گلینجه ( یکی دو سال طول می کشد تا برگردد )
***
نئجه آغلارام یانیخلی ( چنان گریه جگر سوز می کردم )
نئچه گون ائله چیغیردیم ( چند روزی فریاد کشیدم )
کی سه سیم ، سینم توتولدو ( که صدا و سینه ام گرفت )
***
او ، من اولماسام یانیندا ( وقتی من پیشش نباشم ، او )
اؤزی هئچ یئره گئده نمه ز ( به هیچ کجا نمی تواند برود )
بو سفر نولوبدو ، من سیز ( چه شده که به این سفر )
اؤزو تک قویوب گئدیبدیر ؟ ( خودش تنهائی گذاشته و رفته )
***
هامیدان آجیق ائده ر کن ( در حالی که از همه قهر بودم )
هامییا آجیقلی باخدیم ( به همه اخم کردم )
سونرا باشلادیم کی : منده ( بعد شروع کردم که : من هم )
گئدیره م اونون دالینجا ( به دنبال او می روم )
***
دئدیلر : سنین کی تئزدیر ( گفتند : سفر تو زود است )
امامین مزاری اوسته ( بر مزار امام )
اوشاغی آپارماق اولماز ( نمی توان بچه برد )
سن اوخی ، قرآنی تئز چیخ ( تو قرآن را بخوان و تمامش کن )
سن اونی چیخینجا بلکی ( تا تو تمامش کنی ، شاید )
گله خان ننه سفردن ( خان ننه از سفر بازگردد )
***
ته له سیک روانلاماقدا ( با عجله در حال ازبرکردن )
اوخویوب قرآنی چیخدیم ( قرآن را خواندم و تمام کردم )
کی یازیم سنه : گل ایندی ( که برایت بنویسم : حالا برگرد )
داها چیخمیشام قرآنی ( دیگر قرآن را تمام کردم )
منه سوقت آل گلنده ( وقتی برمی گردی ، برایم سوغاتی بیاور )
آما هر کاغاذ یازاندا ( اما هر وقت که نامه می نوشتم )
آقامین گؤزو دولاردی ( چشمان پدرم از اشک پر می شد )
سنده کی گلیب چیخمادین ( تو هم که برنگشتی )
نئچه ایل بو اینتظارلا ( چند سال با این انتظار )
گونی ، هفته نی سایاردیم ( روز و هفته را می شمردم )
تا یاواش – یاواش گؤز آچدیم ( تا به تدریج چشم باز کردم )
آنلادیم کی ، سن اؤلوبسن ! ( فهمیدم که مرده ای )
***
بیله بیلمییه هنوزدا ( بفهمی و نفهمی هنوزهم )
اوره گیمده بیر ایتیک وار ( در دلم گمشده ای هست )
گؤزوم آختارار همیشه ( همیشه چشمانم او را جستجو میکنند )
نه یاماندی بو ایتیکلر ( چه سختند این گمشده ها )
***
خان ننه جانیم ، نولیدی ( خان ننه جانم ، چه می شد )
سنی بیرده من تاپایدیم ( دوباره تو را پیدا می کردم )
او آیاقلار اوسته ، بیرده ( دوباره روی آن پاها )
دؤشه نیب بیر آغلایایدیم ( می افتادم و گریه می کردم )
کی داها گئده نمییه یدین ( تا بلکه نمی توانستی بروی )
***
گئجه لر یاتاندا ، سن ده ( شبها وقتی می خوابیدیم ، تو هم )
منی قوینونا آلاردین ( مرا در آغوشت به خود می فشردی )
نئجه باغریوا باساردین ( از جان و دل به آغوشم می کشیدی )
قولون اوسته گاه سالاردین ( گاهی روی بازوهایت می انداختی )
***
آجی دونیانی آتارکن ( در حالی که دنیای تلخ را رها می کردیم )
ایکیمیز شیرین یاتاردیق ( دو تائی چه شیرین می خوابیدیم )
گئنه ده منی اؤپه ردین (همیشه مرا می بوسیدی )
هئچ منه آجیقلامازدین ( هیچ دعوایم نمی کردی )
***
ائله ایستیلیک او ایسته ک ( آن علاقه و دوست داشتن )
داها کیمسه ده اولورمو ؟ ( آیا در کس دیگر پیدا می شود ؟ )
اوره گیم دئییر کی : یوخ یوخ ( دل من می گوید : نه نه )
او ده رین صفالی ایسته ک ( آن علاقه عمیق با صفا )
منیم او عزیزلیغیم تک ( همانند دوران عزیزی من )
سنیله گئدیب ، توکندی ( همراه تو رفت و تمام شد )
***
خان ننه اؤزون دئییردین ( خان ننه خودت می گفتی )
کی : بهشت ده ، الله ( که : خدا در بهشت )
وئره جه ک نه ایستیور سن ( به تو هرچه می خواهی خواهد داد )
بو سؤزون یادیندا قالسین ( این حرفت را به خاطر داشته باش )
منه قولینی وئریبسه ن ( وعده اش را به من داده ای )
***
ائله بیر گونوم اولورسا ( اگر چنان روزی داشته باشم )
بیلیرسن نه ایستیه رم من ؟ ( می دانی از خدا چه می خواهم من ؟ )
سؤزیمه درست قولاق وئر : ( به حرفم خوب گوش کن )
سن ایله ن اوشاخلیق عهدین ( دوران کودکی را در کنار تو )
***
خان ننه آمان ، نولیدی ( خان ننه وای چه می شد )
بیر اوشاخلیغی تاپایدیم ( دوران کودکی را پیدا می کردم )
بیرده من سنه چاتایدیم ( دوباره به تو می رسیدم )
سنیلن قوجاقلاشایدیم ( دوباره بغلت می کردم )
سنیلن بیر آغلاشایدیم ( با تو می گریستم )
یئنیدن اوشاق اولورکن ( در حالی که دوباره کودکی می شدم )
قوجاغیندا بیر یاتایدیم ( در آغوشت می خوابیدم )
ائله بیر بهشت اولورسا ( اگر چنان بهشتی وجود داشته باشد )
داها من اؤز الله هیمدان ( دیگر من از خدایم )
باشقا بیر شئی ایسته مزدیم ( چیز دیگری نمی خواستم )
™Ali (15-08-10)
در بیان وخامت ضرر های بی ادبی :
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
درمیان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هر که بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب
مثنوی معنوی | دفتر اول برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
mehrdad_ab (16-08-10)
M A H R A D (16-08-10), mehrdad_ab (16-08-10)
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
* سیمین بهبهانی*
M A H R A D (17-08-10)
عصمت به آينه مفروش كه فاجران نيازمندتراند...
شاملوي بزرگ
یار قاصديســـن ياريمين قاصدي سـن ايلش ســنه چــــاي دئميشمخـــياليني گــــوندريب ديــــر بسكي من آخ ، واي دئميشمآخ گئجه لَـــر ياتمـــــاميشام مــن سنه لاي ، لاي دئميشمســـن ياتالــي ، مـن گوزومه اولـــدوزلاري ســـاي دئميشمهــر كـــس سنه اولدوز دييه اوزوم ســــــــــنه آي دئميشمسننن ســـورا ، حــــياته من شـيرين دئسه ، زاي دئميشمهــر گوزلدن بيــر گـــول آليب ســن گـــوزه له پاي دئميشمسنين گـــون تــك باتماغيوي آي بـــاتـــانـــا تــــاي دئميشماينــدي يــايــا قــــيش دئييرم ســـابق قيشا ، ياي دئميشمگــاه تــوييوي ياده ســــاليب من ده لي ، ناي ناي دئميشمســونــــرا گئنه ياســه باتيب آغــــلاري هاي هاي دئميشمعمـــره ســورن من قره گون آخ دئــمــيشم ، واي دئميشم
قاصد يار
تو قاصد يارم هستي ، بنشين ، گفته ام برايت چايي بياورند
خيالش را فرستاده از بس كه آخ و واي گفته ام ( منظور اینکه خیال همسرش به نیابت از او به سراغ شهریار آمده است )
چه شبهايي كه نخوابيده ام و به تو لالايي گفته ام
از زماني كه تو خوابيدي به چشمانم گفته ام كه ستاره ها را بشمارند ( خوابم نمي برد )
هر كس به تو ستاره بگويد من به تو ماه گفته ام
بعد از تو زندگي اگر هم شيرين جلوه كند اما براي من تلخ بوده است
از هر زيبايي ، گلي گرفته و براي تويِ زيبا تهفه اي فرستاده ام
غروب خورشيد گونه تو را به مانند پنهان شدن ماه مي دانم
الان تابستانم به مانند زمستان سرد است سابق زمستان برايم به مانند تابستان بود ( از بس ضعيف شده ام )
گاه عروسيت يادم مي افتد ، مثل ديوانه ها رقصيده ام
باز در آخرش ماتم زده شده و گريه كنان هاي هاي گفته ام
منِ سياه بختي كه عمرم را به آخرهايش رسانده ام آخ و واي گفته ام
*استاد شهریار*
M A H R A D (22-08-10)
|
2 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 2 میهمان)
Bookmarks