آسمون بغضشُ خالی...
آسمون بغضشُ خالی می­کنه
آدمُ حالی به حالی می­کنه
کوچه­هارنگ زمسون می­گیرن
شیشه­ها بخار و بارون می­گیرن
آدما چتراشونُ وا می­کنن
گریه­ی ابرُ تماشا می­کنن
نمی­خوان مثلِ درختا تر بِشن
از دلِ قطره­ها باخبر بشن
نمی­خوان بی­هوا خیسِ آب بشن
زیر بارون بمونن، خراب بشن
اما تو چترتُ بستی کبوتر
زیرِ بارونا نشستی کبوتر
رفتی و سنگا شکستن بالتُ
اومدی هیچکی نپرسید حالتُ
دیدی آسمون خراب شد سرِ ما
غصه شد وصله­ی بال و پرِ ما
بعضیا دشمنای خونی شدن
بعضیا غولِ بیابونی شدن
بعضیا می­گن که باورن کدومه؟
بوی نم شُرشُر ناودون کدومه؟
آسمون تا بوده آفتابی بوده
مثِ روزِ اولش آبی بوده
حالا تو سایه نشینی مثِ من
خوابای ابری می­بینی مثِ من
چِقَد اینجا می­خوری خونِ جگر
کبوتر عصاتُ بنداز و بِپر!