علي اسفندياري، مردي كه بعدها به «نيما يوشيج» معروف شد، در بيست‌ويكم آبان‌ماه سال ۱۲۷۶ مصادف با ۱۱ نوامبر ۱۸۹۷ در يكي از مناطق كوه البرز در منطقه‌اي به‌نام يوش، از توابع نور مازندران، ديده به جهان گشود
او ۶۲ سال زندگي كرد و اگرچه سراسر عمرش در سايه‌ي مرگ مداوم و سختي سپري شد؛ اما توانست معيارهاي هزارساله‌ي شعر فارسي را كه تغييرناپذير و مقدس و ابدي مي‌نمود، با شعرها و راي‌هاي محكم و مستدلش، تحول بخشد.
پدر نيما سواركاري‌ شجاع‌ و آتشين‌ مزاج‌ موسوم‌ به‌ ابراهيم‌خان‌ اعظام‌ السلطنه‌ از دودمان‌هاي‌ قديمي‌ مازندران‌ بود و به‌ گله‌داري‌ و كشاورزي‌ اشتغال داشت. وي از هنر موسيقي‌ و خطاطي‌ نيز بهره‌مند بود. مادرش‌ نيز زني‌ با ذوق‌ و فرهيخته‌ بود.
نيما دوران طفوليت را در دامان طبيعت و در ميان شبانان و «ايلخي بانان» گذراند كه به هواي چراگاه، به نقاط دور، ييلاق و قشلاق مي كنند و شب بالاي كوه ها به دور هم جمع مي شوند و آتش مي افروزند.
وي در زندگي‌نامه‌ي خود نوشته ، زندگي بدوي من در بين شبانان و ايلخانان گذشت كه به هواي چراگاه به نقاط دور ييلاق قشلاق مي‌كردند وشب‌ها بالاي كوه‌ها ساعت‌هاي طولاني دور هم جمع مي‌شدند .
از تمام دوره‌ي بچگي خود من به جز زد و خوردهاي وحشيانه و چيزهاي مربوط به زندگي كوچ‌نشيني و تفريحات ساده‌ي آنها در آرامش يكنواخت و كور و بي‌خبر از همه جا چيزي به خاطر ندارم.
نيما در دنباله زندگي‌نامه خود مي‌افزايد: در همان دهكده كه من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده ياد گرفتم . او مرا در كوچه دنبال مي‌كرد و به باد ***جه مي‌گرفت ، پاهاي نازك مرا به درخت‌هاي ريشه و گزنه‌دار مي‌بست و با تركه مي‌زد و مرا به ازبر كردن نامه‌هايي كه معمولا اهل خانواده‌ي دهاتي به هم مي نوشتند وادار مي‌كرد.اما يك سال كه به شهر آمده بودم اقوام نزديك من مرا به همپاي برادر از خود كوچكترم «لادبن» به يك مدرسه كاتوليك واداشتند.
نيما تا ۱۲ سالگي در «يوش» بود و بعد از آن به تهران آمد و روبه‌روي مسجد شاه كه يكي از مراكز فعاليت مشروطه‌خواهان بوده است؛ در خانه‌اي استيجاري، مجاور مدرسه‌ي دارالشفاء مسكن مي‌گزيند. پدر علي شب‌ها به وي «سياق» مي‌آموخت و مادرش كه حكاياتي از «هفت پيكر» نظامي و غزلياتي از حافظ حفظ داشت را به وي مي‌آموخت .او ابتدا به دبستان «حيات جاويد» مي‌رود و پس از چندي، به يك مدرسه‌ي كاتوليك كه آن وقت در تهران به مدرسه‌ي «سن‌لويي» شهرت داشته، فرستاده مي‌شود بعدها در مدرسه، مراقبت و تشويق يك معلم خوش‌رفتار كه «نظام وفا» ـ شاعر بنام امروز ـ باشد، او را به شعر گفتن مي اندازد. و نظام وفا استادي است كه نيما، شعر بلند «افسانه» كه به‌قولي، سنگ بناي شعر نو در زبان فارسي است را به او تقديم كرده است.
نيما تابستانها به زادگاه خود مي رفت و اين كاري بود كه بعد ها هم ترك نكرد و تا آخر عمر ادامه داد
او نخستين شعرش را در ۲۳ سالگي مي‌نويسد؛ يعني همان مثنوي بلند «قصه‌ي رنگ ‌پريده» كه خودش آن‌را يك اثر بچگانه معرفي كرده است و مي گويد: «من پيش از آن شعري در دست ندارم». اين قصه را نيما در سال ۱۲۹۹ هجري شمسي سروده و يك سال بعد انتشار داده و بعد قسمتهايي از آن به نام «دلهاي خونين» در منتخبات آثار، تأليف محمد ضياء هشترودي، نقل شده است.
نيما در سپيده ‌دم جواني به دختري دل باخت و اين دلباختگي طليعه‌ي حيات شاعرانه‌ي وي گشت . بعد از شكست در اين عشق به سوي زندگي خانوادگي شتافت و عاشق صفوراي چادرنشين شد و منظومه‌ي جاودانه «افسانه»‌ را پديد آورد.
پدر نيما از ازدواج وي با صفورا راضي بود اما صفورا حاضر به آمدن به شهر نشد و ناگزير از هم جدا شدند و دومين شكست او را از پاي درآورد.