-
پاسخ: داستان کوتاه
پسری در کودکی تخم مرغی را دزديد وبه خانه آورد ،مادر بجای تنبيه او را تشويق کرد .گذشت تا اينکه در سن بزرگسالی شتری را دزديد اما مامورين اورا دستگير کردندو پس از مدتی به همين جرم خواستند که اورا به دار آويزند . پسر يک لحظه اجازه خواست تا صورت مادر خود را ببوسد و مامورين به او اجازه دادند. پسر به مادر گفت اجازه بده تا در اين وداع آخر زبان تو را ببوسم .همينکه مادر زبان خود را بيرون آورد پسر زبانش را از بن بيرون آورد و گفت تخم مرغ دزد شتر دزد ميشود . اگر تو مرا سرزنش کرده بودی امروز من شتر نميدزديدم
-
پاسخ: داستان کوتاه
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش كه منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت ميكرد،تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد،نقاشي كرد! مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيكهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان كرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!
-
پاسخ: داستان کوتاه
دخترك با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممكن را توي ساحل با يك چوب روي ماسهها ترسيم ميكرد. شايد فكر ميكرد كه هرچه اين قلب را بزرگتر درست كند، يعني اينكه بيشتر دوستش دارد! بعد از اينكه قلب ماسهاياش كامل شد سعي كرد با دستهايش گوشههايش را صيقل بدهد تا صاف صاف بشود، شايد ميخواست موقعي كه دريا آن را با خودش ميبرد، اين قلب ماسهاي جائي گير نكند! از زاويه هاي مختلف به آن نگاه كرد، شايد ميخواست اينطوري آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چيزي شده كه دلش ميخواست! به قلب ماسهاياش لبخندي زد و از روي شيطنت هم يك چشمك به قلب ماسهاي هديه داد. دلش نيامد كه يك تير ماسهاي را به يك قلب ماسهاي شليك كند! براي همين هم خيلي آرام چوبي را كه در دستش بود مثل يه پيكان گذاشت روي قلب ماسهاي. حالا ديگر كامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت. نشست پيش قلب ماسهاي و با دستش قلب ماسهاي را نوازش كرد و در سكوت به قلب ماسه اي قول داد تا هميشه مواظبش باشد. براي اينكه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يك ديوار شني دور قلبش درست كرد. دلش ميخواست پيش قلب ماسهاياش بماند ولي وقت رفتن بود، نگاهي به قلب ماسهاي كرد و رفت. چند قدمي دور نشده بود كه دوباره برگشت و به قلب ماسه اي قول داد كه زود برميگردد و بقيه راه را دويد. فردا صبح دخترك در راه براي قلب ماسهاي گلي چيد و رفت به ديدنش. وقتي به قلب ماسهاي رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر كرد و بر روي قلب ماسهاي ريخت. قلب ماسهاي با عبور چرخ يك ماشين شكسته شده بود...برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید !برای عضویت اینجا کلیک کنید ]
-
پاسخ: داستان کوتاه
از مرگ تا زندگی
دیگر برای حسـینه دنیا به آخر رسـیده بود. فقط او مانده بود و یک تنهایی تلخ و جانفـرسـا. آن سـوی ارسی جهان برایش از جنب و جوش خالی شـده بود. باغچه ای که دو تا سـاختمان بلند منزل را از هم جدا میکرد برایش هو میزد. می پنداشـت که آن سـوی شـیشـه ها تمام مگسـها، زنبور ها، ملخ ها ومورچه مرده اند و صرف دلتـنگی و مرگ زنده انــد.
حسـینه که در کابل بود هـرگز تنهایی را حـس نکرده بود. هـمیشـه چیز های مهم و غیر مهمی هوش و حواسـش را بخود مشـغـول میکرد، و از تداوم و تسـلسـل زندگی خبر می آورد، در طول روز چندین بار صدای قـیل و قال و بگو مگوی زنهای همسـایه به گوشـش می نشـسـتند که در آن سـوی دیوار های کم عرض سـنجی وهمدیگر را تلک و ترازو میکردند و گور مرده های شـانرا برباد میدادند. آن غوغا ها گرچه مشـمئز کننده بودند ولی حامل یک پیام رویهمرفـته مطبوع هم بودند و حسـینه از فحوای شـان در می یافـت که جویباری با تپـش و شـریر چیغ و پیغ میکردند و بامها را به فرق سـوار می نمودند و یا " الله اکبر " ملای مسـجد طلسـم سـکوت را می شـکسـت و زهـرهء خاموشی و تنهایی را می ترکاند. با آذان ملا، حسـینه می اندیشـید که به دنبال این دنیای بی بقا عقبایی دراز دامن وجود دارد که خداوند در نخسـتین روزش، سـیر تا پیاز اعمال بنده هایش را در دیوان حق می سـنجد و آدمهای پرهـیزگار را به سـعادت ابدی میرسـاند. از همین سـبب پنج وقـت نـمـازش را بـا عـشـق و امـیــد بجــا می آورد و به خاطر ثواب بیشـتر، نـیـمه شـبها مشـغـول ادای نماز ثوابی و نـفـل می شــــد.
اما در این جا نه ملا هسـت، نه گربه های شـریر و نه زنهای هـمسـایه غالمغالی و فـریادگر که با سـر وصدای شـان کرختی و بی حالی را از هوش و حواسـش بزدایند. آن پیر زن زرد موی فرنگی هم که مقیم اپارتمان بلاک مقابل اسـت تا او را می بیند به شـدت پردهء اتاقـش را میکشـد و ارسی را باچنان شـدتی می بندد که گفـتی « خنزیری » را دیده اســت. از این حرکات غیر عادی رفـته رفـته درمیـیـابـد که آن شـلیتهء زرد مو، طاقـت دیـدن یـک زن بـیـگانـه و چـادر پـوش را نــدارد.
یک چند از زیر ارسی پیر مرد چاقی میگذشـت که شـکمی به بزرگی یک مشـک باد کرده داشـت. دیریسـت که از او هم خبری نیسـت، خدا میداند که کجا گم و غیب شـده، آیا مرده اسـت یا اینکه قـصداً راهـش را چپ کرده تا حسـینهء جان به لب رسـیده، نبیندش؟
دقایق درازی با بی صبری منتظر پـیرمرد شـکم کته میماند تا لم لم بگذرد و قـفل قـلعه بند تـنهایی را بشـکـند اما کماکان راه آمد و شـد پـیر مرد ناشـناس، بی رهـگذر میماند، بارها و بارها حتی چشـم انتظار آن عجوزهء زشـتخود میماند که به محض دیدن او، پردهء اتاقـش را عنودانه بکشـد و بیـزاری و کـینش را نشـان بدهـد ولی او هم در هـفـت لا پنهان میبود و خودش را نشـان نمیداد. شـاید خبر یافـته که حسـینه از تـنهایی زنج میبرد و خواسـته اسـت چند ثانیه دیدارش را از او دریغ کند. در طول روز یگان بار یگانه پسـرش از او خبرمی گرفـت و به حسـاب « خاله خاطرت نما! » سـرسـری احوال مادرش را می پرسـید و پی کارش می رفـت، گفتی آتش گرفـتن آمده بود! حسـینه با عجر و زاری به او میگفـت: بنشـین جان مادر، پنج دقـیـقـه حـق مـه اسـت حق مادرت! اما او گـوشــهـایـش را به کـری مـیـزد و بی نشـسـتن، راه آمده را پـیـش مـیـگــرفـت.
روزی پسـرش نه به سـبیل محبت بل به سـبیل وظیفه، احوال مادرش را می پرسـد. حسـینه جواب میدهـد: چه بگویم بچیم دلم به ترقـیدن رسـیده، گاهی خلقم به اندازی تنگ میشـه که دلم میخاید کالایمه ریش ریش بکنم و یخن خوده تا گریبانم پاره کنم.
پسـرش مو دماغ می شـود و کنایه آمیز میگوید: مادر جان! بار آخر اسـت، قیامتی که میگفـتید شـروع شـده، بز به پای خود آویزان اسـت و گوسـفـند به پای خود! امروز هـیچکس به هیچکس نمیرسـد. هـرکس باید خودش سـاعت خود را تیر کنه. دلم مه هم به ترقـیدن رسـیده.
حسـینه میگوید: درد و بلایت به جان مادر! چطور کنم! از ناچاری فغان میکنم و گر نی آزارت نمیدادم، و اشـاره به سـاختمان چند طبقهء مقابل میگوید: خیال میکنم او خانهء چند منزله سـر سـینهء مه آباد شـده، نفـسـم بند میشـه. آدم زنده باید نفـس بکشـه، راه بره و گپ بزنه، زهـر آدمه، آدم می ورداره. کـتی سـنگ وچوب نمیـشـه که در دل کـنم. مـه خــدا نیـسـتم که زیب و زینـتـم تنهایی! باشـد. تنهایی فـقـط خـدا ره می زیـبه.
اما آب از آب تکان نمی خورد. براسـتی که واگور تنها گور بود. نه فـقـط هـیچکس به هـیچکس نمیرسـد بلکه دسـت راسـت با دسـت چپ و چـشـم راسـت با چشـم چپ یک آدم هم بــا هم نمی سـاخـتـنـد.
آسـمان دور و زمین سـخت بود و هـر دو با حسـینه سـر جنگ داشـتند. دیگر به تـقـلید از شـوهـر متوفایش دسـتها و پاهایش نیز او را طلاق داده بودنـد. نـه کاری از دسـتهایش پوره بود و نه هـمتی از پـاهـایـش. به زور دل از بسـتـرش تـا میـشـد و خود را به پشـت شـیشـه های ارسی میرسـاند و چـون مگـس ســرمـا خـورده و از حـال رفـتـه ای به یکی از آن شـیشـه هـا می چـســپـیـد.
احـدی از زیر ارسی نمیگذشـت. فقط خدا مانده بودو پرنده های که گاه و بیگاه از هوا میگذشـتند. آرزو میکند که کاش پرنده میبود تا برای دلش می پرید و بی نیاز از بنده های مغـرور پـروردگار از دم ارسی به شـاخ درخت، از شـاخ درخت بر لب بام و از آنجا به کبودی بی نهایت آسـمانها پر می کشـید و از آن اوجها بی پروا به ننگ و نام وطعـن مردم، سـر به صدا میداد و گوش فلک را کر میکرد. آخرامر دو خانه آن سـوتر، پرواز های متواتر دو عکهء ابلق نظرش را جلب میکند که مرتباً خـس ها و چوبکهای نازکی را با منقار می آوردند و در انبوه شـاخچه های یک درخت تناور و پُر برگ آشـیانه می سـاخـتند.
آمد و رفـت متواتر و جا به جا کردن خـس و خاشـاک که به مثابهء سـقف و سـتون آشـیانه به کار میرفـتند چـنان چـشـم و هـوش حسـینه را به خـود مشـغول می کـنـد کـه گفـتی عـاشــق و معـشـوق خانه آبـاد می کـنـنـد و زنـدگی می سـازنــد.
هـر صبح صادق، قـبل از شـروع کار عکه هـای نـرو مـاده بـر بـلنـد تـرین شـاخچه هـا می بـرآمدنـد و باغچه را با خـبـر های خوش شـان جان تـازه می بخشــیـدنــد.
حسـینه قاغ قاغ آنها را به فال نیک میگرفـت و از دیرگاه معـتقـد بود که عکه ها پـرنده های خوش خبر و دوسـت داشـتنی هـسـتند.
اغلب سـرود خوانی عکه ها انگیزه ای برای هجوم زاغچه ها به باغچه میشـد. ظرف چند دقـیقه صد ها زاغچه شـاد و سـرمسـت از راه میرسـیدند و تمام حاشـیه بامها و درختها را پر میکردند. با این آمد و شـد های دسـته جمعی و سـرشـار از عـشـق و حرارت، حسـینه رفـته رفـته تنهایی را از یاد میبرد و می پنداشـت که دنیا به آخر نرسـیده اســت.
حسـینه تا گاه غروب پشـت ارسی را ترک نمیکرد و تصور مینمود که جزئی از دنیای عکه ها و زاغچه ها شـده اسـت. اما پیر زن خشـکمغـز و بسـیار متنـفــر از مهاجـر ها که آدمهای سـیاه مو را به چشـم موجودات نکبت بار می دید و مشـتاق اخراج فـوری یا قـتل عام آنها بود و گمان میبرد که بیکاری و گرانی در اروپا به خاطر مهاجرت آسـیایی ها و افـریقایی ها نازل شـده اند، با ملاحظهء سـر گرمی حسـینه، از فرط خشـم انگشـت هایش را می جود و از همان دور لعـنت می فـرسـتد و تف می اندازد. بالاخره با حیله ای شـیطانی چند نفر پیر زن دیگر را به خود همراه می کند و به رئیس ادارهء حفظ و مراقـبت سـاختمان شـکوه میبرد که سـرو صدای بی حد و حصر پرنده ها خواب و آرام را بر آنها حـرام کـرده اسـت.
دو روز بعـد از شـکایت پیر زنها هـمینکه باشـنده های بلاکهای گرد و نواح آنجا، داخل دهـلیز عمومی بلاکِ بود و باش شـان می شـوند نظر شـانر اعلانی جلب میکند که با خطی جلی بر تختهء بزرگ اعلانات نصب شـده بود.
در اعلان آمده بود که به خاطر رسـیدگی به شـکایت شـماری از خانمهای مقیم اپارتمانها که از سـر و صدای پرنده ها به سـتوه آمده بودنـد « رئیس حفظ مراقـبت » از شـهر داری تـقاضا کرده که چند نفـر تفنگچی را برای قـلع و قمع آنها بفـرسـتد.
به خاطر اغفال افکار عمومی در خبر آمده بود که شـکارچی ها پرنده های کوچک و خوشـرنگ را نخواهـند کشـت بلکه سـرو کار شـان فقط با عکه ها، زاغچه ها و مَینا خواهـد بود که از بام تا شـام داد و بیداد می کنند و آرامش منطقه را برهم میزنند.
دو سـه روز بعـد از آن، صیاد ها با تفـنگهای بادی یا سـاچمه یی سـر میرسـند و شـبهنگام وقـتیکه پرنده ها بر شـاخچه های پسـت و بلند درخـتها آرام می گیرند با اسـتفاده از چراغهای دســتی نیرومند شـان سـینه های پرنده های محکوم به اعدام، از جمله جفـت دلخواه حسـینه را هـدف می گیرند و یگان یگان سـرنگون شـان می کنند. باز هول و هراس، نا امیدی و تنهایی مطلق! سـراغ حسـینه می آید.
فـردای آن شـب هـنگامیکه پسـرش سـراغ او را می گیرد حسـینه با گلوی گرفـته و چشـم های پر اشـک، کشـته شـدن عکه هایش را قصه می کند و میگویـد: بچیم اینها آدمهای خدا ناترس اسـتند. از اونها بتـرس!
پسـرش در میماند که چه بگویـد. به تلخی درمی یابد که تمام مهاجرین چیـزی بیـش از عکه ها و زاغچه ها نیسـتند، تا دیر نشـده باید به گونه ای عکس العمل نشـان بدهـد؛ با اینکه میدانسـت از آهـن سـرد کوفـتن، طرفی نمی بندد.
قـلم توش پر رنگش را بر میدارد و با ترس و لرز پای آن اعلان می نویسـد:
مرگ بر جلاد ها! مرگ بر تفـنگدارهای خون آشـام! مرگ بر نازی ها!
صیاد ها هـر شـب دو سـه سـاعت مشـغول پرنده کشـی می بودند ولی اول بامداد پیش از طلوع آفـتـاب باز عکه ها، زاغچه ها و مَینا ها با همان شـور و نشـاط و ولوله، به همان تعـداد و حتا از آن افـزونتر بر نوک شـاخچه می برامدند و چهچه را از سـر می گرفـتند و شـامگاه باز تفـنگـدار ها قـتل عام را از سـر می گرفـتند و سـبد ها را از اجسـاد پرنده ها پـر میکردند.
آخرامر چون کاری از پیش نمی برند خسـته و درمانده منطقه را ترک می گویند.
پیرزن زرد مو که سـبزی چشـمهایش به پلنگ کینه جو و تیر خورده میماند و منتظر پایان کار مهاجر ها و پرنده ها بود به محض اطلاع از شـکسـت برنامهء قـتل عام، هـمزمان با هـجوم پـرنـده هـا بـه باغچه و رویت سـیمای حسـینه در قاب ارسی از غایت غیظ و درماندگی خود را بر سـنگـفـرش پیاده رو سـاختمان پرت می کند و از شـر دید و باز دید مهاجر ها و پرنده ها بیغـم می شـود.
اکرم عـثمان
-
پاسخ: داستان کوتاه
خسته تلخک
باد از لای درز ها و سـوراخـهای دروازهء چوبی و شـکسـت و ریخـت گراج زوزه می کشـید و در داخل سـرو صورت کودکان را می آزرد. اشـعهء باریک و تیز مانند از فضای خسـته و غبار آلود گذشـته، پـیـنه های شـطرنجی، کندگیی لیاف و توشـک و کوزهء بی دسـته را آفـتابی می سـاخـت.
در داخل، کودکان با فـشـرده گی تمام گرد هم صف بسـته بودند، چشـمان هـمه برق میزد و آب دهان شـان را یکي پی دیگری قرت می کردند؛ مادر با لحن مغـرورانه سـر تکان داده گفـت:
ــ چقـدر خاله دلسـوز دارین، برایتان جیل خسـته روان کده؛ هـنوز جملهء آخر را تمام نکرده و جیل خسـته در دسـتانش قـرار داشـت که ناگهان دروازه بازشـد. نور شـدیدی چشـمان هـمه را آزرد، باد سـردی وزیدن گرفـت، و سـروکلهء رحـیم پسـر صاحب حویلی با آن چشـمان لاشـخور مانند، دسـتان چرک و موی های ژولیده نمایان گشـت. چـند بار عطسـه و سـرفه زده، نگاهی موزیانه یی به سـراسـر اتاق افگـند و سـوء ظن هـمه را بـر انگیخـت. زن لحظه یی چند گیچ بود. نمیتوانسـت فـکر کند و نمیتوانسـت بجنبد. یکباره انگشـتانش لرزیدند و جیل خسـته سـر شـطرنجی افـتید. رحیم در حالیکه نفـسـک می زد با لحن تحکم آمیزی گفـت:
ــ چرا هـرقـدر صدا کردیم نشـنیدی، برو که مادرم کارت داره. زن خاموش و آرام از جا برخاسـت، چپلک نیمه را پوشـیده، آشـفـته و بیمناک به نظر می رسـید و حین
برامدن تضرع کنان صدا زد:
ــ جیل خسـته ره غرض نگیرین، مه زود مییایم، باز خودم تقـسـیم می کنم.
کودکان با نگاه های طولانی مادر را بدرقـه کردند. وضع حولناکی در محیط سـایه افـگند، مثـل افـسـون شـده ها به جا های شـان خشـکیدند.
رحیم آهـسـته پیش رفـت، جیل خسـته را برداشـت و تپش قـلب ها شـدت گرفـت. تار را سـکلاند، یکی دو دانه را به دهان انداخـت و گفـت:
ــ چقـدر کم اس، کشـمش هم نداره.
بعـد با دسـتانش جیل خسـته را طول و اندازه و وزن کرد و رو به کودکان خشـکیده و هـراسـان گفـت:
ــ از خوردن ای چه می شـین، برای هر کدام تان پنج دانه نمی رسـه. سـپس خونسـرد و آرام هـمه را به جیب انداخـت. فضای خفه و غبار آلود را ترک داد و هـمه را به حالت بهـت و حیرت باقی گذاشـت.
*****
لحظات اولی به خاموشی گذشـت. بعـد نگاه های طولانی رد و بدل شـد، کم، کم آه و ناله و فـریاد و اعـتراض آمنه که از هـمه کوچکتر بود اوج گرفـت. سـپس رمضان هم ناله و شـیون را سـر داد. دلداری خواهـر بزرگ عوض اینکه سـودی ببخشـد، به آتـش و غضب هردو شـدت بیشـتر داد.
ناگهان درمیان سـوز و فـریاد دوازه با صدای خشـکی باز شـد، سـر و کلهء مادر با آن چادر رنگ رفـته، پـیراهـن دراز ژنده، صورت پُـر از چین در دهـن دروازه نمایان گشـت با حالت اندیشـناک و سـراسـیمه هـمه جا را نگاه می کرد و در سـرش افکار بدی می گذشـت.
یکی دو لحظه غوغا دو باره خوابید، و سـکوت سـرد و جانسـوزی در خانه حکمفرما شـد. اما این حالت دیـری نه پایید و ناگهان بغض خواهر و برادر خوردسـال ترکیده هـر دو بدون مقـدمه بسـوی مادر هـجوم بردند. لگـدکوبی، چندک و دندان و کش و گیر پایانی نداشـت. سـر انجام درحالیکه هـردو سـر سـطرنجی پـیچ و تاب می خوردند صدای ناله مانندی در فضا پـیچـید: چرا رفـتی؟ چـرا تـقـسـیم نکدی؟ چرا هـمه را برد؟
مادر به شـدتِ خطر پی برد؛ دریک نگاه همه چیز را دانسـت و فـهـمید که از غـیـبتـش سـوء اسـتفاده شـده. نزدیک بود قـلبش از حرکت باز ایـسـتد. وحشـت به اوج خود رسـیده بود. با وجودیکه فکرش کار نمی کرد چند لحظه باخود اندیشـید. ناگهان بسـوی فاطمه که از هـمه بزرگتر بود دوید، سـر و صورتـش را خراشـید، گیسـوانش را چنگ زد. با شـدت و خشـونت تمام لت و کوب می کرد و با داد و فـریاد گفـت:
ــ تو خو کلان تر بودی، چرا ماندی، چرا پُت نکدی، چرا از پـیـشـت بُرد؟
****
دخـترک جیغ می کشـید و پـیوسـته آه و ناله و زاری می کرد. وقـتی مادر خسـته شـد و عـقده دلش را نشـاند چهار نعل به خانهء حاجی رفـت. آسـمان از ابر پوشـیده بود، سـرما سـرو صورتش را می آزرد، در چنگال دلهرهء عظیمی دسـت و پا می زد و در راه در اندیشـهء راه و چاره بود. هـنگامیکه به خانه رسـید هـیجانش اندکی فـروکش کرد و جایش را به هـضم و احتیاط داد. خاموش و بی سـر وصدا به دهـلیـز پا گذاشـت. رحیم در دهـلیز سـنگ فرش ایسـتاده بود، و به قفـس های فلزی گمبدی شـکل، نول های کج، رنگ های پـَر و بال و طوق های سـیاه رنگ طوطی ها خیره گشـته و آخرین دانه های خسـته را به قـفـس می انداخـت و با آنان سـخن زدن را می آموخـت.
توتی ها در عوض یکی پی دیگر دانه را می شـکسـتند و با حالت غصبناک و نول های تیز گاهگاهی به تهـدید می پـرداخـتند. مادر آهِ عمیقی از دل برکشید، مایوس و نا امید درحالیکه از سـرما می لرزید، با تن رنجور و دل دردمند دوباره بطرف گراج نمزده بازگشـت. وقـت رسـیدن هـر طوری بود نا راحتی خودرا فـرو نشـاند، چهره ها هـنوز مرطوب و حاکی از امید و بیم بودند. مادر دو باره هـمه را سـر سـطرنجی نشـانده، نعـلبکی پَـتره یی را به وسـط گذاشـت. خمیده خیمیده بسـوی گوشـهء اتاق رفـت، دسـتان لرزانش را در صندوق چوبی فـرو برد و یک لحظه بعـد خریطه کوچکی را بیرون کشـید. چهره ها دوباره شـگفـتند. مادر با لبخند زوره کی پیش آمد ودر حالیکه نعلبکی را پـُر می کرد دلداری کنان گفـت:
ــ خسـته ها تلخک بود. گندم بریان مزه داره آدمه چاغ میکنه.
کودکان با عجله دانه های گندم بریان را می جویدند و با ترس و لرز تمام به دروازه می نگریسـتند.
حسـین فخری
-
پاسخ: داستان کوتاه
گهواره خالی
داکتر اکرم عثمان
برای انجنیر نادر عـمـر و خانواده
« گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباسـهایش چایجوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجهء پاییز زودرس جان میکند. باغچهء سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصهء پرواز زنبور های سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گلهای خزانی می چسـپیدند و گلبرگها را می لیسـیدند.
از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـکها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچهء خوش خط و خال که از دیر گاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوتر های رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه برصحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی نا پیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغهای کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـانرا گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.
گل آغا مواظب جز جز چایجوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین « چای بر » کوچک حلبی همصحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولاد ها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خودرا خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.
هـنگام صرف نان شـب بازهمسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟
گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش بامهمانها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود وصحبتهای گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد.
در آن وقـتها، جویباری از صدا های گوشـنواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ بگوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایهء درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوانهای خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان ودم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.
قـرقـر چایجوش کوچک حلبی گل آغا را بخود بر میگرداند. چایجوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.
شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیچ عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بیکس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلا های زمین و آسـمان دور باشـین!
چند سـال پیش وقـتیکه نخسـتین نواسـهء شـان « حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!
گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آنرا در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.
یک ونیم سـال بعـد تر خواهـر حامد « ثریا» به دنیا می آید و در مردمکهای دیدهء گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمینکه به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچهء پدر کلان و مادر کلانش میمالد.
ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درختها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـانرا به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن و قـتیکه خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.
بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزهء مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.
جوانهای خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـانرا زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایهء شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهـیی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـرابفـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـهء تقوایش درز بـردارد و به کار های دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دوپا را دریک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.
شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی دراین شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.
گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!
اما چشـمهای مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.
جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریفـترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظهء کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: « آب تا گلو بچه زیر پای! » ویا « واگور تنها گور! »
گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره،توکل به خدا کو!
و بی بی می موید*: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبهء سـرچراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارهء خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:
آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم
برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم
دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا ودرس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.
بعـد از نُـه ماه، نـُه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را « یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر « بهـشـته » می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.
جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی برخانهء هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکتهای کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.
سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوانترین پسـر شـان. گهوارهء خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که دراین روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.
تو که سـالها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمانهایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را بخانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.
دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص درخانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـمهای مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارهء خالی را از خود میکند و بی بی وبابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمند ها را می خنداند.
دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـر شـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.
در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدر شـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
گل آغا آن نامهء پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:
عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره وگور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم
-
پاسخ: داستان کوتاه
پدرم وراديوی کوچکش
قادر مرادی
پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.
من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.
پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:
ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.
وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :
ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟
پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:
ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.
ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.
اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.
اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:
ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.
گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:
ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.
و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:
ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟
پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:
--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.
در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.
مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:
ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...
***
پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:
ــ درس خواندی؟
ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:
--ها، خواندم.
و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:
ــ ها، بچیم، انگلیسی؛
هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.
پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت:
ــ ها، بچیم انگلیسی.
و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.
پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.
صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:
ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.
و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:
ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.
و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:
ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.
ومادرم می گفـت:
ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .
وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که
ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.
ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.
پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.
پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:
ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی
و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:
ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...
و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:
ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟
در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.
***
یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:
ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟
من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:
--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !
مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.
خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:
ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:
-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...
آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.
حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.
حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.
حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.
-
پاسخ: داستان کوتاه
مـلـکــه
مريم محبوب
بالاخانه پُـر نورشـده بود؛ و عـطر گل سـنجت اتاق را می انباشـت، و درون ملکه را می اشـوبید. ملکه در وسـط بالاخانه قـد راسـت ایسـتاده با تعـجب و حیرت زده هـوا را بوییـد و با اشـتیاق اطرافـش را نگریسـت و به بیرون خیـره شـد و با خود زمزمه کرد:
چه روز رشـنی! چه هـوایی!، بوی بهـشـت می آید . به نظر ملکه جهان دگرگون شـده بود و او رمز آنرا نمی دانسـت، رنگ قـیرین وزیرآباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه ناپدید شـده بود. حـس و حال شـاد ملکه را به سـوی اُرسی کشـاند، دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تـند خون و باروت سـینهء وزیرآباد را خفـه نمی سـاخت ملکه گوش به آرامش صبح سـپرد، شگـفـت زده در یافـت که دیگر صدی ناله و ناحـهء کوچگی ها بلند نیسـت هـمانطور که رو بروی آسـمان قـرار داشـت نگاهی سـریعی از پشـت اُرسی بالاخانه به انتهای کوچه انداخـت و دید که کوچه و دوکانها در خلوت صبح آرام ایسـتاده اند و دیگر کسی با چشـم گریه و سـینهء گداخـته از فغان نعـش و جـنازه یی را از کوچه عـبور نمی دهـد.
چه واقـع شـده بود؟ چه رُخ داده بود که اینگونه با نیرو و کشـش ذهـن و حواس ملکه را می نواخـت و در مجرا های قـلبش پر هـیجان و شـادیانه می کوفـت. این مگر خیال بود یا رویای سـبکبال جوانی که در تن او نفـوذ می کرد. و راه بلوغـش را سـبزینه می کاشـت.
باور ملکه نمی شـد که هـوا آنهمه پاک شـده باشـد و آسـمان بتواند در جلوه نورانی و شـفاف خود زنگ دل آدمی را بَرکند. ملکه در عـمر خود چنین هـوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم بخاطر نداشـت. از هـمن رو بود که با رنگ آسـمان بیگانه شـده بود و فـراموشی ذهـن، زیبایی برهـنهء آفـتاب را برایش حیرت آور جلوه میداد. آسـمانی بود دریا دریا آبی؛ با کناره های آمیخـته در رنگ بنفـش که در شـفـق هـموار می شـد و هـزاران شـاخه نور از آن پنجه می کشـید و بدرو دیوار وزیر آباد می دمید. و آنجا که ملکه ایسـتاده بود با شـیفـتگی در حلول صبح حیران ماند بود. شـاخهء نور در شـیشـهء بالاخانه می شـکسـت و راسـت در چشـم او خانه می کرد. زندگانی گویی درذهـن ملکه سـر ازنو شـروع شـده بود. آفـتاب میرفـت که بدمـد . زندگانی میرفـت که در حـریر صبحگاه آغاز گردد. نگاه ملکه به پرده های ململ اُرسی لغـزید که با وزش ملایم نسـیم نرم تاب می خورند و نرم هـر طرف می رفـتند تا راه بکشـایـند که آفـتاب و نسـیم نرم پیشـترک آیـند و بالاسـر اتاق روی دوشـک های مخمل سـرخ جای گیرنــد.
ملکه خواب بود یا بیدار؟ مگر چشـمه یی در فـراز وزیـر آباد افـشـان شـده بود که این هـمه زمین و آسـمان را نورانی کرده بود. ملکه سـبک و پُرخیال از بالاخانه به برنده برون شـد. حالا هـمه جا زیر نگـینش بود. در آن پایین مادرش را دید که سـیخ در خوریچ تنور فـرو کرده و آتـش را می شـوراند چشـم اندازش را دید که میل زندگی درخانه های گلی و دیوار های تخـته یی وزیرآباد تب انداخـته و نسـیم درجنبش مواج خود آنها رامی نوازد و بیدار می کند. بدنهء برج قـلعه عمو رسـاله دار گُـل کاری شـده بود و شـیشـه خانهء آن در انعکاس امواج آفـتاب می درخـشـید. ملکه حـس کرد که گرما در سـاق پایهایـش می پیچـد آفـتاب کم کمک از دیوار برنده به زینه هایکه زیر پاهای ملکه بود مثل پارهء ابریشـم پایین می خزید سـایه را پس می زد و سـپیده را به سـر و صورت حویلی می ریخـت ملکه در برنده طوری ایسـتاده شـد که قـد و بالایش بتواند در آغـوش آفـتاب جا گیرد. قـاب صورتش خوشـحال از لطف صبح، نگاهـش روشـن و پُراشـتیاق از آنچه که در پیش چشـم او روئید. انگار می خواسـت خورشـید را بغـل گیرد. دسـت ها را گشـود با لهایش را باز کرد درد های شـانه و گردنش را با کشـش و تاب عـضلات نرم کرد. خورشـید در تنش دمید. ملکه دریافـت که آرام آرام در آفـتاب می شـگوفـد، رگ هایش باز شـدند. خون در رگان گردنش رویید . کاسـهء سـرش گرم شـد پوسـتش از طراوت صبح عـرق انداخـت، رخسـارش داغ شـده بود، نیـش آفـتاب در نرمی گوشـهایش خلید، لبانش آتش گرفـت، آفـتاب و بوی عـطر سـنجب مسـتـش کرد. ملکه چادر از سـر لغـزاند. موج مو ها را در پـس شـانه هایش رها نمود، و پیـشـانی و صورت و گردن به آفـتاب سـپرد. انگار اولین نفـس را می کشـد. سـر را بلند گرفـت، هـوای خورشـید را به ریه ها کشـید، چشـمان خـسـتهء ملکه در پهـنای آبی آسـمان شـسـته شـدند، چهـره اش از افـسـردگی بدر آمد؛ قـلبش مالامال نور شـد. ملکه رویـش زندگی را درخود حـس کرد و بخود آمد نگاهـش از آنجا که ایـسـتاده بود به زمیـن افـتاد و به پهـنای بی انتهای دشـت وزیرآباد که هـمه رسـیده و یکدسـت و مخملی به نظر می رسـیدند. گندم ها را دید که قـد کشـیده اند و خوشـه های سـبز را دید که ظریف و رقـصان با نسـیم صبحگاه شـوخی دارد و نهـر آب را دید که پهـلوبه گردهء گندم زاران می سـاید، سـر و شـانه و لبها می کوبد و پیچ می خورد و شـانه یی به زمین های عـمو رسـاله دار سـرازیـر می شـود. و شـاخه یی بدسـت چپ می پیچید و میرود تا به نهـر آسـیاب فـرو ریزد. پرنده یی را دید که با جفـتش در آبگیر کوچکی که از بازوی نهـر جدا شـده غـطه می زند و بال می شـوید. درخـتان سـنجت را دید که سـبز و رسـا شـاخ و برگ، رو به آسـمان عـطر افـشـان اند. بار دیگر آفـتاب را دید که در آن بالا می جوشـد و می درخـشـد و بر سـر و روی وزیرآباد گرد طلا می پاشـد. بچه یی خوردسـال نبی ی قـصاب را دید که گوسـاله اش را در سـایه سـار درخـتان سـنجت رها کرده اسـت . کودکان را دید که با هـیاهـو و غلغـله از تهء کوچه خیـز و جسـت کنان پیشـاپیـش داماد که ترو تازه از حمام برون آمده بود می دویدند. داماد را دید که با پیـراهـن و تنبان سـفـید، واسـکت گلاباتون دوزی شـده کلاه پـوسـت، ریش تراشـیده و بوت های جلادار شـانه به شـانه مرد ها رو به خورشـید پیش میروند. پیرم مردی منقـل آتـش در دسـتش اسـپند دود می کرد و سـلاوات می خواند و دعا میکرد.
از آنسـوی دیگر که چندان در دیدرس ملکه نبود سـرو صدای کودکان نزدیک و نزدیک تر می شـد و آواز آی مبارک بادا ! بلند و بلند تر می گشـت، صدای زنی را شـنید که خطاب به کسی می گفـت حمام مامور عـبدل زنانه شـده و خانوادهء عـروس، حمام را قـروغ کرده اند و عـروس را حمام می برند. صداهای که از تهء کوچه شـنیده می شـد کنجکاوانه اورا از برنده به بالاخانه و از بالاخانه به پام پُر آفـتاب کشـاند. ملکه در گوشـهء بام به تماشـا ایسـتاد و نگاه به کوچه افـگند، چـند زن چادری پوش دَور دخـتر کربلایی را گرفـته بودند. عـروس پوشـیده در چادری نو فـیروزه یی رنگ شـانه به شـانهء زنان پشـت به خورشـید و رو به حمام پیش می رفـت. زن میانه سـالی دایره بدسـتش می نواخـت و دعا می کرد و مبارک باد! می خواند و هـمپای عـروس و هـمراهانش از زیر کوچهء بالاخانه می گذشـت. آواز دایره بگوش ملکه نزدیک تر می شـد شـوقی در دل ملکه چنگ انداخـت ناگهان ملکه خیال کرد که اسـپند را بدور سـر او دود می کنند. کودکان بدور و برش می رقـصند و زنانی در هـمآهـنگی با آواز دایره کف می زنند و بیت می خوانند؛ حس کرد بخار گرم حمام از تنـش متصاعـد اسـت بسـوی دسـتان سـپیدش دید که در رنگ حنا گلگون اسـت. یکبار دید که در لباس سـپید و صورت گل انداخـته از شـرم و اشـتیاق، زنانی بدورش حلقه زده اند و با داماد دسـت بدسـتش میدهـند.
ناگهان ملکه با نگاه مردیکه در تهء کوچه سـر، رو به بالا گرفـته و به او خیره شـده بود به خود آمد. ملکه شـتابان خودرا از چشـم برهـنهء مرد پس کشـید، رفـت و از پناه دیوار برنده خودرا پنهان کرد. مادر ملکه از تندور خانه بیرون شـده بود، بسـتهء نان روی دسـتهایش پا به زینه ها گذاشـت و در حالیکه با گوشـهء چادر عـرق های پیشـانی اش را می سـترد رو به ملکه آواز برآورد:
ــ چه به سـیل ایسـتاده ای دخـتر، یخـنت چرا باز اسـت؟ دکمه هایت را بسـته کن.
ملکه دسـت وپاچه شـد؛ راه داد که مادرش از برنده بگـذرد. بوی نان گرم و بریان ملکه را از ته مادر به بالاخانه کشـاند. مادر صدا زد:
ــ تو امروز مکتب رفـتنی نیسـتی، موهایت را چرا چوتی نمی کنی؟
ملکه مسـت و گیچ از بوی نان و بوی نسـیم به بهانهء گرفـتن بکس مکتبش از پشـت اُرسی به بیرون کله کشـک کرد. کوچه خالی بود و مالامال آفـتاب و صدای دور و پـراگـندهء دایره را نسـیم از هم می ربود و به پیشـواز آفـتاب می پراگـند.
-
پاسخ: داستان کوتاه
معجزه
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند.
پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا دارساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر
رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟
دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟
دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقطمعجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم
معجزه بخرم قيمتش چقدر است.داروسازگفت:
متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريض ِو بابام پول ندارد و اين همهء پول من است. من از
کـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:چقدر پول داري؟
دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مد لبخندي زد وگفت:
آه چه جالب!!!فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت و گفت من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي
آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت فقط 5 دلار
-
پاسخ: داستان کوتاه
پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد پشت ميزي نشست.
پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد يك بستني ميوه اي چند است؟
پيشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جيبش كرد وشروع به شمردن كرد
بعد پرسيد يك بستني ساده چند است؟
در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.
پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سكه هايش را شمرد وگفت لطف كنيد يك
بستني ساده. پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد حيرت كرد.آنجا در كنار ظرف خالي بستني 2سكه 5 سنتي
و 5 سكه يك سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت.