دوست هميشگی
روزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.
پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.
پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.
كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.
اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.
او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.
مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما .
Bookmarks