عقربک اهسته می پیچد به خود
اه اری باز صدایم میکند
از پس ان شیشه پر ز غبار
محو آن غوغای نابم میکند
با تمام خستگی پا میشوم
تا به سر محو تماشا میشوم
تو درون قاب عکس شیشه ای
بی درنگ بر من نگاه میکنی
این من تنهای بی الام را
محو آن چشمان ماه میکنی
چشم من بر قاب تو پل میزند
بوسه ای بر صورت گل میزند
یاد آن اخر وداع افتاده ام
یاد آن لحظه ی پر از غرور
می روی اهسته و پیوسته میدانم ولی
بی تو ای الام جان وامانده ام
از تو و آن قافله سالار دل جا مانده ام
یادتو در این دلم غوغای بی پایان بود
بعد تو ای روح بی پروای من
مرگ را بوسیدن رفتن همی آسان بود
Bookmarks