خيره به آسمان غروب گور آفتاب شد در زمين سياهي وجودم را مي گيرد ديگر تاريكم نه مهتابي نه ابري
آسمان مثل من شد بي كس بي روشني مه تهي از ذرات نور و مهرباني
غرق راهم راهي غريب و قريب بي مقصد راهي بي پايان
در سفرم كوله بارم اندوه و ترديد
به خورشيد سپردمش رفت ... مثل من بي پروا
شب وقت سفر شد
همه ثانيه ها را شمردم بياد قلب عاشقت
چه زيبا بود اولين طلوع دي خنده ي خورشيد سپيد بود
در اولين آسمان هجرت بودم جويبار تنم بوي ياس ميداد
مرده بودم
بر من تابيد جاري شد در جاده هاي قلبم بقصد سرخي
در خود خويش را ديدم غريبه بودم
آشتيم داد طلسم سكوت را شكستم
ترسيدم از روز تاريكي اينبار تپيد بر من
روشني به من داد و سوخت
غروب كرد مثل امروز
مهر در مهر با مهر رفت ... با دست اهورايي جادويم كرد و در سياهي آسمان گم شد
به ظلمت بي مقصد و من رسيد به ستاره
هنوز مي روم ته شب كجاست؟
از چه مي گفت با كه بود؟ افق مرا فهماند كه پاسدار عشق با روح پيامدارش وداع را گريه كرد
وقتي شب شب سفر بود توي كوچه هاي وحشت وقتي هر سايه كسي بود واسه بردنم به ظلمت
وقتي هر ثانيه شب تپش هراس من بود وقتي زخم خنجر دوست بهترين لباس من بود
تو با دست مهربوني به تنم مرحم كشيدي برام از روشني گفتي پرده ي شبو دريدي
ياور هميشه مومن تو برو سفر سلامت غم من نخور كه دوري براي من شده عادت
منمو دنيا دنيا حرف نگفته
خدايا روز را نمي خواهم روشني پرده ي آسمانست
به پايان نينديشم اگر انديشه پاياني است
عجب بي پايانست راه بي مقصد! ميروم
ترانه ي برگ باد ...
مي شكنم آرامش سياه شب را
با توام نسيم زمين
با توام برگ سبز روز . بشكنيد سرخوشي را
خورشيد در غروب گم شد اي زنده ي بي جان تو ديگر سبز نيستي بي روشنيش
نسيم بنواز ! شب هجرت است نسيم طوفند شو وقت مرثيه است
مي روم باز مي روم .مژگانم شبنم زده قطره قطره مي چكد خون
ببار اي ابر ديده چشم من غم دارد امشب ...
چشمه ساريست آنجا ... چمنزار از لالاييش مرده
اشك زميني يا زمان ؟ تو اشك خدايي
گريان باش غزلواره ! تو بي رنگ بيرنگي دگر...
خداي آسمان مرد ... تاريكيو سياه
همسفري دارم همسفري روي قلبم ... عكس خيس روشني
قدمهاي زمين را مي شمارم چه سنگين است شب
آنجا چراغي روشن است ... كنار چشمه سار
معشوق كسي است ... تشنه لبان انتظارش مي كشند
دختري كوزه به دوش
افق به من مي نگرد ... دنبال ستاره ي شب مي گردي؟
افق مي خندد ... خنده اي سحر گونه
خنده اي نوراني
در خنده اش به جاي پايم مينگرم...
بدنبال چه آمده اي؟
خدايا من كه دست به سمتت بردم...
روز بي خورشيد كه روز نيست شب روشن است
خدايا چرا روشن شد آسمان چرا پوشاندي باز حقيقت را؟
بي خود از خود دوباره به افق مي نگرم
آفتاب
آفتاب
آفتاب !!!
خورشيد من كو؟
آفتاب با غروب طلوع كرد






پاسخ با نقل قول
Bookmarks