مردِ مستی که روی نیمکتِ پارک نشسته بود – بامداد خیلی گرم بود – گفت: «او را به خاطر میآوری»، مرد اسمی گفت، «همان که ۲۵ سالِ پیش همسرش را با ضربهی تبر کشت؟»
من گفتم: «نه».
مرد گفت: «کار ِ من بود.» مرد گفت: « ۲۵ سالِ پیش بود. یادت میآید؟»
در بعدازظهر – هوا گرم بود – این فکر عذابم میداد که ممکن است بهدرستی متوجه منظورش نشده باشم.
Bookmarks