رابطه
از پرواز جا ماند.
چمداناَش را تحویل داد، کارت پروازش را گرفت، و از گِیت گذشت. گشتی توو سالن انتظار زد، کمی روی یکی از صندلیها نشست و بعد رفت اتاقِ سیگار. طبقهی پایینِ سالن. اتاقی انباشته از دود. لحظهی ورود چشمهاش به سوزش افتاد، بعد چشم گرداند صندلی خالی ببیند. دید. تنها صندلی خالیْ پشتِ میزی بود که زنی جوان هم نشسته و سیگار میکشید. رفت نشست سیگارش را درآورد، دست به جیبهاش کشید فندکاَش را دربیاورد. نیافت. از زن فندک خواست، گرفت، سیگارش را روشن کرد، و خیره شد به نقطهای مبهم میانِ دودها.
به خودش که آمد، زن نبود، و فندکاَش میانِ دستهای مرد جا مانده بود که هی لای انگشتهاش میچرخاند، روشن و خاموش میکرد. تندی از جاش بلند شد، سراغِ زن را گرفت؛ و دوید پیاَش. فندک را هم میانِ مشتاَش محکم گرفته بود، انگار شِیئی گرانبها باشد. هرچه سالن انتظار را بالا و پایین رفت، و توو غرفهها و فروشگاههاش گشت، نیافتاَش. یکهو به خودش آمد، ساعتاَش را نگاه انداخت، دید دارد از پرواز جا میماند.
از پرواز جا ماند. با فندکی طلایی میانِ مشتِ عرقکردهاَش. عصبی. برگشت، رفت خانهاَش. فرداش با پروازی دیگر، سرِ وقت پرواز کرد، رسید مقصد. رفت سراغِ چمداناَش. چمداناَش را تحویل گرفت، و رفت هتل. چند ساعتی استراحت کرد، بعد آمد توو لابیِ هتل، نشست، و سفارشِ قهوه داد. تا بَراش بیاورند کمی روزنامه ورق زد، یکی دو مطلب خواند. توو این فاصله حس کرد کسی آمده نشسته روبهروش. روزنامه را آرام آورد پایین، بِش نگاه کرد. زن بود. همان زنِ دیروزی در اتاقِ سیگار. چشمهاش، دهاناَش از تعجب باز ماند و خودش از حرفی زدن چیزی گفتن. زن، پاکتی سیگار از کیفاَش درآورد، نخی برداشت، و پاکت را گرفت طرفِ مرد؛ همزمان هم پرسید فندک دارد؟ مرد همانطور متعجب سیگاری برداشت. بعد، فندکِ طلاییِ زن را از جیب اَش درآورد بُرد جلو؛ سیگارش را روشن کرد. سیگار خودش را هم. چند لحظهای در سکوت به چشمهای زن نگاه کرد. لبخندی آمده نشسته بود روو لبهای زن. مرد، فندک را گذاشت توو جیباَش، و روزنامهاَش را دوباره دست گرفت خواند.
رضا کاظمی / تیرماه 1393 / تهران
Bookmarks