مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.
Bookmarks