هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks