وقتی داشتی میرفتی گفتم : نکنه منو یادت بره ؟
با لبخندی گفتی هر وقت زبون مادریم یادم رفت تو رو هم فراموش میکنم .
با لبخندی عاشقانه بدرقه ات کردم و رفتی به دیار غربت .
بعد از اون کار من شد گریه و دلتنگی تا یه روز شنیدم بر میگردی .
تو فرودگاه نگاهت غریب بود ناباورانه بهت گفتم منو نمی شناسی ؟
گفتی : What ؟
===========================
کمال تشکر را دارم:
از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام،
دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم...
Bookmarks