پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرک واكسي كر و لال را بدهد ،
جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند.
روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن.
پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
=====
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته.
عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته.
خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است.
دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاک رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد.
دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد.
آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت:
"پس چرا مادرم سبز نمي شود..؟"
Bookmarks