عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند.
غول چراغ گفت : اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را برآورده خواهم کرد.
دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت:
" آرزو میکنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم"
پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت:
"من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد"
=====
ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی..؟
Bookmarks