هوا سرد بود. برف آرام آرام مي باريد.
دخترک داد ميزد: گل بدم، خانم، گل... آقا گل بدم؟
دخترکي که همراه مادرش بود گفت: مامان واسم يک گل ميخري؟
و مادرش با مهرباني جواب داد:
نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت فروش را ميگيرم...
=====
مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو.
مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم يا يواش برم مي ميرم.
باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز
وايستاده بوده یک كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود...
Bookmarks