او مردي بسيار خسيس بود
روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل،
نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند!
يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد.
از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه، نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند...
=====
عشق مرد ترکش کرده بود .مرد از سر ناامیدی خود را از بالای پل" گلدن گیت" به پایین پرت کرد.
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد خودکشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد.
این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند.
چشم هایشان به هم دوخته شد.
مجذوب یکدیگر شدند.
این یک عشق واقعی بود.
هر دو این را دریافتند. آن هم یک متر بالاتر از سطح آب...
Bookmarks