™Ali (29-06-11), M A H R A D (23-06-11), P A R H A M (27-07-11), ViViD (10-07-11)
وداع با ثریا
باید از محشر گذشت :!
لجن زاری که من دیدم. سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است
عذر میخواهم پری، عذر میخواهم پری،
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ،
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند.
روی جنگلها نمی آیم فرود.
شاخه زلفی گو مباش ، آب دریاها کفاف
تشنه این درد نیست.بره هایت میدوند.
جویباری که عزیزم راه خود گیرو برو ،
یک شب مهتابی از این تنگنای .
بر فراز کوها پر میزنم، میگذارم میروم .
ناله خود میبرم . دردسر کم میکنم.
چشمهائی خیره می پاید مرا،
غرش تمساح می آید بگوش،
کبر فرعونی و سحر سامریست،
دست موسی و محمد با من است،
میروی وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست.
صـبـح چنـدان دور نیست.... !
استاد شهریار... روحش شاد
™Ali (29-06-11), M A H R A D (23-06-11), P A R H A M (27-07-11), ViViD (10-07-11)
گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ی ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری؟
گفت: نه باور کن،نه! ولی چون تو را واقعا دوست دارم
نمیخواهم پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد
زحمتی به خود هموار کنی
[کارو - شکست سکوت...]
پ.ن: شعر زیبای "آهسته باز از بغل پله ها گذشت" رو که استاد شهریار در وصف مادر گفته رو هم بخونید !
M A H R A D (30-06-11), mehrdad_ab (29-06-11), P A R H A M (27-07-11), Shahryar (06-07-11), sirYahya (03-04-14), ViViD (10-07-11)
|
در یک رباعی از خیام می خوانیم :
ای آمده از عالم روحانی تفت | حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای |خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
نظرم روی این رباعی اینه که تفت اشاره به تولد نوزاد انسان داره که چون پا به دنیا میذاره، به دلیل خارج شدن از رحم هنوز بدنش گرم هست.
پنج منظور حواس پنج گانه (شنوایی، بینایی، چشایی، لامسه و بویایی) است.
چهار منظور چهار عنصر سازنده ی گیتی به عقیده ی ارسطو آب، خاک، آتش و باد هست.
شش هنوز دلیل منطقی پیدا نکردم که منظور خیام چی هست.
هفت هم مظهر خیلی چیزهاست که محتمل ترینشون هفت آسمان هست.
M A H R A D (06-07-11), mehrdad_ab (06-07-11), P A R H A M (27-07-11), sirYahya (03-04-14), ViViD (10-07-11)
«تفت» میتونه به صورت صفت برای عالم یا قید حالت برای فاعل هم اومده باشه. (البته تعبیر تو هم زیبا بود)برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط ™Ali برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
منظور از «شش» هم شش جهت هست (بالا، پایین، عقب، جلو، چپ، راست)
در یک رباعی دیگه خیام میگه:
ای آنکه نتیجـه چـهـار و هـفتی / وز هـفـت و چـهـار دائـم انـدر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم / باز آمدنت نیست چو رفتی، رفتی
===
آنچه تو را و مرا نجات میدهد
دروغ نگفتن است
نه شعر گفتن و شعر خواندن
کتابِ نیست / علیرضا روشن / نشر آموت
™Ali (06-07-11), mehrdad_ab (06-07-11), P A R H A M (27-07-11), Shahryar (06-07-11), ViViD (10-07-11)
M A H R A D (09-07-11), mehrdad_ab (07-07-11), P A R H A M (27-07-11), ViViD (10-07-11)
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
*استـــــاد شهــریـــار*
™Ali (12-07-11), M A H R A D (09-07-11), P A R H A M (27-07-11), ViViD (10-07-11)
اي غنچه خندان چرا خون در دل ما ميكني
خاري به خود ميبندي و ما را ز سر وا ميكني
از تير كج تابي تو آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد اي فلك، با ما چه بد تا ميكني
اي شمع رقصان با نسيم، آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمي چو با دشمن مدارا ميكني
آتش پرید از تیشه ات امشب مگر ای کوهکن
از دست شیرین، درد دل با سنگ خارا می کنی
با چون مني نازك خيال ابرو كشيدن از ملال
زشت است اي وحشي غزال اما چه زيبا ميكني
امروزِ ما بيچارگان، اميد فردائيش نيست
اين داني و با ما هنوز امروز و فردا ميكني؟
دیدم به آتش بازی ات، شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا، گر خود تماشا می کنی
آه سحرگاه تورا ای شمع، مشتاقم به جان
باری بیا گرآه خود با ناله سودا می کنی
اي غم بگو از دست تو آخر كجا بايد شدن
در گوشه ميخانه هم ما را تو پيدا ميكني
ما ''شهريارا'' بلبلان ديديم بر طرف چمن
شورافكن و شيرينسخن اما تو غوغا ميكني
*استاد شهریار*
™Ali (12-07-11), M A H R A D (10-07-11), P A R H A M (27-07-11), sirYahya (03-04-14), ViViD (10-07-11)
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی | خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافی است غباری دارد | از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان | ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست | گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده | تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
پ.ن: این تصنیف که غزلی از حافظ هست (البته بخشی از غزل هست) رو استاد شجریان در دقایق آخر آلبوم آستان جانان اجرا کرده که یکی از کم نظیرترین کارهایی هست که از ایشون شنیدم ! در مورد قسمت Bold شده کسی نظری نداره؟
غزل زیبا + صدای بی نظیر = آهنگ جاویدان
M A H R A D (27-07-11), mehrdad_ab (12-07-11), P A R H A M (27-07-11)
|
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
سیمین بهبهانی
M A H R A D (18-07-11), P A R H A M (27-07-11)
یک شعر به یاد ماندنی از فروغ فرخ زاد :
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
M A H R A D (27-07-11), P A R H A M (27-07-11)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks