Quick (29-02-08)
Quick (29-02-08)
|
GOD OF WAR
خدای جنگ بازی که در مارچ ٢٠٠٥ در سبک اشکن/ماجراجویی انتشار یافت. بازی با بازیگر اصلی فیلم یعنی کریتوس شروع میشود که میگوید " خدایان المپیوس مرا رها کرده اند دیگر هیچ امیدی نیست" او خود را از بلندترین کوه یونان به پایین پرتاب میکند. سپس بازی به سه هفته قبل برمیگردد نمایش اتفاقاتی که سرنوشت بدبختانه اش را میسازد.او به ماموریتی فرستاده میشود که برای نجات دادن شهر آتن باید Ares را بکشد. خدای جنگ را....نام کریتوس هر جنگجویی را در سراسر عالم به لرزه میاندازخت... او به عنوان یک رهبر دارای خصلت های شجاعت , زیرکی , تاکتیک های جنگی , سرسختی در نبرد بود. زن ها بچه ها و مردان زیادی از لب تیغ این جنگجو گذشته اند. میگفتند همسرش تنها کسی ست که میتواند جلوی خشم کریتوس را بگیرد. بلاخره روزی آمد که کریتوس نمیتوانست پیشبینی کند.ارتش او با ٥٠ مرد جنگجوی ورزیده در برابر هزاران نفر از لشگریان قبایل بادیهنشین وحشى از مشرقزمین قرار گرفت.بعد از نبردی چند ساعته لشگر کریتوس مانند خود او در جنگی وحشیانه شکست میخورد. کریتوس خود در برابر رهبر بیگانگان شکست خورده بود...چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت. با کمال تا امیدی او Ares خدای جنگ را صدا میزد ! و میگوید.. خدای جنگ دشمنان مرا نابود کن و جان مرا در اختیار بگیر !! خدای جنگ که شاهد این مبارزه است به درخواست کریتوس جواب میدهد و در یک لحظه تمامی سربازان دشمن را تکه تکه میکند. Ares به کریتوس شمشیر های آشفتگی را میدهد شمشیرهایی که در چرکین ترین اعماق جهنم ساخته شده...
این اسلحه ترکیبی از ٢ شمشیر که که مانند ٢ خنجر به انتهای زنجیر است تشکیل شده. زنجیرها در دست کریتوس میپیچند و گوشت دست او را ذوب میکنند. این زنجیر ها برای همیشه قول کریتوس را به او یاد آور میشود. در یک چشم به هم زدن رهبر وحشیان بادیه نشین میمیرد... کریتوش با شمشیر های آشفتگی سر رهبر وحشیان را میبرد. کریتوس , وفادار به قولش از این به بعد تمامی دستورات خدای جنگ را اجرا میکند. کریتوس به نام خدای جنگ انسان های زیادی را میشکد. حتی به دهکده وفا دار به آتنا ( خدای انسانیت ) هم رحم نمیکند. به درخواست کریتوس مردانش تمامی دهکده را به آتش کشاندند. در طول کشتار کریتوس معبدی را پیدا میکند که به او احساس میدهد هرگز نباید به آن قدم بگذارد.قبل از داخل شدن غیبگوی دهکده با او اخطار میدهد که خطرات معبد بیشتر از آن چیزیست که کریتوس فکر میکند. کریتوس بیتوجه به پیرزن وارد معبد میشود خون جلوی چشمان او را گرفته. هر کس در نزدیکی کریتوس بود سر سالم بدر نبرد. کریتوس همه را قطعه فطعه کرد. بلاخره او دو قربانی آخر خود را هم گرفت. هر چند همه چیز تغییر پیدا کرد. وقتی کریتوس به عقل آمد دید در جلوی چشمان او جسد همسر و دختر کوچکش پیداست....
بله او با دستان خود آن دو را کشته بود برای او بسیار گیج کننده بود که خانواده او آنجا چه میکردند در حالی که او آخرین بار در شهر اسپارتا از آنها خداحافظی کرده بود تا به جنگ بیاید...خدای جنگ که یک بار جان او را نجات داده بود برای او توضیح میدهد که برنامه هایش چه بوده است... او ظاهر میشود و توضیح میدهد که زن و بچه اش آخرین ریسمان های انسانیت در زندگی ش بوده اند. ولی حقیقتی در راه بود جادوگر دهکده از خاکستر زن و بچه اش که در معبد سوخته بودند برای نفرین عبدی او استفاده کرد تمامی بدن کریتوس را خاکستر سفید خانواده اش پوشاندند بغیر از خالکوبی قرمز بدنش..نفرینی که همیشه و همه جا بدنبال او بود... كریتوس از تابعیتش به خداى جنگ دست مىكشد.او ١٠ سال در دنیا سرگردان شد از این بندر به بندی دیگر از مکانی به مکان دیگر ولی کابوس ها او را رها نمیکردند انگار این افکار مانند طاعون مغزش را فاسد کرده بودند.خاطران کشتن زن و فرزندش وجودش را فرا گرفته بود بعد از ١٠ سال خدای جنگ خودش به آتن حمله میکند جایی که آتنا خواهرش محافظ آن بود به وسیله قانون زئوس خدایان از جنگ با خودشان منع شده بودند.بنابرین برای نجات شهر باید به دنبال موجودی فانی میگشت که بتواند خدای جنگ را نابود کند. او بدنبال کریتوس میروذ و قول میدهد که در برابر متوقف کردن خدای جنگ گناهان و جنایت هایش را میبخشد. و کریتوس قبول میکند کریتوس اول شروع به یافتن پیشگوی آتن میکند.وقتی به معبد پیشگو رسید , پیرمردی را دید که در حال کندن قبر است , پیرمرد گفت که مجبور است قبر بزرگی را بکند و وقت هم ندارد و بعد پیرمرد به کریتوس حرفی زد که نمیتوانست باور کند.. قبری که او میکند برای یک نفر بود و آن یک نفر هم کریتوس بود!! بر اساس دانسته های پیرمرد غیبگو او فقط با یک راه میتوانست خدای جنگ را نابود کند و آن هم پیدا کردن جعبه پاندورا افسانه ای بود.آتنا به کریتوس میگوید که چطور باید به جعبه پاندورا دست پیدا کند. او باید به داخل کوهستانی میرفت که بر سوار آخرین تایتن یعنی کرونوس بود کرونوس , كه پدر بىرحم زئوس بود. بلاخره با سعی و تلاش و پشت سر گذاشتن تهدیدات بسیار مهلک کریتوس موفق شد به جعبه پاندورا دست پیدا کند.ولی....ولی قبل از رسیدن به آتن همراه جعبه , خدای جنگ از این مسئله آگاه میشود که کریتوس به جعبه دست پیدا کرده. در حالی که در حال جنگ بود از مسافتی بسیار دور با ستون سنگی تیز به طرف کریتوس که در معبد پاندورا بود شلیک میکند.تیر پس از طی مسافت بسیار زیادی به کریتوس میرسد و شکم او را پاره میکند و او را به دیوار میکشد. در آخرین لحظات عمر کریتوس خاطرات کشتارش , کشتار زن و بچه ش در ذهنش تدایی میشود.
کریتوس با درماندگی میبیند که نوکران خدای جنگ چگونه جعبه پانادورا را با خود میبرند.کریتوس در دوزخ سقوط میکند , شکست میخورد اما نمیخواهد بمیرد.او در راه جهنم با جامعه جنایت کارن مبارزه میکند. در انتهای راه به زنجیری رسید که یک سر آن به آسمان وصل بود. در آخر زنجیر همان پیرمردی بود که داشت قبر میکند او میگوید آتنا تنها خدایی نیست که از تو مواظبت میکند گورکن پیر این را گفت و غیب شد. کریتوس از صحراى روحهاى سرگشته با تمامی دام ها و خطر هایش عبور میکند و بلاخره موفق میشود که از دوزخ خودش فرار کند. یک کار باقی مانده بود پیدا کردن جعبه پانادورا. او وقتی به خدای جنگ رسید جعبه با زنجیری به دستان خدای جنگ وصل بود. او با پرتاب یک صاعقه به طرف دستان خدای جنگ توانست زنجیر را از دستان خدای جنگ پاره کند.جعبه سقوط میکند و کریتوس باز هم آن را پس میگیرد. در آخر نبردی مانده بود بین کریتوس و خدای جنگ که سرنوشت آتن را رقم میزد. در یک اقدام تدافعی خداى جنگ كریتوس را داخل ذهن خودش به دام انداخت. او توهماتی از خانواده اش را برای ذهن کریتوس ساخت که به دستان خود کریتوس کشته میشدند. کریتوس عهد میکند که نگذارد دیگر بار خانواده اش به دست خدای جنگ بمیرند و از آنها در مقابل موجوداتی که شبیه خودش بودند و قصد کشتن خانواده اش را داشتند محافظت کند.بلاخره کریتوس بر دشمنان خیالیش پیروز میشود و خانواده اش را نجات میدهد. با این وجود که کریتوس موفق به نجات خانواده اش شد.ولی چه ارزشی داشت در آخر فهمید که آنها همه اش خیالات بوده. هدف خدای جنگ از این کار این بوذ که روح خدای جنگ را بشکند تا کریتوس پذیرای شکست شود. کریتوس که حالا تمامی نیرو ها و اسلحه تیغه های آشفتگی را از دست داده بود جنگ را بخوبی اداره میکند و توانست در هشیاری حملات خدای جنگ را بشکند و به شمشیر قوى كوه المپ دست پیدا کند. بعد از یک نبرد طولانی و سخت بلاخره کریتوس میتواند خدای جنگ را شکست دهد و شمشیر ش را در گلوی خدای جنگ فرو برد. بعد از کشتن خدای جنگ و دریافت تبریکات خدایان مختلف کریتوس از آتنا میخواهد کابوس ها و زجر هایی که در جانش در اثر گشتن همسر و فرزندش رخنه کرده اند را از او دور کند.. آتنا به او میگوید که میتواند جنایات و اشتباهات او را ببخشد ولی هیچ خدا و یا نیرویی نیست که بتواند خاطرات کارهای وحشت ناکی که در سایه ه خدای جنگ اریس انجام داده را از وجودش پاک و فراموش کند. کریتوس با احساس نا امیدی به بالای بلند ترین کوه یونان میرود و با سقوط از بلندی خودکشی میکند. (صحنه اول بازی) کریتوس سقوط میکند و به درون دریای اژه میافتد.
ولی قبل از اینکه بمیرد احساس میکند نیروی عجیبی او را به بالای کوه میکشاند. او به بالای کوه کشیده میشودآتنا به كریتوس میگوید كه خدایان حكم كردند او امروز به دلیل خدمت بزرگش به خدایان نمیرد. او به کریتوس یادآوری میکند که یک تخت در کوه المپیوس خالی ست و یک خدای جنگ جدید لازم است. او به کریتوس پیشنهاد خدای جنگ شدن را میدهد و دری که به كوه الیمپوس و تخت خدایی منتهی میشود را برای او میگشاید. و اینگونه کریتوس خدای جنگ میشود...
منبع: ویکی پدیای فارسی ، www.pcseven.com
آخرین ویرایش توسط bamy در تاریخ 01-03-08 انجام شده است
HamidFULL (29-02-08), PCminister (29-02-08), Quick (29-02-08)
اهداف الطیر در بازی ASSASSIN'S CREED:
Tamir اولین مرد از 9 هدف آلطیر در بازی است که باید کشته شود.tamir یک فروشنده تجهیزات جنگی است که شما در منطقه فقیر نشین شهر Damascus می توانید او را پیدا کنید.در حقیقت او تجهیزات جنگی را به جنگاوران دشمن می فروشد و مرگ او باعث می شود دشمنان از نظر تجهیزات کمی عقب بیفتند. او اولین هدف شما در بازی است که باید از پس آن به راحتی بربیایید.(وگرنه تارگتهای بعدی سخت تر و سخت تر می شوند)
Garnier de Naplouse Garnier دوم هدف الطیر است که باید از پیش رو بردارد.او یک دکتر است و رئیس بیمارستان پادشاه نیر محسوب می شود.او در شهر Acre زندگی می کند و در آنجا به مداوای مریضان دربار و مجروهان جنگی می پردازد. شاید در ظاهر او یک دکتر باشد ولی او در پشت پرده کارهای زیادی انجام می دهد کارهایی که بیشتر شبیه به قصابها است تا دکترها!!! پس حق او مرگ است.(نسبت به هدفهای بعدی محافظهای کمی دارد.)
Talal او نیز یکی از نه هدف الطیر است که مرگ لایق اوست.Talal یک بردۀ بازرگان است که در شهر Jerusalem می توانید او را پیدا کنید. شما هر چه زودتر این دیوانه را بگیرید و از سر راه بردارید!! او که خود یک برده بوده است ... اکنون برده های زیادی را در شهر مخفی کرده است و بعد به بیمارستان شهر Acre می فرستد(الان باید بیشتر فهمیده باشید تو اون بیمارستان با مدیریت Garnier چی میگذره!!!) او رو برای اولین بار در سال 2007 در تریلر E3 که گیم پلی بازی را نمایش می داد دیده بودیم .
Abu'l Nuqoud او نیز متهم بعدی به مرگ است که الطیر باید او را سربه نیست کند.او سلطان بازرگانان شهر Damascus نام دارد و همچنین ثروتمندترین مرد شهر نیز است.Abul بیشتر مشهور بودن خود رو مدیون مهمانیهای پرزرق و برق خود است. افرادی که با او رفت و آمد دارند هنرمندان یا ثرومندان هستند و او افراد توهیدست را خوار میشمرد و از آنها هر کار نادرستی که در این دنیا وجود دارد می خواهد.Abul به ندرت در اجتماعات عمومی حضور دارد و معمولا او برای یک سخنرانی بعد از هر مهمانی خود ظاهر می شود.البته این مهمانیها راه بسیار خوبیه که به این مرد چاق نزدیک بشین(چشمک یاهویی)
William de Monoferet پنجمین هدف از نه هدف شما در بازی william است.او به شاه دیچاردبه عنوان نایب السلطنه شهر Acre خدمت می کند و بیشتر وقت خودش را صرف تعلیم و آموزش مردانش می کند و آنها را آماده جنگ می سازد.بنابراین بعضی از این سرباز ها باید به ریچارد در شهرArsuf ملحق شوند.او مردم را مجبور می کند که برای پیوستن به سربازان او به او ملحق شوند و آنهایی که سرباز زنند را به دار می آویزد.
Majd Addin او نیز یکی دیگر از نه فردی است که توسط الطیر کشته خواهد شد.Majd نیز نایب السلطنه سالادین(یکی از شاههای اون زمان)در شهرJerusalem است و مردم را مجبور می کند که از قانون پیروی کنند البته قانونهایی که خود او وضع کرده است! او تعدادی زیادی حکم در بارۀ اینکه چگونه مردم باید رفتار کنند صادر کرده و هر کسی که این قانون ها را بشکند و یا اشتباهی در انجام آنها داشته باشد با تنبیهی سخت مجازات میشود او به اصطلاح خود مجرمان را در ملع عام تنبیه می کند. در حقیقت تنها فردی که از قانونهای او خوشحال است و نفعی می برد خود او است!!
Jubair او هم یکی از اهداف نه تایی الطیر است .معولا او را به عنوان سردستۀ مذهبی ها می شناسند .او رئیس دانشمندان شهر Damascus محسوب می شود. اگر چه از ظاهر ادبیات او زیباست ولی باعث این می شود که عده بسیاری از مردم مورد آزار و اذیت واقع شوند. بیشتر از این آموزشهای مذهبی او باعث آزار مردم می شود او کتاب های زیادی را نوشته است که محتوای شیطانی دارد . در حقیقت او یک فرقه شیطانی را برای خود درست کرده است و باعث تفرقه بین مسلمانان شده است.
Sibrand Sibrand رئیس سردستۀ شوالیه های Teutonic است .او دقیقا در منطقۀ اسکله ای و قایقرانیدر سوط شهر Acre قرار دارد و یکی از 9 نفری است که الطیر باید کار آن را بسازد. او بینهایت بد گمان است و دشمنان را در همه جا می بیند و او از حمایت کشتیرانان زیادی برخوردار است.در مرحله ای از داستان که الطیر به این قسمت فرستاده می شود او کاملا ترسیده و هر کسی رو که شبیه به پیراهن الطیر باشه و یا شبیه به او راه بره رو بهش حمله ور می شود.(حالا ببینید این مرحله باید چیکار کنید؟؟)
Robert de Sable یکی از نه تنی که الطیر باید بکشید و در حقیقت آخرین مورد از آنها!!!او رئیس شوالیه های Templar محسوب می شود.Roberts به دنبال هدف مشابهی است و او نیز می خواهد با کشتن سرکردگان به جنگ های صلیبی در شهر مقدس(فلسطین کنونی) پایان دهد.گروه Al Mualimهیچ ماموریتی برای کشتن او ندارد ولی Roberts هدف اصلی خود را فراموش کرده و به دنبال قدرت می گردد و از همین رو الطیر نیز باید جلوی او را بگیرد زیرا او نیروهای عجیبی پیدا کرده است پس کار شما برای از سر راه برداشتن او فوق سخت است.
آخرین ویرایش توسط bamy در تاریخ 01-03-08 انجام شده است
mohammad amin (14-03-08), Quick (08-03-08)
Alan WAKE
داستان بازي حالت جالبي دارد داستان ،داستان نويسنده اي است كه در مورد داستان هاي ترسناك مي نويسد البته در اين كار موفقيت زيادي كسب نمي كند. ولي او تلاش هاي خود را براي نوشتن يك كتاب خوب ادامه مي دهد ولي باز هم به موفقيت نمي رسد. روزي به صورت تصادفي با دختري به نام آليس آشنا مي شود اين آشنايي بيشتر و بيشتر طول مي كشد تا به يك عشق عمقي تبديل شود. او خوشحال از اين آشنايي شكست هاي قبلي خود را در زمينه داستان هاي ترسناك فراموش مي كند و قصد نوشتن كتاب جديد را مي كند ولي حتي بعد از يك هفته هيچ چيز را نمي تواند روي كاغذ سفيد بنويسد او ناراحت و افسرده مي شود ولي هر بار كه آليس را مي بيند آرامش مي گيرد، ولي قضيه به اينجا ختم نمي شود روزي كه با آليس قرار ملاقات داشت قضيه نتوانستن نوشتن مطلب را به آليس در مي يان مي گذارد... آليس هم قول مي دهد در نوشتن كتاب به او كمك كند. آن شب بعد از ملاقات آليس خواب ها و كابوس هاي عجيبي ديد. چند روزي با اين كابوس ها اذيت شد ولي با نوشتن همين كابوس ها و خوابها به صورت يك كتاب برترين و پر فروش ترين رمان ترسناك سال را نوشت ... در طول نوشتن اين رمان هيچ خبري از آليس نبود و آلن هر چه به دنبال او گشت نتوانست او را پيدا كند.او اكنون به آرزوي خود رسيده بود هم معروف شده بود و هم پول نسبتا خوبي را به دست آورده بود ولي مشكل جديدي بعد از ناپديد شدن آليس به وجود آمده بود و آن بيماري انسومنيا (بي خوابي) بود كه گريبان او را گرفته بود.آلن با اينكه امروز معروف و محبوب و پولدار شده بود ولي اين مشكل از مشكلات قبلي براي او سخت تر بود او به كلينيكي در شمال غربي آمريكا براي درمان خود راهي شد بعد از چند مدت او كاملا سلامتي خود را به دست آورد ولي باز آليس آمده بود او در هتلي اقامت مي كند ولي در شب باز هم كابوس ها شروع ميشود. صبح روز بعد با تاكسي به تعميرگاه نزديك خانه خود مي رود (نزديك يعني چند كيلومتر) از او ماشينش را مي گيرد(براي تعمير آنجا گذشاته بود).او اكنون قصد دارد تا به كلبه خود بر گردد و اتفاقات جديدي را كه در كابوس هاي جديد خود مي بيند به صورت داستان بعدي خود در بياورد.در وسط راه رهگذري را سوار مي كند،رهگذر كه آلن را مي شناسد صحبت را با او باز مي كند و در مورد كتاب آلن صحبت مي كند در مورد اينكه چگونه در اول كتاب آلن يك نويسنده كه قصد نوشتن دوم كتاب خود را دارد يك رهگذر را سوار مي كند و رهگذر مي ميرد،رهگذر در مورد اين شروع داستان آلن بحث مي كند ناگهان كمي جلوتر تصادفي اتفاق افتاده است فردي خوني در وسط خيابان است آلن پياده مي شود و به سمت جسد مي رود ولي نه تنها از جسد خبري نبود بلكه انگار داستان آلن در حال واقعيت پيدا كردن است. كاميوني بزرگ به سمت ماشين آلن مي آيد و مسافر را له مي كند و موج حاصل از انفجار آلن را بيهوش مي كند.بعد از بهوش آمدن بقيه داستان در حالت خطي و به صورت فيلمي دنباله دار و طولاني ادامه پيدا مي كند.
منبع : سیمز 47
PLAYSTATION3 OWNERWii =>PS3 =>![]()
<=X360
<= PC
MANCHESTERUNITED
mohammad amin (14-03-08), PCminister (01-03-08), Quick (08-03-08)
کاملا جالب بود اما اگه مال hylf -life2 می نوشتی جالبتر می شود
داستان بازی فارنهایت!!! حتما بخونید!!!!
شخصيت اصلي بازي شخصي هست بنام لوكاس كين (Lucas Kane) كه يك فرد عادي در هستش كه در شهر نيويورك زندگي ميكنه و متخصص كامپيوتر در يك بانك هست. داستان از اينجا شروع ميشه كه ميبينيم لوكاس نشسته و ميخواد داستان اتفاقاتي رو كه براش افتاده تعريف كنه. هوا در نيويورك به شدت سرد و برفي هست.
در ابتداي داستان لوكاس رو در دستشويي يك رستوران ميبينيم كه در يك حالت غيرعادي در حال بريدن دستهاي خودش با چاقو هست كه د حقيقت داره با چاقو روي دستهاي خودش طرحهايي رو حكاكي ميكنه. بعد لوكاس در همين حالت از خود بيخود شده از پشت بطرف پيرمردي ميره كه در دستشويي در حال شستن دستهاي خودش هست ( در اين حالت صحنه هايي رو هم از مردي ميبينيم كه شبيه به جادوگرا ميمونه و در محل ديگه اي دقيقاً حركاتي رو انجام ميده كه لوكاس داره انجام ميده بطوري كه مشخص ميشه هر حركتي كه اون مرد جادوگر انجام ميده ، لوكاس هم دقيقاً همون حركات رو انجام ميده و به نوعي انگار اون مرد داره لوكاس رو كنترل ميكنه ) و با ضربات چاقو اين پيرمرد رو به طرز فجيعي به قتل ميرسونه. يك كلاغ هم در اين لحظات از پنجره موجود در دستشويي ناظر اين اتفاقات هست !
بعد از اينكه پيرمرد به قتل ميرسه و هنوز لوكاس در حالت غير عادي قرار داره در تصوراتش دختر بچه اي رو ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند كرده بطوري كه ميخواد دست لوكاس رو بگيره ، لوكاس به حال خودش برميگرده و با ديدن جنازه غرق در خون پيرمرد و دستان خون آلود خودش به شدت شوكه ميشه ! لوكاس كه متوجه ميشه خودش پيرمرد رو كشته اما در انجام اين كار در حقيقت خودش اراده اي از خود نداشته و بدون اينكه خودش بخواد دست به اين جنايت زده ، براي اينكه توسط پليس دستگير نشه بايد جنازه رو مخفي كنه و به سرعت از رستوران خارج بشه. لوكاس اينكار رو انجام ميده و بعد از تميز كردن نسبي دستشويي و همچنين شستن دست و صورت خودش از دستشويي خارج ميشه و با حساب كردن پول غذا و نوشيدني خودش از رستوران خارج ميشه. بعد از خارج شدن از رستوران بسته به تصميم گرفته شده از طرف شما لوكاس با تاكسي و يا مترو محل رو ترك ميكنه . بعد از خارج شدن لوكاس از رستوران مامور پليسي كه در رستوران مشغول نوشيدن نوشيدني بود به دستشويي ميره و با ديدن رد خوني كه از يكي از دستشوييها جاري شده جسد رو پيدا ميكنه و سريعاً از دستشويي مياد بيرون و ميگه كه جنايتي اتفاق افتاده و هيچكس اجازه خارج شدن از رستوران رو نداره تا ماموران پليس بيان و مشخصات افراد رو بررسي كنند.
بعد از اين ، ما دو كاراگاه پليس رو ميبينيم كه به سمت رستوران ميان : كاراگاه كارلا والنتي (Carla Valenti) و دستيارش تايلر مايلز (Tyler Miles). كارلا يك زن سفيد پوست هست و تايلر يك مرد سياه پوست.
كارلا و تايلر به رستوران ميان تا صحنه جرم رو بررسي كنند. اونها موفق ميشن چاقويي رو كه لوكاس با استفاده از اون پيرمرد رو به قتل رسونده پيدا كنند و همچنين خوني رو كه از دستان لوكاس كه بريده شده بودند ريخته ، كشف ميكنند. در خارج از در پشتي رستوران هم يك مرد بي خانمان نشسته كه ظاهراً مست هست و كمك زيادي به ماموران پليس نميكنه !
لوكاس بعد از فرار كردن از رستوران به خونه خودش ميره و از شدت خستگي جسمي و روحي به خواب ميره و در خواب كابوس ميبينه.صبح كه از خواب ميپره ، اول فكر ميكنه اتفاقات ديشب توي خواب بوده اما با ديدن دستان خون آلود خودش كه باعث خوني شدن تخت خوابش هم شده متوجه ميشه كه تمامي اون اتفاقات واقعاً رخ داده !
حالا لوكاس بايد بفهمه كه براي چي اون پيرمرد ناشناس رو كشته و واقعاً چه اتفاقاتي در رستوران رخ داده. لوكاس بايد براي رفتن به محل كارش آماده بشه. لوكاس از نظر عصبي و روحي ضربه بسيار سختي خورده و با يادآوري اتفاقات رستوران و اون پيرمرد كشته شده باز هم از نظر عصبي بهم ميريزه. لوكاس برادري به نام ماركوس (Markus) داره كه كشيش هست ولي با اون زياد رفت و آمد نداره و چند وقتي ميشه كه ملاقاتش نكرده. همچنين چند وقتي هست كه لوكاس با دوست دختر خودش تيفاني (Tiffany Harper) قطع رابطه كرده. لوكاس پيغام گير تلفن منزلش رو چك ميكنه و پيغامي رو كه تيفاني گذاشته و گفته كه ميخواد بياد و بعضي از وسايلش رو كه هنوز تو خونه لوكاس باقي مونده رو ببره ، ميشنوه. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط ماركوس برادر لوكاس هست ، ماركوس زنگ زده تا به لوكاس يادآوري كنه كه سالگرد فوت پدر و مادرشون هست و به اين بهانه بتونه بعد از مدت زمان طولاني كه لوكاس رو نديده اون رو ببينه. لوكاس كه حس ميكنه بايد قضيه رستوران رو با يك نفر در ميون بگذاره به ماركوس ميگه كه تو دردسر بزرگي افتاده و باهاش در يك پارك قرار ميذاره.
لوكاس كه ناخودآگاه تصاويري در ذهنش ميبينه ، ناگهان در ذهن ميبينه كه يك مامور پليس به جلوي در خونه اش اومده و مامور پليس با اومدن به داخل خونه و ديدن لباس خوني لوكاس كه شب گذشته تو تنش بوده و همچنين تخت خون آلود لوكاس ، لوكاس رو دستگير ميكنه ! به همين خاطر لوكاس سريعاً اون لباس خوني رو ميندازه توي لباسشويي و روي تخت خون آلود رو هم ميپوشونه. بعد ناگهان پليس در خونه رو ميزنه ! لوكاس در رو باز ميكنه و پليس ميگه كه همسايه ها از خونه شما صداي جيغ و ناله شنيدن ، آيا شما بوديد ؟ لوكاس هم مجبور ميشه به دروغ بگه كه بر اثر شكستن شيشه دست هاي خودشو بريده و بخاطر اون فرياد زده. پليس داخل خونه رو بازرسي ميكنه و ميره.
لوكاس در پارك به ملاقات برادرش ميره و داستان رو براي اون تعريف ميكنه. ماركوس كه يك كشيش معتقد هست و به قتل رسوندن يك انسان رو گناه بزرگي ميدونه به لوكاس ميگه كه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني و داستان رو براشون تعريف كني اما لوكاس حاضر به انجام اين كار نميشه چون معتقده كه پليس حرفهاي اون رو باور نميكنه و به جرم قتل اون رو بازداشت ميكنه و با دستگير شدنش ديگه هيچ وقت متوجه نميشه كه چرا اون پيرمرد رو به قتل رسونده. بعد از خداحافظي از ماركوس ، لوكاس در مسير برگشت از پارك ناگهان لوكاس دوباره در ذهن خودش پسر بچه اي رو ميبينه كه هنگام بازي در كنار درياچه پارك به داخل آب ميافته ! لوكاس كمي جلوتر همون بچه رو در حال بازي كنار درياچه ميبينه و همچنين دو مامور پليس رو هم ميبينه كه از سمت ديگه اي دارند نزديك ميشن و يكي از اون مامورها همون مامور پليس ديشب در رستوران هست كه احتمالاً با ديدن لوكاس اون رو شناسايي ميكنه و دستگير ميكنه ! حالا لوكاس بايد تصميم بگيره كه بره جلو و بچه رو نجات بده و با اين كار خطر دستگير شدن رو به جون بخره و يا اينكه اجازه بده بچه جون خودش رو از دست بده تا خودش دستگير نشه ! لوكاس تصميم به نجات جون پسر بچه ميگيره و سريعاً ميره و به داخل آب شيرجه ميره و پسر بچه رو بيرون مياره و با دادن تنفس مصنوعي باعث زنده موندن پسر بچه ميشه ! در همين حال كه مردم در محل جمع شدند مامور پليسي كه شب حادثه تو رستوران حضور داشته و لوكاس رو در رستوران ديده بوده هم در محل حضور داره و با ديدن قيافه لوكاس اون رو شناسايي ميكنه ولي بطرز عجيبي از دستگيري لوكاس خودداري ميكنه و اجازه ميده كه لوكاس از پارك بره. مردم هم كه اونجا جمع شدند معتقدند كه لوكاس يك قهرمانه و اگر اون نبود حتماً پسر بچه جون خودش رو از دست ميداد. لوكاس كه خودش هم از اين مساله تعجب كرده و ميدونه كه مامور پليس اون رو شناخته ولي نميدونه كه چرا اجازه داده كه اون پارك رو ترك كنه و دستگيرش نكرده. خود لوكاس ميگه شايد اون پليس اينطور فكر كرده كه لوكاس ديشب يك جان رو گرفته و امروز جان يك نفر ديگه رو بهش برگردونده ! لوكاس ميگه حداقل حالا ميتونم بدون عذاب وجدان به صورت خودم تو آينه نگاه كنم.
بعد از اين قضيه كارلا رو ميبينيم كه در اداره پليس هست و ميگه كه يك عادت بدي كه داره اينه كه وقتي روي يك پرونده كار ميكنه تمام فكرش مشغول اون موضوع ميشه و ديگه نميتونه به چيز ديگه اي فكر كنه. همچنين ميگه كه شب قبل رو اصلاً نتونسته بخوابه و خيلي خسته اس. از نگهبان جلوي ورودي اداره ميپرسه كه تايلر اومده سر كار يا نه ؟ اون هم ميگه كه هنوز نديده كه تايلر اومده باشه اداره. كارلا وارد محل كارش ميشه و جفري (يكي از پليسها) به كارلا ميگه كه تايلر شش ماه پيش ازش 100 دلار قرض گرفته و هنوز بهش پس نداده ، و چون تايلر فقط از كارلا حرف شنوي داره ، از كارلا ميخواد كه به تايلر بگه تا پولش رو پس بده. كارلا هم ميگه كه بايد به خود تايلر بگي.
كارلا به اتاق كارش ميره و ايميل هاش رو چك ميكنه. در ميان ايميلهاي كارلا يك ايميل مشكوك بودن عنوان وجود داره كه در متنش نوشته كه اين اتفاقات قبلاً هم رخ داده و به همچنين در آخر اين نامه به اسم Kirsten اشاره ميكنه. كارلا نميدونه منظور از كرستن چيه. كارلا به خونه تايلر زنگ ميزنه ، تايلر هنوز خوابه. تايلر گوشي رو برميداره و با حالت خواب آلود ميگه كه الان راه ميافته و مياد اداره. همسر تايلر هم زن سفيدپوستي بنام Sam هست. سم به تايلر ميگه كه كمي بيشتر بمون ولي تايلر ميگه كه بايد بره سر كار. سم هميشه نگران جون تايلر هست و هميشه ميترسه كه نكنه بلايي سر تايلر بياد. تايلر پس از كمي صحبت كردن با سم و توجيه كردن موقعيت شغلي خودش به سر كار ميره. در اداره پليس ، جفري از تايلر ميخواد كه پولش رو بهش پس بده ، تايلر هم به جفري ميگه كه بيا با هم يك بازي بسكتبال انجام بديم ، اگر تو بردي من بجاي 100 دلار ، 200 دلار بهت ميدم ولي اگر من بردم تو ديگه از من هيچ پولي نميگيري ! جفري هم قبول ميكنه تا در يك فرصت مناسب با هم مسابقه بدن. تايلر به اتاق كارش كه با كارلا مشترك هست ميره ، از كارلا ميپرسه كه آيا اون زن خدمتكار رستوران اومده تا عكسي از صورت شخص قاتل طراحي كنند يا نه ، كارلا هم ميگه كه فعلاً نيومده. كارلا و تايلر با هم ميرن به سر ميز همكارشون Garret ، كه مسئول انگشت نگاري و آزمايش خونهاي محل جنايت بوده تا در مورد پيشرفت تحقيقات سوال كنند.
گرت بهشون ميگه كه روي چاقو اثر انگشتهايي وجود داشته كه روي ليوان و چنگال و همچنين يك كتاب كه زير ميز قاتل توي رستوران بوده هم بوده. همچنين ميگه كه اثرات خون متعلق به دو نفر بودن ، يكي شخص مقتول و اون يكي هم بايد احتمالاً خون خود قاتل باشه كه در يكي ديگه از دستشويي ها روي زمين ريخته بوده. كارلا تعجب ميكنه و ميپرسه كه چرا خون قاتل توي يكي ديگه از دستشويي ها بايد باشه. گرت هم به شوخي ميگه كه آدم احمق توي هر رشته اي پيدا ميشه ، چرا نبايد احمق تو قاتل ها پيدا بشه !
كارلا به تايلر ميگه كه ميخواد بره پيش پزشك قانوني تا ببينه از جسد چه اطلاعاتي بدست اومده. تايلر هم توي اداره منتظر زن خدمتكار رستوران ميشه. كارلا به پزشك قانوني مراجعه ميكنه ، طبق يافته هاي پزشك از جسد ، چاقوي قاتل دقيقاً سه رگ اصلي رو كه به قلب ميرن بريده و در حقيقت قلب رو بطور كامل از بدن جدا كرده. به گفته پزشك احتمال اينكه قاتل تصادفي اين سه رگ رو دقيقاً قطع كرده باشه خيلي كم هست پس احتمالاً قاتل بايد اطلاعات دقيقي از ساختار بدن انسان داشته باشه. همچنين پزشك ميگه كه تو دهه 90 هم چنين مقتولي بوده كه دقيقاً سه رگ اصلي قلبش بريده شده بوده ، با كمك پزشك معلوم ميشه اسم اون پرونده Kirsten بوده (همون اسمي كه توي ايميل مشكوك ازش نام برده شده بود). تايلر هم در اداره بعد از اومدن خدمتكار رستوران با كمكش تصويري از صورت قاتل رسم ميكنه تا به همه پليسها در فرودگاه ها و ايستگاههاي راه آهن و غيره بدن تا بتونند قاتل رو دستگير كنند.
لوكاس به سر كار خودش در بانك ميره ، لوكاس متخصص كامپيوتر هست. گرچه حالش خوب نيست ولي براي اينكه شك كسي برانگيخته نشه به سر كارش اومده. اون در يك اتاق مشترك با يك نفر ديگه كار ميكنه. وقتي لوكاس در محل كارش پشت ميزش نشسته ، باز هم يك سري تصاوير از ذهنش ميگذره و اتفاقاتي رو كه هنوز نيافتاده ميبينه و همچنين با قدرت عجيبي كه پيدا كرده ذهن همكارش رو ميخونه . خود لوكاس هم گيج شده و نميدونه كه چرا اينجوري شده. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط تيفاني هست كه با لوكاس حال و احوالپرسي ميكنه و ميگه كه اگر اشكال نداره امشب بعد از كار ميخواد بياد و وسايلش رو ببره. لوكاس هم موافقت ميكنه و ميگه كه از ساعت 8 شب به بعد تو خونه اس. تلفن همكارش زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميدن كه يكي از كامپيوترها مشكل پيدا كرده. لوكاس به همكارش ميگه كه من ميرم و مشكل رو برطرف ميكنم. لوكاس از دفتر كارش خارج ميشه تا مشكل رو برطرف كنه. ناگهان لوكاس با همون مرد جادوگر براي لحظه اي روبرو ميشه و حشراتي شبيه به سوسكهاي غول پيكر ميبينه كه در دفتر كار دارن كاركنان رو ميكشن ! لوكاس هم تا حد ممكن با اونا مبارزه ميكنه و از دستشون فرار ميكنه تا اينكه بالاخره در يك گوشه از اتاق گير ميافته. در اين لحظه لوكاس پيرمردي رو ميبينه كه خودش به قتل رسونده بود ! با همون لباسها و دست و صورت خوني به سمت لوكاس مياد و جمله اي ميگه در رابطه با مار بزرگي كه كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگه اش در دنياي ديگه ! بعد از اينكه پيرمرد ميره ، حشرات لوكاس رو محاصره ميكنند و لوكاس فرياد ميزنه و در حالي كه داره فرياد ميزنه ناگهان چشماش رو باز ميكنه و ميبينه كه همكارانش در دفتر دور و برش جمع شدن ! همكارش به لوكاس ميگه كه چي شده ؟ خودتو زخمي كردي و داري خونريزي ميكني ! لوكاس كه خودش هم گيج شده و نميدونه كه آيا اون حشرات واقعي بودن و يا نه ميگه كه من بايد برم و دفتر كار رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس در خونه خودش نشسته و راجع به اتفاقاتي كه براش در دفتر افتاده فكر ميكنه و ميگه كه نميدونم ديوونه شدم يا اينكه اون موجودات واقعي بودن. لوكاس خوابش نميبره و ميترسه تو خواب باز هم كابوس ببينه. تصميم ميگيره اونقدر بيدار بمونه تا اينكه ديگه چشماش قدرت باز موندن رو نداشته باشن و بعد بخوابه. تلويزيون رو روشن ميكنه وميبينه كه در تلويزيون خبر نجات داده شدن يك پسر بچه كه به درياچه افتاده بوده رو داره پخش ميكنه و ميگه كه قهرماني كه با شيرجه زدن در آب يخ زده درياچه جون بچه رو نجات داده حتي تا اومدن آمبولانس هم صبر نكرده و محل حادثه رو ترك كرده و ناشناس مونده !
همچنين اعلام ميكنه كه با همكاري خدمتكار رستوران تصويري از شخص قاتل تهيه شده كه اون تصوير رو نشون ميدن و درخواست ميكنند كه هر كسي اين شخص رو ميشناسه با شماره تلفن پليس تماس بگيره.
لوكاس تلويزيون رو خاموش ميكنه و به سراغ گيتار برقي خودش ميره و چند تا آهنگ ميزنه تا كمي آرامش پيدا كنه. بعد به سراغ كيسه بوكس ميره تا كمي تمرين كنه. حركات لوكاس خيلي حرفه اي و سريع شده بطوري كه با ضربه آخر كيسه بوكس از سقف جدا ميشه و پرت ميشه و به سمت ديگه اي از اتاق ! خود لوكاس هم تعجب ميكنه و ميگه كه انگار يه چيزي توي من تغيير كرده ، قوي شدم و حركاتم خيلي سريع شده.
بعد لوكاس ميره تو اتاقش و بعد از چك كردن ايميلهاي خودش يك قرص آرام بخش ميخوره و بخواب ميره. بعد از گذشت مدت زمان كوتاهي صداي زنگ در خونه مياد. لوكاس از خواب بيدار ميشه. لوكاس ميره و درو باز ميكنه ، تيفاني پشت در خونه ايستاده. اومده كه وسايلش رو ببره. تيفاني ميگه : ببخشيد اگر مزاحمت شدم. لوكاس ميگه : نه من فقط يكمي خواب آلودم ، بيا تو. تيفاني وارد خون ميشه. لوكاس ميگه : بشين. چه خبر ؟ تيفاني ميگه : كار توي بيمارستان حسابي سر منو شلوغ كرده ، هنوز كاملاً توي خونه جديدم مستقر نشدم. لوكاس ميگه : نوشيدني ميخواي ؟ تيفاني ميگه : بله ، مرسي. لوكاس نوشيدني مياره و تيفاني ميگه : من دو تا جعبه اينجا دارم كه دقيقاً يادم نيست كجا گذاشتمشون ولي حروف اول اسمم روي جعبه هاست. لوكاس جعبه ها رو مياره. تيفاني ميگه : چيزي شده ؟ كمي نگران بنظر ميرسي ؟ لوكاس ميگه : نه ، چيزي نيست ، يكمي مشكل پيدا كردم. تو هنوز تنهايي ؟ كسي رو پيدا نكردي؟ ببخشيد اينو نبايد ميپرسيدم. تيفاني ميگه : نه ، اشكالي نداره ، من هنوز تنهام ، تو چي ؟ لوكاس ميگه : من هم تنهام. تيفاني ميپرسه : هنوز هم گيتار ميزني ؟ لوكاس ميگه : از وقتي تو رفتي ديگه گيتار نزدم. تيفاني ميگه : كمي براي من گيتار بزن ، بياد روزهاي خوشي كه داشتيم. لوكاس براي تيفاني كمي گيتار ميزنه. بعد از گيتار زدن لوكاس و تيفاني همديگرو ميبوسن و تيفاني ميگه : منو به اتاق خواب ببر. با هم به اتاق خواب ميرن و . . .
صبح روز بعد لوكاس به قبرستان ميره ، پدر و مادر لوكاس 10 سال قبل (سال 1999) در يك تصادف كشته شدند. در قبرستان ماركوس هم حضور داره. لوكاس وقتي بالاي قبر پدر و مادر خودش ايستاده به ياد كودكي خودش ميافته كه همراه با ماركوس و پدر و مادرش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس در كودكي هم گوشه گير بوده و با بقيه بچه ها بازي نميكرده. لوكاس ياد روزي ميافته كه ماركوس و بقيه بچه ها براي بازي به داخل يكي از انبارهاي مهمات موجود در مركز نظامي بطور پنهاني وارد شده بودند ، لوكاس اون موقع هم در ذهنش تصاويري ميبينه كه انبار مهمات آتش ميگيره و منفجر ميشه ! لوكاس اگر عجله نكنه و خودش رو به بچه ها نرسونه همه بچه ها اونجا ميميرن. لوكاس هرطور شده خودش رو به انبار ميرسونه و ماركوس رو به همراه چند تاي ديگه از بچه ها نجات ميده. ماركوس از لوكاس ميپرسه كه تو چطور قبل از اينكه اين اتفاق بيافته از اون با خبر بودي ؟ لوكاس هم ميگه من قبل از اينكه اين اتفاق بيافته اون رو توي ذهنم ديدم. ماركوس هم ميگه تو كه ميدوني من اين چيزا رو هيچ وقت قبول نميكنم. بعد ماركوس رو ميبينيم كه در قبرستان لوكاس رو كه توي فكر فرو رفته صدا ميكنه و بهش ميگه من كسي رو ميشناسم كه شايد بتونه در مورد اتفاقاتي كه برات افتاده كمكت كنه. ماركوس آدرس اون شخص رو به لوكاس ميده و ميگه اميدوارم كه بتوني جوابي براي سوالات خودت از اين زن بگيري.
تايلر و كارلا براي ورزش و كمي تمرين ورزشهاي رزمي به باشگاه پليس ميرن ، در اونجا هر كدوم كمي نرمش ميكنند و بعد باهم مبارزه ميكنند. بعد از تموم شدن مبارزه تايلر به كارلا ميگه كه هنوز هم تو فكر پرونده رستوران هستي ؟ بعد ميگه كه زياد نگران نباش همچين قاتلي كه اين همه از خودش مدرك توي صحنه جنايت باقي گذاشته بزودي گير پليس ميافته ، كارلا هم ميگه كه منم ميخوام مطمئن بشم كه اون قاتل ديگه نميتونه به كس ديگه اي آسيب برسونه.
بعد از تمرين ، كارلا و تايلر به اداره برميگردن و ميرن پيش رئيس. رئيس ميپرسه كه تحقيقات به كجا رسيده ؟ كارلا جواب ميده كه فعلاٌ مظنون رو پيدا نكرديم. رئيس ميپرسه نظرتون درباره قتل چيه ؟ كارلا ميگه از شواهد اينطور پيداست كه اين قتل يك قرباني براي يك مراسم مذهبي بوده. رئيس ميپرسه آيا احتمال داره كه قاتل دست به جنايات ديگه اي هم بزنه ؟ تايلر ميگه فكر نميكنم اينكار رو انجام بده ،چون اون الان ترسيده و ميدونه كه فعلاً شانس آورده كه دستگير نشده و ميدونه كه ديگه دفعه بعد اينقدر خوش شانس نخواهد بود. رئيس ميگه من هرچه سريعتر اين رواني رو پشت ميله هاي زندان ميخوام !
بعد كارلا و تايلر از اتاق رئيس خارج ميشن و تايلر به كارلا ميگه ، حالا نقشه ات چيه ؟ كارلا ميگه كه تو ببين ميتوني چيزي از اون كتابي كه زير ميز توي رستوران پيدا كرديم سر دربياري. خود كارلا هم ميره تا در پرونده هاي قديمي پليس بدنبال پرونده Kirsten بگرده.
كارلا به آرشيو پليس كه در زيرزمين اداره هست ميره. همونطور كه خود كارلا ميگه اون هميشه با جاهاي تنگ و كوچيك مشكل داشته و در اينجور محل ها دچار مشكلات تنفسي ميشده. مرضي بنام كلاستروفوبيا. اما اينبار بايد به ترس خودش غلبه كنه و در زيرزمين ، بتونه با پيدا كردن كامپيوتر آرشيو به پرونده مورد نظرش دسترسي پيدا كنه.
كارلا هر طور شده بالاخره پرونده مورد نظر رو پيدا ميكنه و بعد از بررسي اون پرونده در كامپيوتر متوجه ميشه كه هيچ گزارش و يا مدركي از اون قتل در پرونده ذخيره نشده ! فقط تنها چيز بدرد بخوري كه پيدا ميكنه اينه كه اسم پليسي رو كه روي اون پرونده كار ميكرده ميفهمه : رابرت ميچل.
تايلر هم براي تحقيق در مورد اون كتاب به يك فروشگاه كه كتابهاي عتيقه و قديمي ميفروشه مراجعه ميكنه. صاحب فروشگاه يك پيرمرد ژاپني هستش. تايلر كتاب رو بهش نشون ميده و ميگه كه اين كتاب رو توي قفسه هاي خونمون پيدا كردم و ميخوام ببينم كه ارزشش چقدره ؟ مرد ژاپني هم ميگه من فقط ارزش كتابهايي رو كه اينجا ميفروشم ميدونم و نميتونم كمكي به تو بكنم ! تايلر هم بر ميگرده تا از فروشگاه خارج بشه كه پيرمرد بهش ميگه اگر بتوني يك كتاب رو كه من دنبالش ميگردم از توي قفسه هاي فروشگاه برام پيدا كني ، هر كمكي بتونم به تو ميكنم. تايلر هم ميره و اون كتاب رو براي پيرمرد پيدا ميكنه. پيرمرد كه اول داشت انگليسي رو با لهجه ژاپني صحبت ميكرد ، اينبار كه صحبت ميكنه بدون لهجه حرف ميزنه ، تايلر هم تعجب ميكنه و ميپرسه كه من اشتباه ميكنم يا اينكه تو لهجه ات از بين رفته ؟ پيرمرد هم ميخنده و ميگه كه اون لهجه رو مخصوصاً تقليد ميكردم چون اكثر مشتري هاي من از اين لهجه ژاپني خوششون مياد ، من خودم توي بروكلين نيويورك بدنيا اومدم و تا حالا از اينجا خارج هم نشدم و من از تو بيشتر يك آمريكايي هستم ! تايلر ميپرسه كه ميدوني از كجا ميشه فهميد كه اين كتاب قديمي به چه كسي فروخته شده بوه ؟ پيرمرد هم ميگه چون اين كتاب ارزشي نداره فروشنده اون مطمئناً يادش نمياد كه اينو به كي فروخته بوده ! تايلر از پيرمرد خداحافظي ميكنه و در حالي كه ميخواد از فروشگاه بيرون بره ناگهان از لاي كتابي كه توي دستشه تكه كاغذي روي زمين ميافته. تايلر كاغذ رو برميداره و نگاهي به اون ميكنه و ميبينه كه تكه اي از كاغذهاي رولي مخصوص پرينترهاي اداري هست كه روي اون يكسري اعداد و حروف چاپ شده. تايلر كاغذ رو با خودش ميبره تا توي اداره اونرو دقيق تر بررسي كنه.
شب شده و لوكاس داره ميره به آدرسي كه ماركوس داده بود تا با زني بنام آگاتا ملاقات كنه كه شايد بتونه يكسري از مسائل رو براي لوكاس روشن كنه. لوكاس به جلوي خونه آگاتا ميرسه و زنگ ميزنه ولي كسي جواب نميده. لوكاس در رو باز ميكنه و وارد خونه ميشه و صدا ميزنه : كسي اينجا نيست ؟ جوابي نمياد. لوكاس وارد اولين اتاق در سمت راست ميشه ، اونجا آشپزخونه اس ، هنوز ظرف قهوه روي اجاق گاز گرمه. از اتاق خارج ميشه و وارد اتاق سمت چپ ميشه ، اتاقي پر از قفس پرنده. از اين اتاق هم خارج ميشه و وارد آخرين درب ، در انتهاي راهرو ميشه ، اتاق نشيمن كه يكسري مجسمه عجيب در اونحا قرار داره. يك درب در اتاق وجود داره ، لوكاس اون درب رو باز ميكنه ، به اتاق خواب وارد ميشه و پيرزني رو ميبينه كه روي يك صندلي چرخدار نشسته. لوكاس ميگه كه آيا شما آگاتا هستيد ؟ پيرزن ميپرسه كه تو براي چي ميخواي آگاتا رو ببيني ؟ لوكاس ميگه ،من رو پدر ماركوس فرستاده اينجا ، من مشكلي دارم كه ميخوام با آگاتا در ميون بگذارم. پيرزن كمي با صندلي چرخدار مياد جلو تر و ميگه آيا كسي هم در اين كره خاكي وجود داره كه مشكل نداشته باشه ؟ لوكاس متوجه ميشه كه پيرزن چشماش كوره ، كمي جلوتر مياد و به آرامي دستش رو جلوي صورت پيرزن تكون ميده تا ببينه آيا پيرزن چيزي ميبينه يا نه ، پيرزن عكس العملي نشون نميده اما ميگه من كسي هستم كه براي ديدن نيازي به چشم ندارم. پيرزن ميگه لطفاً صندلي من رو به اتاق پرندگان منتقل كن ، اونجا راحت تر ميتونيم با هم صحبت كنيم. لوكاس هم اينكار رو انجام ميده و به اتاق پرندگان ميرن. در اونجا پيرزن ميگه پرنده موجود واقعاً عجيبيه ! ميتونه كل عمرش رو در يك قفس سپري كنه و در عين حال هنوز هم به آواز خوندن ادامه بده. قفس تو چه شكليه مرد جوان ؟ لوكاس ميگه : من يك نفر رو به قتل رسوندم ولي در انجام اين كار اختياري از خودم نداشتم. يك نفر من رو كنترل ميكرد. آگاتا ميگه : مطمئني ديوونه نشده بودي ؟ لوكاس ميگه : من چيزهاي عجيبي ميبينم ، مثلا ً مردي رو ميديدم كه دقيقاً همون حركات من رو انجام ميداد و يك دختر بچه رو ديدم كه از من كمك ميخواست. آگاتا ميگه : لطف كن و از داخل اون قفسه اي كه گوشه اتاقه براي پرنده هاي من غذا بيار و بهشون غذا بده. لوكاس هم اينكار رو انجام ميده. بعد آگاتا ميپرسه : آيا تو چيزهاي ديگه اي هم ديدي ؟ لوكاس ميگه : بعضي وقتها واقعيت جلوي چشمم تغيير پيدا ميكنه و تبديل به چيزهاي ترسناكي ميشه. آگاتا ميگه : آيا علامت و يا نشان و يا كلمه خاصي رو در تصورات خودت ديدي ؟ لوكاس ميگه : بعد از قتل اين طرحها رو روي دستهاي خودم حكاكي كرده بودم . لوكاس دستهاشو ميبره جلو و آگاتا با لمس كردن طرحهاي روي دست لوكاس متوجه ميشه كه طرح يك مار با دو آرواره باز هستش.
لوكاس ميپرسه معني اين طرحها چيه ؟ آگاتا ميگه فقط يك راه وجود داره كه ميتونم مطمئن بشم ، من رو به اتاق نشيمن ببر. لوكاس آگاتا رو به اتاق نشيمن ميبره و در اونجا آگاتا به لوكاس ميگه در يكي از قفسه ها چند تا شمع وجود داره ، شمع ها رو پيدا كن و روي شمعدانهاي روي ميز بذار ، بعد برو به آشپزخونه و كبريت بيار و شمع ها رو روشن كن. لوكاس اين كار رو انجام ميده و آگاتا ميگه كه چراغ اتاق رو خاموش كن و پرده ها رو بكش و بيا روي صندلي روبروي من بشين. لوكاس اين كار ها رو انجام ميده. آگاتا ميگه : من ميتونم كمكت كنم تا با استفاده از حافظه ناخودآگاه خودت تا حد ممكن بفهمي چه اتفاقي قبل از قتل براي تو رخ داده. هر كسي تو رو مجبور به انجام اين جنايت كرده خودش رو از داخل حافظه تو پاك كرده اما باز هم بايد چيزايي در ناخودآگاه تو باشه كه بتونه مسائل رو روشن كنه. آگاتا ميگه : هميشه در انجام اين كار احتمال خطر وجود داره ، آيا مايل به انجام اين كار هستي ؟ لوكاس ميگه : بله. آگاتا ميگه : دستهاتو بده به من. ذهنت رو خالي كن و تمركز كن و به رستوران برو . لوكاس ميگه : من جلوي رستوران ايستادم. آگاتا ميگه : برو داخل و بگو چي ميبيني. لوكاس ميگه : وارد شدم ، مشتري ها رو ميبينم ، خدمتكار رو ميبينم و يك مامور پليس هم ميبينم. آگاتا ميگه : ميزي رو كه نشسته بودي ميبيني؟ لوكاس ميگه : بله ميبينم ولي خاليه. آگاتا ميگه : هنوز به رستوران نيومدي ؟ لوكاس ميگه : چرا ، اومدم ! غذاهاي من روي ميز هستن. وارد دستشويي شدم. آگاتا ميگه : چي ميبيني ؟ لوكاس ميگه : پيرمرد رو ميبينم كه در حال ادرار كردنه ولي خودمو نميبينم. چرا ، خودمو ديدم ، يك چاقو دستمه ! پيرمرد منو نديده ، من دارم از پشت بهش نزديك ميشم. من نميتونم جلوي خودمو بگيرم ! من نميخوام اينكار رو انجام بدم ! آگاتا ميگه : آروم باش و تمركز خودتو حفظ كن. من ميخوام تو به قبل از رفتنت به دستشويي برگردي. آگاتا ميگه : الان كجا هستي ؟ لوكاس ميگه : در رستوران پشت ميز نشستم ، دارم غذا ميخورم و كتاب ميخونم. آگاتا ميگه : كتاب ؟ چه كتابي ؟ لوكاس ميگه : شكسپير ، توفان. آگاتا ميپرسه : ديگه چي ميبيني ؟ لوكاس ميگه : يك مرد كه به ميز من نزديك ميشه. مرد جمله اي ميگه و لوكاس ميپرسه : ببخشيد ؟ مرد ميگه : قسمتي از همون كتاب توفان شكسپير هست. مرد ميشينه روبروي لوكاس. خدمتكار كتار ميز مياد و ميپرسه كه چيزي ميخوايد. مرد ميگه : قهوه لطفاً. لوكاس به آگاتا ميگه : انگار خدمتكار اون مرد رو نميبينه ! انگار كه اون نا مرئي هستش. انرژي عجيبي از طرف مرد به سمت من مياد. مرد به لوكاس ميگه : آيا تو به جادو اعتقاد داري ؟ لوكاس ميگه : نه ، من به اين چيزها اعتقاد ندارم. مرد ميگه : اشتباه ميكني ! چيزهايي در اين دنيا وجود دارن كه نميشه با چشم معمولي ديدشون. خدمتكار قهوه رو مياره و ميگه : اينم قهوه شما آقا. مرد ميگه : ممنونم كيت. لوكاس به آگاتا ميگه : خدمتكار قهوه آورد ولي با من صحبت ميكرد انگار كه من قهوه رو سفارش دادم ! انگار كه اصلاً اون مرد رو نميبينه ! لوكاس به مرد ميگه : من نميخوام بي ادبي كنم اما من معمولاً تنها غذا ميخورم. در همين حال مرد شروع ميكنه به خوندن وردهاي جادويي. بعد دستش رو به دست لوكاس ميزنه و اين باعث ميشه تا لوكاس از حالت عادي خارج بشه. لوكاس به آگاتا ميگه : من نميتونم بدنم رو كنترل كنم ، مثل اينكه فلج شده باشم. اون مرد اختيار من رو در دست گرفته ! آگاتا ميگه : اون مرد چيكار داره ميكنه ؟ لوكاس ميگه : مرد بلند شده و داره از رستوران خارج ميشه ! آگاتا ميگه : بهت دستور ميدم كه تعقيبش كني ! لوكاس بدنبال مرد تا در پشتي رستوران ميره ولي با ديدن صورت خون آلود پيرمرد مقتول از حالت هيپنوتيزم خارج ميشه. لوكاس ميگه : آگاتا به من بگو اون مرد كيه ؟ ميدونم كه تو ميدوني اون كيه ، به من بگو ! آگاتا ميگه : من نميتونم چيزي بگم ! لوكاس ميگه : بايد به من بگي اون مرد با من چيكار كرده ! اون منو مجبور كرده تا يك نفر رو بكشم ! آگاتا ميگه : فعلاً نميتونم چيزي بگم ، بايد در مورد اين مساله تحقيق كنم ، برو و فردا شب همين موقع برگرد اينجا تا من همه چيز رو برات توضيح بدم. لوكاس هم منزل آگاتا رو ترك ميكنه.
كارلا به باشگاه تيراندازي پليس ميره تا با رابرت ميچل ، پليسي كه روي پرونده Kirsten كار ميكرده ، صحبت كنه. رابرت در حال تمرين تيراندازي هست. كارلا ميره جلو و ميگه : گروهبان ميچل ؟ رابرت ميگه : بله. كارلا ميگه : من كارآگاه كارلا والنتي هستم. اگر اشكالي نداره ميخواستم چند تا سوال ازتون بپرسم كه به پرونده اي كه دارم روش كار ميكنم كمك ميكنه. رابرت ميگه : من خيلي وقته كه ديگه از كار تحقيقات اومدم بيرون ، ميترسم نتونم كمك زيادي بكنم. كارلا ميگه : در مورد يكي از پرونده هاي قديميه ، پرونده Kirsten. رابرت ميگه : حتماً بخاطر اينكه چيزي از تو پرونده پيدا نكردي اومدي اينجا ، درسته ؟ كارلا ميگه : بله ، ظاهراً پرونده محرمانه اعلام شده بوده. رابرت ميگه : چطوره با هم كمي تير اندازي داشته باشيم ؟ كارلا ميگه : چرا كه نه ! رابرت ميگه : اسلحه رو بردار و شروع كن. كارلا اسلحه رو برميداره و شروع به تيراندازي ميكنه ، كارلا بسيار عالي عمل ميكنه. رابرت ميگه : خيلي عاليه ، از خيلي از كساي ديگه كه اين دور و بر ميشناسم بهتر تيراندازي ميكني ! خوب چي ميخواي راجع به پرونده Kirsten بدوني ؟ كارلا ميگه : خوب براي شروع ، بگو كه اصلاً چه اتفاقي افتاد ؟ رابرت ميگه : يك نفر بنام Kirsten توي سوپرماركت خودش بي سر و صدا به قتل رسيده بود. يكي يه چاقو برداشته بود و با چاقو انقدر اونو زده بود تا بميره. كارلا ميپرسه : آيا ارتباطي بين قاتل و مقتول وجود داشت ؟ رابرت : نه ، تا اونجايي كه ما تحقيق كرديم ، هيچ ارتباطي بين قاتل و مقتول پيدا نكرديم ! مثل اينكه طرف يك لحظه ديوونه شده باشه. كارلا : قاتل چي شد ؟ رابرت : قاتل از جاش تكون نخورده بود ،همونجا پيش مقتول روي زمين نشسته بود ! مثل اينكه منتظر ما بود ، همونطور خيره شده بود. كارلا : سوابق قاتل چي ؟ معتاد بوده يا اعتياد به الكل داشته ؟ رابرت : هيچي ، نه معتاد و نه اعتياد به الكل ، يك مرد عادي با همسر و فرزند ، يك شهروند خوب و عادي. كارلا : احتمالاً براي يك لحظه كنترل خودشو از دست داده ، برخي آدمها اينجوري هستن ، مثل يك بمب ساعتي ، منتظر زمان انفجار ! رابرت : اينم يك نظره ، من هم خودم تا گزارش پزشك قانوني رو نديده بودم همينطور فكر ميكردم ، طبق گزارش هر ضربه چاقو يكي از رگهاي اصلي قلب رو پاره كرده كرده بود ، خيلي دقيق ، بنظر من شانس اينكه همچين كاري انجام بشه يك در ميليون هست حتي اگر قاتل جراح باشه ! كارلا يك بار ديگه اسلحه رو برميداره و يكبار ديگه تيراندازي ميكنه ، اينبار هم بسيار عالي ! رابرت : بسيار هدف گيري عالي داري ، مثل اينكه يك تيرانداز به دنيا اومده باشي ! كارلا : بعد چي شد ، شما كه تحقيقات رو همونجا تموم نكرديد ؟ رابرت : نه ، من ميخواستم بدونم كه قضيه از چه قرار بوده ، قبل از اون هم قتلهايي با همين حالت انجام شده بود ، بدون هيچ انگيزه اي ! كارلا : شما همه قاتلين رو دستگير كرديد ؟ رابرت : نه ، همشون يا بعد از قتل خودكشي كرن يا اينكه ديوونه شدن ! چيز عجيبي كه تو همه اين قتلها بود اين بود كه همه دقيقاً با چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريده بودن و بعد با چاقو روي ساعد دست خودشون عكس مار حكاكي كرده بودن. كارلا : تحقيقات شما روي پرونده Kirsten به كجا رسيد ؟ رابرت : شما بايد اين تحقيقات رو بذاريد كنار كارآگاه ، چيز ديگه اي پشت پرده اين قتلها وجود داره. كارلا : من فكر ميكنم كه يك پرونده جديد رو باز كردم. بعد كارلا اسلحه رو برميداره و آخرين تير رو هم شليك ميكنه.
تايلر و جفري هم با هم رفتن تا يك بازي بسكتبال انجام بدن تا تكليف قرض جفري به تايلر معلوم بشه. تايلر و جفري بازي رو شروع ميكنن و قرار ميزارن هر كس تونست زودتر 10 تا گل بزنه ، برنده باشه. جفري بازي رو شروع ميكنه ولي همون اول تايلر توپ رو ميگيره و شروع ميكنه به گلزني. تايلر به جفري ميگه : هرچي كه بيشتر داريم بازي رو ادامه ميديم من متوجه ميشم كه تو بايد بجاي بسكتبال ، بري شطرنج بازي كني ! آخر هم تايلر بازي رو ميبره و ميگه : بايد قبلاً بهت ميگفتم كه من قبلاً توي دانشگاه بسكتبال بازي ميكردم ،خوب اينم از 100 دلار تو كه تكليفش معين شد !
لوكاس به خونه برميگرده ، تلفن در حال زنگ هست ، تلفن رو ميداره ، از پشت خط صداي خوندن ورد توسط همون جادوگر مياد ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده ، لوكاس برميگرده ولي كسي پشتش نيست. همه وسايل خونه شروع به لرزيدن ميكنه ، ناگهان صندلي به سمت لوكاس پرت ميشه ، يك توفان شديد توي خونه وززيدن گرفته ، همه وسايل يكي يكي به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، گلدون ، تلفن ، كابينتهاي آشپزخونه ، يخچال ، تلويزيون و هر چيزي توي خونه هست به سمت لوكاس پرت ميشه ، لوكاس سعي ميكنه خودش رو به درب ورودي خونه برسونه ، يكي از مبلها پرت ميشه ، لوكاس جاخالي ميده ، مبل به درب خونه ميخوره و درب ميشكنه ، توفان لوكاس رو به سمت بيرون از درب پرتاب ميكنه ، اما چيزي كه عجيبه اينه كه خونه لوكاس انگار كاملاً روي هواست ! لوكاس براي اينكه پرت نشه پايين از چهارچوب درب ميگيره و هر طور شده خودشو مياره داخل خونه ، همچنان وسايل به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، كم كم خود خونه هم از هم ميپاشه ، لوكاس به سمت بالكن خونه فرار ميكنه ، كل خونه از هم پاشيده ميشه ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده و دستاشو بالا برده ، بعد بالكن هم فرو ميريزه و لوكاس به سمت پايين پرت ميشه !
ماركوس ، برادر لوكاس ، رو ميبينيم كه با آسانسور داره مياد بالا به سمت خونه لوكاس ، ماركوس ميگه : من تا حالا به خونه لوكاس نيومدم و نميدونم دقيقاً خونه اش كدومه. يكمي وقت ميبره تا بتونم خونه رو پيدا كنم. در همين حال ما لوكاس رو ميبينيم كه از لبه بالكن به سمت بيرون آويزون شده و نميتونه خودش رو به سمت بالا بكشه ! اگر ماركوس سريعاً به كمك لوكاس نياد ، حتماً لوكاس پرت ميشه پايين ! ماركوس بالاخره از روي اسم نوشته شده روي زنگ خونه ، خونه رو پيدا ميكنه ، زنگ خونه رو ميزنه ، اما كسي جواب نميده ، لوكاس كه هنوز از لبه بالكن آويزون هست ، يكي از دستهاش از لبه جدا ميشه و فقط با يك دست خودش رو نگه داشته ، لوكاس فرياد ميزنه ، ماركوس از پشت در صداي لوكاس رو ميشنوه و با خودش ميگه : نگهبان ساختمان گفت كه لوكاس خونه اس ولي كسي جواب نميده پس حتماً يك اتفاقي براي لوكاس افتاده ! ماركوس در رو ميشكونه و وارد ميشه و به سمت بالكن كه درش باز هست ميره ، لوكاس رو ميبينه كه از لبه آويزونه ، هر طور هست لوكاس رو ميكشه بالا و بهش ميگه : ديوونه شدي لوكاس ، چيكار داري ميكني ؟ لوكاس : ديوارها ! همه چي منفجر شد ! ماركوس : اين چه كاري بود كه كردي لوكاس ؟ لوكاس : يكي ميخواست منو بكشه ! ماركوس : تو رو بخدا ، چي ميگي ؟ كس ديگه اي اينجا نيست ! بجز من و تو ! من وقتي اومدم تو خونه هيچ كس اينجا نبود جز خودت ! تو تنها بودي. لوكاس : چه اتفاقي داره براي من ميافته ؟ من نميفهمم ، چه خبره ! ماركوس : نگران نباش لوكاس ، من كمكت ميكنم ، كمكت ميكنم تا از ماجرا سر دربياري.
كارلا توي خونه خودش مشغول دوش گرفتن هست كه تلفن زنگ ميزنه ، كارلا مياد بيرون و تلفن رو بر ميداره ، تايلر پشت خطه : چرا گوشي رو برنميداري ؟ كارلا : توي حموم بودم. به نتيجه اي رسيدي ؟ تايلر : نه ، به بن بست خوردم ! از اون تكه كاغذي كه از لاي كتاب پيدا كردم نتونستم چيزي سر دربيارم ، يكسري عدد روش هست ولي هيچ معني خاصي نداره. گفتم شايد تو نظري داشته باشي كه بتونه كمكم كنه. كارلا : چرا اونرو فكس نميكني براي من ، من حالا حالا ها بيدارم ، ميتونم روش كار كنم. تايلر : باشه ، الا ميفرستم برات ، اگر چيزي به ذهنت رسيد حتماً به من زنگ بزن ، من اينجام ، فكر ميكنم امشب از اون شبهاي طولاني باشه. كارلا : باشه ، بعداً بهت زنگ ميزنم.
زنگ خونه كارلا به صدا درمياد ، كارلا : كيه اين موقع شب ؟ من منتظر كسي نبودم ! كارلا ميره و درب رو باز ميكنه ، پشت درب تامي همسايه كارلا ايستاده كه ميگه : به عنوان يك همسايه فكر كردم ميتونم تو رو دعوت كنم تا با هم يك شراب فرانسوي بنوشيم ! كارلا : من هم به عنوان يك همسايه خوب دعوت تو رو قبول ميكنم تامي ! بيا تو و بشين. تامي : فكر ميكنم دو تا ليوان تو خونه ات پيدا بشه. كارلا : بله ، البته الان ميارم. كارلا ميره و دو تا ليوان مياره و تامي دو ليوان رو پر ميكنه و هر دو شراب مينوشن. كارلا ميپرسه : آيا تو با كسي هستي ؟ تامي ميگه : راستشو بخواي من دو هفته پيش با يك نفر ملاقات كردم كه توي يك بانك كار ميكنه. تو چيكار ميكني ؟ فكر ميكنم بازار كار شما بايد خيلي داغ باشه ، هر روز توي روزنامه از زياد شدن جرم و جنايت مينويسن. حداقل شما ميتونيد احساس كنيد كه وجودتون مفيده ! كارلا : چي بگم ، وقتي تو خيابون بچه هاي 10 ساله رو ميبينم كه دارن با تفنگ بازي ميكنن ، ديگه حس نميكنم كه وجودم مفيده ، ما هيچ جايي براي اونا جز زندان نداريم ! تامي يكسري كارت فال از جيبش در مياره و ميگه : ببين چي آوردم ! كارلا ميخنده و ميگه : اوه ، يعني تو طرز استفاده و خوندن اون كارتها رو بلدي و ميخواي آينده منو پيش بيني كني ؟ تامي : بله ، مادربزرگم داراي قدرتهاي ذهني بود ، از همون بچگي روش استفاده از اين كارتها رو به من آموزش داده. به نوعي قدرت خودشو به من منتقل كرده. كارلا : باشه آقاي كولي ! به من بگو بايد چيكار كنم ؟ تامي : اين كارتها رو بگير و بور بزن. كارلا كارتها رو برميداره و بور ميزنه. تامي كارتها رو برميداره و از پشت روي ميز ميچينه. به كارلا ميگه : دو كارت رو انتخاب كن. كارلا دو كارت انتخاب ميكنه. تامي ميگه : يك دوران تاريكي ، خطر و فرار وجود داره. خوب دو كارت ديگه انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي ميگه : تو تنها نيستي ، داري كسي رو تعقيب ميكني ، اون شخص يك راز بزرگ داره ! خوب دو كارت ديگه هم انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي : مرگ و عذاب ميبينم ، اوه ، كارلا متاسفم من فكر ميكردم كه اين كارتها بتونه اوقات خوشي رو براي ما درست كه ، متاسفم كه ناراحتت كردم. كارلا ميگه : اشكال نداره تامي ، بذار ببينيم سرنوشت من به كجا ميرسه ، خوب دو كارت ديگه برميدارم. كارلا دو كارت ديگه برميداره. تامي : يك بچه ميبينم با دو سرنوشت ،در يك طرف مرگ و در طرف ديگه زندگي ، اوه كارلا بهتره ديگه ادامه نديم ، تا حالا پيش نيومده بود كه اين كارتها همچين سرنوشتهايي رو بيان كنند ، من واقعاً متاسفم ! كارلا : عذرخواهي لازم نيست تامي ، اين فقط يك بازي بچه گانه اس. در هرحال من به فالگيري و پيشگويي اعتقاد ندارم. تامي به ساعت خودش نگاهي ميندازه . ميگه كه : من بايد برم خونه ، دير شده. تامي بلند ميشه و با كارلا خداحافظي ميكنه ، كارلا رو ميبوسه و ميره. تايلر اون تكه كاغذ رو براي كارلا فكس ميكنه ، كارلا هم نگاهي به اون ميندازه ولي چيزي دستگيرش نميشه. تايلر هم توي اداره پشت كامپيوتر نشسته و داره توي اينترنت چرخ ميزنه و مطالبي در مورد بانك و سهام ميبينه ، ناگهان به ذهنش ميرسه كه اين تكه كاغذ حتماً در يك بانك چاپ شده ! تايلر گوشي رو بر ميداره و به كارلا زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميده كه اين تكه كاغذ به احتمال زياد در يك بانك چاپ شده و فقط ما بايد بفهميم كه توي كدوم بانك بوده ! كارلا هم ميگه : اوه ! درسته ، چطور متوجه شدي !؟ تايلر : داشتم توي اينترنت چرخ ميزدم كه ناگهان اين مساله به فكرم رسيد. كارلا ميگه : من يك فكري دارم ،تايلر بعداً بهت زنگ ميزنم. كارلا كاغذ فكس رو بر ميداره و ميره جلوي درب خونه تامي ، زنگ ميزنه و تامي درب رو باز ميكنه ، كارلا ميگه : ببخشيد تامي ، ديروقته . تامي : اشكال نداره ، من هنوز نخوابيده بودم. كارلا : ميخواستم سوالي بپرسم كه توي تحقيقاتم ممكنه كمكم كنه. تامي : بپرس. كارلا : تامي ، آيا راهي وجود داره كه بشه تشخيص داد اين كاغذهاي چاپ شده در بانك ، متعلق به كدوم بانك هستند ؟ تامي : در واقع ، بله ، چون بانكها معمولا روي كاغذهاي مخصوص علامتدار چاپ ميكنند كه كد شناسايي بانك روي كاغذ وجود داره ! كارلا : متشكرم تامي. تامي : موفق باشي كارلا. كارلا برميگرده به خونه اش و سريع به تايلر زنگ ميزنه و ميگه : تايلر بايد روي اون كاغذ يك علامت باشه كه نشون دهنده اسم بانكه. تايلر هم ميگه : باشه كارلا ،من بررسي ميكنم و بهت زنگ ميزنم. تايلر با گرفتن تكه كاغذ جلوي نور چراغ مطالعه كدهايي رو ميبينه كه نشون دهنده اسم بانك هستند ! تايلر زنگ ميزنه به كارلا و ميگه : پيداش كردم ، كدهايي رو كه ميگفتي تونستم پيدا كنم ،حالا ميدونيم اين كاغذ توي كدوم بانك چاپ شده ! كارلا : عاليه ، حالا ميتونيم بالاخره به قاتلمون نزديك بشيم ، فردا صبح ميرم به اون بانك. تايلر : ميخواي من برم ، كارلا ؟ كارلا : نه ، خودم ميرم اگر از نظر تو اشكالي نداره ، ميخوام ببينم اين قاتل بالاخره كيه ! تايلر : باشه ، من فردا صبح توي اداره ميبينمت. كارلا : باشه بعد از اومدن از بانك با هم مدارك رو بررسي ميكنيم.
وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم : " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه.
كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ، ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟
لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد!
" باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ، آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه : كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته !
تايلر به خونه خودش ميره ،ساعت حدود 7 بعد از ظهر هست. وارد خونه ميشه ، سم رو نميبينه ، صدا ميزنه : كسي خونه نيست ؟ صداي سم از اتاق خواب مياد كه ميگه : تايلر ! فكر نميكردم اينقدر زود بياي خونه ، پسر خوبي باش و تا من كارم تموم بشه ، فر گاز رو بذار گرم بشه ، در ضمن دو تا ليوان هم روي ميزه ، توي اونها هم نوشيدني بريز. تايلر كارهايي رو كه سم بهش گفته انجام ميده. سم در اتاق رو باز ميكنه و با لباس و آرايش مهماني بيرون مياد و ميگه : ميدوني امروز چه روزيه ؟ تايلر هم با حالت شوخي ميگه : بذار ببينم ، كريسمس رو كه گذرونديم . . . چهارم جولايه ! نه ! اونكه تابستونه ! پس ... سم ميگه : تايلر اذيت نكن ! تايلر ميگه : باشه ، عزيزم ! امروز دقيقاً 2 سال از روزي كه من زن روياهام رو پيدا كردم ميگذره ! سامانتا ميگه : نميخواي آهنگ بذاري ؟ من دوست دارم برقصم. تايلر هم ميره و يك آهنگ ميزاره و با سم شروع به رقصيدن ميكنه.
كارلا هنوز در اداره پليس هست سعي داره با پيدا كردن ارتباط بين مدارك موجود بتونه قاتل رو شناسايي كنه. كارلا اثر انگشتهايي رو كه از روي چاقوي رستوران پيدا شده بود با اثر انگشتهايي كه از روي خودكار لوكاس (هموني كه كارلا از روي ميز لوكاس در بانك برداشت) بدست اومده بودند رو مقايسه ميكنه و متوجه ميشه كه اين اثر انگشتها دقيقاً مثل هم هستند ! اما اين يك دليل كافي نيست ، بايد دليل ديگه اي هم پيدا بشه تا كارلا مطمئن بشه كه لوكاس قاتله. در حالي كه كارلا در دفتر كارش نشسته ، مارتين (پليسي كه در رستوران هنگام وقوع قتل حضور داشت و بعداً هم در پارك شاهد بود كه لوكاس يك پسربچه رو از خفه شدن نجات داد) وارد ميشه و ميگه : سلام ، كارلا ! ديدم كه از اتاقت نور مياد ، گفتم بيام و حال و احوالپرسي كنم. كارلا : سلام مارتين ، اينجا شبها ساكته و من بهتر ميتونم فكر كنم ، بخاطر همين الان اينجا هستم. مارتين : كارلا ، موضوعي هست كه چند وقتيه ذهن منو مشغول كرده ، ميخوام اين موضوع رو با تو در ميون بذارم. من شخص قاتل رستوران رو يكبار بعد از اون حادثه ديدم. اون شخص توي پارك جون يك پسربچه رو كه به درياچه پارك سقوط كرده بود نجات داد. نميدونم چرا ، ولي بعد از اون اتفاق من هر كاري كردم نتونستم خودم رو قانع كنم كه اون شخص رو دستگير كنم ! كارلا : مهم نيست مارتين ، اگر من هم بودم شايد همين كار رو ميكردم. مارتين : در هر حال ، من حداقل تا يك ساعت ديگه تو اداره هستم ، بايد يكسري گزارش لعنتي تايپ كنم ، اگر كاري داشتي به من بگو. كارلا : ممنونم مارتين ،بعداً ميبينمت. مارتين هم اتاق رو ترك ميكنه. كارلا به ليست آدرسهايي كه از شركت تاكسيراني گرفتند و مربوط به تاكسيهايي ميشه كه اون شب از نزديك رستوران به مقاصد مختلف حركت كردن رو چك ميكنه و اون رو با آدرس كاركنان بانك كه آدرس لوكاس هم در اونها وجود داره مقايسه ميكنه اما به نتيجه اي نميرسه. كارلا عكس لوكاس رو برميداره و ميبره تا به مارتين نشون بده. مارتين ميگه : خودشه ! اين همون قاتل رستورانه ! كارلا : مطمئني ؟ مارتين : بله ! كارلا ميگه : تمومه ! ديگه كاملاً اطمينان دارم كه قاتل لوكاس كين هستش. بايد سريع به تايلر زنگ بزنم.
كارلا با خونه تايلر تماس ميگيره. تايلر ميخواد گوشي رو برداره ولي سم ميگه : تايلر ، نه ، جواب نده. تايلر ميگه : نميتونم ، بايد جواب بدم ، شايد كار مهمي باشه ! بالاخره هرجور هست تايلر گوشي رو برميداره. كارلا پشت خط هست و ميگه : گرفتيمش تايلر ! تايلر : دارم ميام اداره. سم ميگه : تايلر ! نه ! دارم بهت هشدار ميدم اگر الان منو تنها بذاري هيچ وقت نميبخشمت ! تايلر : متاسفم سم ، ولي موضوع مهمه ، زود برميگردم. سم : من چي ! من مهم نيستم ؟ تايلر ! تايلر خونه رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه بعد از فرار كردن از خونه آگاتا داره تو خيابون راه ميره كه ناگهان باز هم در ذهنش تصاويري رو ميبينه : يك مغازه خشك شويي رو ميبينه كه كسي داره به سمت اون نزديك ميشه. داخل مغازه يك زن داره با تلفن صحبت ميكنه و يك مرد ميانسال هم در حال تميز كردن زمين هست. لوكاس داره از چشمهاي همون جادوگر ميبينه ! جادوگر در مغازه رو باز ميكنه ، مرد صاحب مغازه ميگه : متاسفم ، مغازه تعطيله ! جادوگر : زياد كار ندارم . . . جادوگر دست خودش رو به دست مرد صاحب مغازه ميزنه و اون مرد رو از حالت عادي خارج ميكنه ، جادوگر شروع به خوندن ورد ميكنه ، مرد مغازه دار به سمت زني كه در حال صحبت كردن با تلفنه ميره و اونرو به قتل ميرسونه !
بعد لوكاس در ذهن خودش همون دختر بچه اي رو كه بار قبل هم بعد از قتل ديده بود ، ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند ميكنه و بعد لوكاس به حالت عادي برميگرده.
كارلا و تايلر در حال بالا اومدن با آسانسور ساختمان لوكاس هستند تا لوكاس رو دستگير كنند. كارلا در فكر خودش ميگه : بالاخره همه قطعات پازل جور شدند و ما به قاتل رسيديم. كاپيتان جونز هر چيزي كه لازم داريم در اختيارمون گذاشته ، اين دفعه ديگه نميتونه از دستمون فرار كنه. تايلر با بيسيم : همه سرجاي خودشون مستقر بشن. آسانسور به طبقه چهاردهم ميرسه و كارلا و تايلر به سمت منزل لوكاس ميرن ، كارلا ميگه : اول من ميرم تو ، هواي منو داشته باش. كارلا وارد ميشه و پشت سرش هم تايلر مياد توي خونه. خونه لوكاس پر از شمع شده و اشكال عجيبي روي كف زمين و ديوارها كشيده شده ، شكلها همون اشكالي هستند كه در اول بازي در محلي كه جادوگر داشت لوكاس رو كنترل ميكرد ، روي زمين كشيده شده بودند. تايلر ميگه : لعنتي ،اينجا ديگه چه خبره ؟ كارلا : هواي منو داشته باش بايد بقيه اتاقها رو هم بررسي كنيم. كارلا بقيه خونه رو هم چك ميكنه ولي لوكاس رو نميتونه پيدا كنه. تايلر ميگه : از دست داديمش ، اون الان داره فرار ميكنه ! پليسهاي بيرون ساختمان با بيسيم ميگن : اون داره از اون سمت خيابون مياد ، چيكار كنيم كارلا ؟ كارلا : بگيريدش ، ما الان مياييم.
لوكاس داره به ساختمون نزديك ميشه ، در فكر خودش ميگه : باز هم همون اتفاق افتاد. يكنفر ديگه در خشك شويي به قتل رسيد. آگاتا هم كه مرده ، حالا كي ميتونه به من كمك كنه ! لوكاس به در اصلي ساختمان نزديك ميشه و ناگهان در ذهن خودش ميبينه : تايلر و كارلا توي آپارتمان لوكاس هستند و دارند آپارتمان رو ميگردن ! لوكاس متوجه ميشه كه پليسها فهميدن كه قتل كار اون بوده ، لوكاس تا برميگرده كه فرار كنه ، سه پليس اسلحه رو به طرف لوكاس نشونه گرفتند و ميگن : دستها بالا !
لوكاس در فكر خودش ميگه : لعنت به اين شانس ! بالاخره پيدام كردن ، بايد كل عمرم رو در گوشه زندان بگذرونم و هرگز هم نميتونم بفهمم قضيه از چه قرار بوده ! نبايد بذارم اين اتفاق بيافته. پليسها لوكاس رو برميگردونند تا از پشت بهش دستبند بزنند. لوكاس با استفاده از ديوار جلوي خودش ، خودش رو به پشت پليسي كه ميخواد بهش دستبند بزنه ميرسونه و از پشت بقدرتهاي عجيبي كه پيدا كرده اون پليس رو به زمين پرت ميكنه ، همچنين با حركات رزمي خيلي حرفه اي و كمي غيرعادي دو پليس ديگه رو هم ميزنه ، دو پليس ديگه هم در اون طرف خيابون ايستادن كه سلاحهاي خودشون رو به سمت لوكاس نشونه گرفتند ، يكيشون ميگه : ايست ، عوضي ، وگرنه با تير ميزنمت ! لوكاس به سمت دو پليس ميره و پليس هم شروع به تيراندازي ميكنه ، لوكاس هم با تيرها جاخالي ميده و با يك ضربه پا هر دو پليس رو نقش بر زمين ميكنه. ماشينهاي پليس دارن به سمت لوكاس ميان ، هليكوپتر پليس هم در حال پرواز بالاي خيابون هست. لوكاس وسط خيابون شروع به دويدن ميكنه و به تمام ماشينهايي كه دارن به سمتش ميان جاخالي ميده و باعث ايجاد تصادف در خيابون ميشه ، هليكوپتر پليس هم خيلي به زمين نزديك شده و همين باعث ميشه تا لوكاس بتونه با استفاده از يك اتومبيل و پرش از روي سقف اون خودش رو به پايه هليكوپتر آويزون كنه ! هليكوپتر يكمي اينطرف و اونطرف ميره و لوكاس بالاخره دستش از پايه هليكوپتر جدا ميشه و ميافته روي سقف يك اتوبوس ، كارلا و تايلر هم به بيرون ساختمون اومدن و شاهد ماجرا هستند. اتوبوس به يك پل نزديك ميشه و لوكاس با قدرتهاي عجيب خودش و با استفاده از يك پرش بلند ميپره روي پل ! پليسها همه متعجب شدند ! از روي پل يك قطار داره رد ميشه و لوكاس باز هم با يك پرش بلند به روي سقف قطار ميپره و فرار ميكنه ! تايلر ميگه : لعنتي ! ديديد طرف چيكار كرد ؟!! كارلا : دفعه بعد ديگه نميتونه از دست ما فرار كنه.
كارلا و تايلر به اداره پليس برگشتند و رفتند اتاق رئيس (كاپيتان جونز) ، رئيس كه به شدت عصبانيه و ميگه : پنج تا پليس توي بيمارستان ، 4 تا ماشين پليس داغون شده و يك هليكوپتر كه نزديك بود وسط خيابون روي سر همه سقوط كنه و قاتل كه با قطار مترو فرار كرده ! اميدوارم كه براي اين اتفاقات توضيح خوبي داشته باشيد ! كارلا ميگه : ما همه چيز رو پيش بيني كرده بوديم ، همه چيز طبق نقشه بود و همه كار خودشون رو درست انجام دادند ، فقط كين از خودش يكسري توانايي هاي غير طبيعي نشون داد ! رئيس : چي ميگي ؟! يعني ميخواي بگي اين مرد سوپرمن بوده ! انتظار داري من اين حرفها رو باور كنم. اينه اون دلايلي كه باعث شده تا قاتل فرار كنه ؟! تايلر : كاپيتان ، ما آماتور نيستيم ! اگر اين آدم يك آدم عادي بود تا حالا گرفته بوديمش. ما اونو دست كم گرفته بوديم ،اون بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكرديم خطرناك بود.
رئيس : من به اين مزخرفات هيچ اهميتي نميدم. اگر روزنامه ها از اين خبرها مطلع بشن همه چيز رو سر من خراب ميشه ! حالا چي ، داريد دنبالش ميكنيد ؟ كارلا : ما عكس اون رو به همه ماشينهاي پليس ، فرودگاهها و ايستگاههاي قطار داديم. ما تمام آپارتمانش رو ميگرديم تا ببينيم يتونيم افراد مرتبط با اون رو پيدا كنيم. اون نميتونه زياد مخفي بشه ، بالاخره گير ميافته. رئيس : من اون عوضي رو قبل از اينكه بتونه به كس ديگه اي آسيب برسونه توي زندان ميخوام ، اونو در عرض 48 ساعت يا كمتر پشت ميله هاي زندان ميخوام. حالا از اتاق من بريد بيرون !!!
كارلا و تايلر از اتاق خارج ميشن و يكي از پليسها ميگه : كارلا ، حوب شد ديدمت ، ما اثر انگشت لوكاس كين رو در خونه پيرزني كه به قتل رسيده پيدا كرديم ! در ضمن يك قتل هم در يك خشك شويي اتفاق افتاده كه باز هم با چاقو به قلب مقتول زده شده ، Garrett اونجا منتظر شماست.
كارلا و تايلر به سر صحنه قتل در خشك شويي ميرن. كارلا توي ماشين داره با خودش فكر ميكنه : دماي هوا به 5 درجه فارنهايت زيرصفر (20 درجه سانتيگراد زيرصفر) رسيده ، همه جا يخ زده ، ولي هنوز كسي نگران اين وضع نيست.
كارلا و تايلر به جلوي خشك شويي ميرسن و از ماشين پياده ميشن. كارلا به تايلر ميگه : تو برو توي مغازه و يه نگاهي بنداز ، من اول بايد با گرت صحبت كنم. تايلر : خيلي خوبه ، من كه حاضر نيستم يك ثانيه هم توي اين سرماي لعنتي بيرون بمونم. تايلر ميره توي مغازه و كارلا ميره با گرت كه جلوي مغازه ايستاده صحبت كنه. گرت ميگه : اوه ، كارلا ، منتظرت بودم. كارلا : چه اتفاقي افتاده گرت. گرت : شخصي كه تو اينجا كار ميكنه صبح ساعت 5 كه اومده مغازه رو باز كنه ديده كه درب از پشت بسته شده ، از پشت شيشه جنازه ها رو ديده كه روي زمين افتادند ، بعد هم با پليس تماس گرفته. كارلا : به نظرت ميتونه كار كين باشه ؟ گرت : يك زن با سه ضربه چاقو به قلب به قتل رسيده ، هيچ انگيزه اي هم ظاهراً وجود نداشته ! به نشرت ميتونه كار كين باشه ؟!
كارلا : آيا شاهدي وجود داره ؟ گرت : نه ، هيچ شاهدي نيست ، ما تمام همسايه ها رو بررسي كرديم ، هيچ كس چيزي نديده ، اين آدم خيلي خوش شانس بوده ، جلوي شيشه مغازه دو تا قتل انجام داده بدون اينكه هيچ كس چيزي متوجه بشه ! كارلا : ممنونم گرت. كارلا وارد مغازه ميشه و اول جسد يك مرد رو ميبينه كه يك چاقو توي چشمش فرو شده. كارلا با خوش ميگه : يه چاقو توي چشم ، مرگ بايد آني بوده باشه ، چقدر عجيب. بعد كارلا متوجه مچ دستهاي مرد ميشه كه با چاقو روي اونها عكس يك مار با دو سر حكاكي شده ! كارلا به سمت جسد زن ميره و متوجه ميشه كه رد پاهاي خوني از به طرف جسد زن وجود داره. كارلا ميگه : اين رد پاها رو ديده بودي ؟ تايلر : آره ، به نظرت چه معني ميتونه داشته باشه ؟ كارلا : يعني اينكه قاتل وقتي به طرف مقتول ميرفته داشته خونريزي ميكرده ، درست مثل قتل رستوران. كارلا ميره و به جسد زن نگاه ميكنه و با خودش ميگه : سه يا چهار ضربه چاقو در ناحيه قلب ، تعجب نميكنم اگر كالبدشكافي مشخص كنه كه ضربات چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريدن. كارلا به گوشه ديگه اي از مغازه ميره و اونجا هم رد خون ميبينه و با خودش ميگه : اينجا براي چي خون ريخته ! احتمالاً اينجا قاتل روي دستهاي خودش حكاكي كرده ، درست مثل خونهايي كه توي دستشويي رستوران ريخته بود ، آيا كين هم دستهاي خودش رو بريده بوده ؟! در همون قسمت مغازه يك جعبه ابزار با درب باز روي زمين افتاده ، كارلا نگاهي به داخل جعبه ميندازه و با خودش ميگه : چاقو هم از ابزارهاي داخل اين جعبه بوده ، احتمالاً بايد از داخل همين جعبه برداشته شده باشه. تايلر هم نگاهي به اطراف ميندازه. گوشي تلفن كه هنوز هم از ديوار آويزونه رو ميبينه و ميگه : هنوز صداي بوق مياد ،احتمالاً مقتول نتونسته شماره بگيره ، لعنتي ، اگر شماره اي رو گرفته بود ، ميتونستيم يك شاهد داشته باشيم. نگاهي به جسد زن ميكنه و ميگه : دختر بيچاره ، از جلو چاقو خورده ، احتمالاً لحظه آخر صورت قاتل رو ديده ولي ديگه دير شده بوده. تايلر نگاهي هم به جسد مرد ميندازه و ميگه : يك چاقو توي چشم ، بايد خيلي درد داشته باشه ! بعد تايلر يكي از دستگاههاي لباسشويي رو ميبينه و ميگه : لباسهاي مقتول زن ، كي فكرش ميكرده كه وقتي آماده تحويل بشن ، ديگه كسي نباشه كه اونا رو تحويل بگيره !
كارلا به تايلر ميگه : بريم ، ديگه هرچي لازم بود رو ديديم. از مغازه بيرون ميان و كارلا با خودش فكر ميكنه : دقيقاً چه اتفاقي افتاده ؟ مرد ، زن رو كشته و بعد خودكشي كرده !؟ كمي مسخره به نظر ميرسه ولي تنها توضيح ممكنه. من فكر نميكنم اين قضيه ربطي به لوكاس كين داشته باشه ولي بايد يك ارتباطي بين دو قتل وجود داشته باشه.
لوكاس به كليسايي رفته كه ماركوس در اونجاست. لوكاس كه روي يكي از صندليهاي كليسا خوابيده با صداي آگاتا كه داره ميگه : لوكاس ! لوكاس ! از خواب بيدار ميشه. صداي آگاتا رو ميشنوه كه داره لوكاس رو صدا ميكنه ولي كسي رو نميبينه ، لوكاس كمي دور و بر رو نگاه ميكنه و ناگهان ميبينه آگاتا پشت سرش روي همون صندلي چرخدار خودش نشسته ! لوكاس با تعجب ميگه : آكاتا ! اين تويي ؟ ولي من فكر كردم تو ... آكاتا ميگه : مردم ، از طرفي ، من به تو قول داده بودم كه هرچي كه فهميدم به تو بگم ، و من هميشه سر حرفم هستم ، به دقت گوش كن لوكاس ، تو ديوانه نشدي ، همينطور قاتل هم نيستي ، فقط به سادگي در مكان اشتباه و در زمان اشتباهي در اون رستوران بودي. لوكاس : پس چه كسي باعث شد تا من اون قتل رو انجام بدم ، كي بود كه توي رستوران اومد و روي ميز من نشست ؟ آگاتا : هيچ كس اسم واقعي اونرو نميدونه ، اونا بهش ميگن ، اوراكل ، اون به قدرتمندترين قدرتمندان خدمت ميكنه ،اونا در سايه ها زندگي ميكنن ولي به روي اين جهان كنترل كامل دارن ، اونها از ابتداي زمان همه چيز رو كنترل ميكردن. لوكاس : چرا اونا من رو انتخاب كردن ؟ چرا كاري كردن كه من اون مرد رو بكشم ؟ آگاتا : كاملاً شانسي ، اونا فقط ميخواستن كه يك نفر ، آدم ديگه اي رو به قتل برسونه تا دهان مارها باز بشه. تو نفر اولي نبودي كه براي انجام دادن قرباني انتخاب شدي و مطمئناً نفر آخر هم نخواهي بود. اونا دارن ميان لوكاس! خودتو نجات بده ! كوئيتنيتلان ، در تمدن مايا ي باستان ، شايد اونجا بتوني جواب يكسري از سوالات خودت رو پيدا كني. آگاتا ناپديد ميشه و بعد از داخل مجسمه هاي فرشته مانند در كليسا دو موجود روح مانند در حال پرواز به سمت لوكاس ميان. لوكاس با جاخالي دادن و بعد از كلي جنگ و دعوا با اين فرشته ها بالاخره خودش رو به درب كليسا ميرسونه و تا ميخواد درب رو باز كنه ، ميبينيم كه ماركوس داره لوكاس رو صدا ميكنه : لوكاس ! لوكاس ! بلند شو ! لوكاس از خواب بيدار ميشه. ماركوس : اينجا چيكار ميكني ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ لوكاس : پليس منو پيدا كرد ، من فرار كردم و تمام شب داشتم راه ميرفتم ، هيچ جايي نداشتم كه برم ، به همين خاطر اومدم اينجا. ماركوس : لوكاس ، ايندفعه ديگه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني ، هيچ راه ديگه اي وجود نداره ! لوكاس : من اينكار رو تا زماني كه نفهمم اين اتفاقات براي چي افتادند ، انجام نميدم. من آگاتا رو ديدم ، درست همينجا ، چند لحظه پيش ، اون مرده ولي ميخواست به من كمك كنه. ماركوس : آگاتا مرده ؟ يعني ميخواي بگي كه تو ... لوكاس : نه ، من اون رو نكشتم ، وقتي رسيدم اونجا مرده بود. ماركوس : يعني تو ميگي كه با يك آدم مرده صحبت كردي ؟ اين حرفها هيچ معني نميده. لوكاس : بعد از قتل اتفاقات عجيبي براي من افتاده ، قويتر شدم ، ميتونم اتفاقات رو قبل از اينكه اتفاق بيافتن ببينم ، ميتونم فكر مردم رو بخونم ، بدنم خيلي سريع و قوي شده ،ميتونم كارهاي غيرعادي انجام بدم. ماركوس : هيچ كس قدرت اينكارها رو نداره ، تو نميتوني سوپرمن بشي. تو نميتوني اينجا بموني ، پليس حتماً مياد اينجا و از من سوال ميكنه و حتماً منو زيرنظر ميگيره. لوكاس : من بايد جايي رو براي مخفي شدن پيدا كنم ، من يك فراري هستم ، حداقل الان ميدونم كه توضيحي براي اين اتفاقات وجود داره ، من بايد اين افراد رو پيدا كنم.
ماركوس : مراقب باش لوكاس ، اونا اگر فرصت پيدا كنند حتماً ميكشنت. لوكاس : هيچ چيزي بد تر از چيزهايي كه من ميبينم وجود نداره ماركوس. لوكاس در حال ترك كليسا با خودش فكر ميكنه : من بايد در مورد تمدن مايا اطلاعات كسب كنم. فقط يك نفر ديگه هست كه ميتونم بهش اطمينان كنم.
لوكاس بعد از بيرون اومدن از كليسا تصميم گرفته تا به آپارتمان تيفاني بره ، چون فكر ميكنه كه اون تنها كسي هست كه در حال حاضر ميشه بهش اعتماد كرد.
لوكاس تغيير لباس و قيافه ميده تا به راحتي توسط پليس شناسايي نشه. لوكاس به نزديكي هاي منزل تيفاني رسيده و داره با خودش فكر ميكنه : "من خيلي خسته هستم و فكر ميكنم بالاخره از اين سرما يا از گرسنگي بميرم ، اميدوارم كه بتونم كمي در آپارتمان تيفاني استراحت كنم تا انرژي از دست رفته خودم رو بدست بيارم، من قبلاً فقط يكبار به آپارتمان تيفاني رفتم ، مطمئنم كه توي همين خيابونه ، بايد سعي كنم پيداش كنم." لوكاس كم كم داره به جلوي آپارتمان تيفاني نزديك ميشه كه ناگهان در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده دو پليس جلوي درب خونه تيفاني لوكاس رو دستگير كردند ! لوكاس با ديدن اين تصاوير با خودش فكر ميكنه :"پليس ! اونا خونه تيفاني رو هم زير نظر گرفتن چون با فكر كردن حتماً من براي پيدا كردن جايي براي مخفي شدن به اينجا ميام. نميتونم از درب جلويي برم بايد راه ديگه اي پيدا كنم تا بتونم وارد آپارتمان بشم." لوكاس فرد بي خانماني رو هم ميبينه كه توي خيابون زير بارش شديد برف و دماي 20 درجه سانتيگراد زيرصفر نشسته و با خودش فكر ميكنه : "يك آدم بي خانمان ديگه ! من فكر ميكنم اونا همه جا هستن و دارن من رو كنترل ميكنن ! اوه ، بايد زيادي نگران شده باشم." لوكاس بدنيال راه ديگه اي ميگرده تا بتون از درب پشتي آپارتمان وارد بشه ، از كنار ساختمون ، از بالاي حصارهاي فلزي رد ميشه و به پشت ساختمان ميرسه. يك كلاغ سياه اونجا روي ديوار نشسته كه با ديدن لوكاس
پرواز ميكنه و ميره ، لوكاس كمي جلوتر ميره و ميبينه كه دو مامور پليس جلوي درب پشتي ساختمان ايستادن ! لوكاس ميبينه كه از اون درب هم نميتونه رد بشه پس بايد راه ديگه اي پيدا كنه. لوكاس به آرامي از فاصله چند متري دو مامور رد ميشه وخودش رو به يك ناودان ميرسونه و از اون بالا ميره تا به يك لبه كه در ارتفاع زياد قرار داره ميرسه و از روي لبه به آرامي رد ميشه و از روي سر پليس ها رد ميشه و از طرف ديگه با استفاده از يك لوله ديگه خودش رو به زمين ميرسونه و از يك حصار فلزي ديگه رد ميشه و بالاخره به پنجره پشتي منزل تيفاني ميرسه و با هر زحمتي كه هست بالاخره پنجره رو باز ميكنه و داخل آپارتمان ميشه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : "من اصلاً به اينكه مثل يه دزد وارد آپارتمان تيفاني بشم افتخار نميكنم ولي چيكار ميتونم بكنم چون هيچ راه ديگه اي ندارم ، حدود يك روزه كه هيچي نخوردم و دارم حس ميكنم كه ضعيف شدم." اتاقي كه لوكاس از اون وارد خونه شده ، اتاق خواب هست و يك تخت در اونجا قرار داره ، لوكاس باز هم در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده مامور پليس (تايلر) به خونه وارد شده و در اين اتاق داره زير تخت رو ميگرده ! پس لوكاس متوجه ميشه كه در صورت اومدن پليس زير تخت نبايد مخفي بشه چون پليس اونجا رو خواهد گشت. لوكاس از اتاق خواب خارج ميشه ، كسي در آپارتمان نيست و همه جا به هم ريخته به نظر ميرسه ، وسايل رنگ كاري همه جا ديده ميشه و ديوارها هم نيمه رنگ خورده هستند ، لوكاس ميره سراغ يخچال و يك ساندويچ ميخوره و كمي هم شير مينوشه تا كمي انرژي بگيره ، نكاهي به تلويزيون ميكنه ، الويزيون داره برنامه پخش ميكنه كه در اون پرفسوري بنام كورياكين در مورد تمدن مايا صحبت ميكنه ، لوكاس با خودش ميگه : "بايد اين پرفسور كورياكين رو پيدا كنم ، حتماً اون ميتونه به من كمك كنه." تيفاني به خونه برميگرده و با ديدن لوكاس كمي متعجب ميشه و ميگه : "لوكاس ، منو ترسوندي ! اينجا چيكار ميكني ؟ " لوكاس ميگه : "پليس داره دنبالم ميگرده ،من دنبال جايي بودم تا چند ساعت بتونم مخفي بشم." تيفاني : توي روزنامه ها مطالبي در مورد تو نوشتن كه تو چند نفر رو به قتل رسوندي؟ آيا اون مطالب حقيقت داره ؟ لوكاس : مسائل خيلي پيچيده شده تيفاني ، تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه من آدمكش نيستم.
تيفاني : "من ميدونم كه تو قادر به انجام چنين كاري نيستي لوكاس ! " در همين لحظه كسي درب خونه رو ميزنه ، تيفاني از چشمي به بيرون نگاه ميكنه و به لوكاس ميگه : "پليس ! اونا اومدن اينجا ، حالا بايد چيكار كنيم؟" لوكاس : نگران نباش ، اونا فقط اومدن از تو چند تا سوال بپرسن ، به سوالاتشون جواب بده ، من يه جايي مخفي ميشم. لوكاس براي مخفي شدن ميره زير يك ميز كه در همون اتاق اصلي خونه هست و دقيقاً جلوي ديد قرار داره ، روي ميز وسايل رنگ كاري هست و پارچه اي رو ميز هست كه از كنار تا پايين ميز رو پوشونده. صداي پليس از بيرون درب مياد كه ميگه :خانم هارپر ، خونه هستيد ؟ تيفاني : بله ، چند لحظه اجازه بديد ، دارم ميام. بعد از مخفي شدن لوكاس ، تيفاني درب رو باز ميكنه ، تايلر به همراه يك مامور پليس ديگه پشت درب ايستادن. تايلر ميگه : خانم هارپر ؟ تيفاني : بله. تايلر : من كارآگاه تايلر مايلز هستم از پليس نيويورك ، من روي پرونده لوكاس كين كار ميكنم ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم ، شما دو نفر روابط عاطفي با هم داشتيد ؟ تيفاني : رابطه داشتيم ، الان حدود يك ماه ميشه كه جدا شديم. تايلر : شما اخيراً از آقاي كين خبري نداشتيد ؟ سعي نكرده با شما تماس بگيره ؟ تيفاني : من دو روز پيش رفتم خونه اش تا وسايلم رو بردارم ، با هم تند صحبت كرديم ، من بعد از ازش خبري ندارم. تايلر : اشكالي نداره كه يه نگاهي به داخل خونه شما بندازم ؟ تيفاني : آخه اينجا ... تايلر : من فقط يك دقيقه وقتتونو ميگيرم ! تيفاني : باشه ، مشكلي نيست. تايلر وارد خونه ميشه. نگاهي به دور و بر ميندازه و ميگه : ظاهراً داريد تغيير دكوراسيون ميديد ؟ تيفاني : بله ، خونه زياد وضعيت جالبي نداشت به همين خاطر من دارم رنگش ميزنم ، ولي چون زياد وقت ندارم هنوز نتونستم تمومش كنم. تايلر : كار شما چيه ؟ تيفاني : من پرستار هستم ، در بيمارستان سنت جان كار ميكنم. تايلر به جستجوي خودش ادامه ميده ، اتاق خواب و حمام رو ميگرده ولي چيزي پيدا نميكنه و ميگه : از همكاري شما ممنونم خانم ،اگر كين سعي كرد با شما تماس بگيره حتماً ما رو خبر كنيد ، اين هم كارت منه. تايلر كارتشو به تيفاني ميده و هنگام بيرون رفتن ار خونه ميگه : مراقب باشيد خانم هارپر ، كين مرد خطرناكي هستش.
كارلا هم در همين زمان به تيمارستان شهر رفته تا با قاتل پرونده Kirsten كه اسمش جانوس هست ملاقات داشته باشه. كارلا وارد ميشه ، مرد سياهپوستي كه نگهبان هست ميگه : سلام ،من بارني هستم. كارلا : سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم. بارني : حتماً اومديد كه جانوس رو ببينيد. (در همين زمان ناگهان برق ساختمان قطع و وصل ميشه) بارني ميگه : اه ، بازم كمبود برق ، امروز بار ششم هست كه اين اتفاق ميافته ، البته با اين وضع سرما از اين بهتر نميشه. البته خوشبختانه بيمارستان براي خودش ژنراتور جدا براي برق داره. بارني در حالي كه داره درب اصلي ورود به بخش سلولها رو باز ميكنه ميگه : سلول جانوس راهروي دوم دست راست هست ، اونجا يكي از همكاران من منتظر شماست تا درب سلول رو براتون باز كنه. نگران نباشيد اتفاقي نمي افته ، من از اينجا مراقب شما هستم. كارلا وارد راهرو ميشه و با خودش فكر ميكنه : "در اينكه لوكاس كين قاتل هست شكي نيست اما بايد بالاخره از اينكه دقيقاً چه اتفاقي افتاده سر در بيارم. بايد ببينم پشت اين قضيه پرونده Kirsten چه اتفاقاتي افتاده." كارلا به جلوي سلول ميرسه ، مرد پرستار اونجا منتظر هست و با ديدن كارلا ميگه : سلام كارآگاه ، من اينجا منتظر شما ميمونم. كارلا ميگه : عاليه. كارلا وارد سلول ميشه. تمامي ديوارهاي سلول با نقاشي هاي عجيب پر شده. مردي هم به يك صندلي بسته شده.
كارلا جلو ميره و روي صندلي روبروي مرد ميشينه و ميگه : سلام ،من كارآگاه كارالا والنتي هستم از پليس نيويورك ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم اگر اشكالي نداشته باشه البته. من در پرونده شما خوندم كه ظاهراً شما بعضي وقتها چيزهايي در ذهن خودتون ميبينيد. ميشه كمي در اين رابطه صحبت كنيد ؟ جانوس : چرا به خودتون زحمت داديد و تا اينجا اومديد ؟ مگه من ديوانه نيستم ، حرفهايي كه ميزنم مگه بي معني نيست ؟ اينا درست نيست ؟ كارلا : شايد شما اصلاً مرض نباشيد ، شايد كسي تا حالا وقت نذاشته تا بشينه و به حرفهاي شما گوش بده. جانوس : يك مرد و يك زن ، در يك مغزه خشك شويي ، زن كمي اضافه وزن داشته ، مرد هم يك چاقو توي چشمش فرو شده بوده. كارلا : شما اينا رو از كجا ميدونيد ؟!! جانوس : من اونجا بودم ، من ميتونم از طريق چشمان اون ببينم ، همه قاتلهاي ديگه هم ميتونند ، من اونجا بودم. كارلا : قاتل اصلي كيه ؟ جانوس : هيچ كس اونو نميشناسه ، اون از خودش توي ذهن هيچ كس رئي باقي نميزاره ، اون همه جا هست ، بين ماست. كارلا : و تو چرا اون مرد رو كشتي ، آنتون ؟ جانوس : من اون رو نكشتم ، من فقط يك وسيله بودم براي اون ، صداشو همش توي سرم ميشنوم ، خون ميبينم ، هميشه ، هميشه ، اين وضع بايد تموم بشه. كارلا : چرا بايد اين مردم كشته بشن ؟ جانوس : اوه ، فرقه نارنجي ، اونا همه رو كنترل ميكنند ، اونا هرچيزي كه ميگي ضبط ميكنن ، هميشه خبر دارند كه داري چيكار ميكني ، اونا همه جا هستن. كارلا : اينا چه ربطي به قتلها دارند ؟ جانوس : اونا قدرت مطلق رو ميخوان ، اونا جواب سوال زندگي رو ميخوان ، اونا ميخوان ابدي باشن ! كارلا : اوه ، آنتون بايد من برم. جانوس : ديگه
خيلي دير شده ، همه ما از اين سرما ميميريم ، دوران جديد شروع ميشه ، پايان بشريت ، ها ها ها ... كارلا سلول رو ترك ميكنه و مياد بيرون ، پرستاري كه منتظر كارلا بود ميگه : خوب ، همه چي مرتبه ، من شما رو تا بيرون همراهي ميكنم. در همين لحظه ناگهان برق ميره و همه جا تاريك ميشه. پرستار ميگه : اوه ، تا ژنراتور بيمارستان وارد مدار بشه يم دقيقه طول ميكشه ، مشكلي نيست. ناگهان صداي باز شدن درب سلولها مياد. كارلا ميگه : صداي چي بود ؟ پرستار ميگه : واي ، لعنتي ، احتمالاً اين وضعيت برق باعث شده كه سيستم امنيتي قاطي كنه و درب همه سلولها باز بشه ! كارلا : يعني چي ؟ يعني همه قاتلهاي رواني آزاد شدن توي راهرو ؟!! پرستار : تكون نخور ، اونا نبايد ما رو پيدا كنند ، بايد تا اومدن برق همينجا بمونيم. در همين لحظه ناگهان صداي فرياد پرستار مياد كه ظاهراً يكي از بيماران رواني اون رو ميزنه و به زمين ميندازه. كارلا هم كه ترسيده با خودش ميگه : بايد از اينجا دور بشم ، بايد آروم نفس بكشم ، نبايد بذارم منو پيدا كنند. كارلا شروع ميكنه به حركت و به آرومي و با كنترل نفس كشيدن خودش بطوري كه بيماران رواني متوجه حضور اون نشن ، بالاخره خودشو به درب خروجي از راهرو ميرسونه ، برق مياد و كارلا به سمت درب ميره و فرياد ميزنه : بارني ،كمك ! بارني سريعاً مياد و درب رو باز ميكنه و ميگه : اوه ، كارآگاه حال شما خوبه ، همه چي مرتبه ؟ كارلا هم كه داره نفس نفس ميزنه به حالت مسخره ميگه : بارني ، خيلي عالي بود ، من خيلي از قايم باشك بازي كردن تو تاريكي با قاتلهاي رواني خوشم مياد !
لوكاس براي ملاقات با پرفسور كورياكين به موزه رفته و با خودش فكر ميكنه : من نميدونم اتفاقاتي كه براي من افتاده چه ربطي به مايا ها داره ولي در حال حاضر هر توضيحي رو كه وضعيت من رو بهتر بكنه قبول ميكنم. لوكاس به نگهبان جلوي درب موزه ميگه : سلام ، من يك روزنامه نگار هستم كه با پرفسور كورياكين قرار ملاقات داشتم. نگهبان ميگه : پرفسور منتظر شماست. لوكاس داخل ميشه و ميره كنار پرفسور و ميگه : پروفسور كورياكين ؟ پرفسور : بله ؟ لوكاس : من جان كانينگهام هستم ، روزنامه نگاري كه پشت تلفن باهاتون صحبت كرد ، من براي مقاله اي كه ميخوام در مورد مذهب مايا بنويسم به يكسري اطلاعات نياز دارم. پرفسور : بله ،منتظرت بودم مرد جوان ، شما گفتيد كه براي كدوم روزنامه مطلب مينويسيد ؟ لوكاس : من براي نيويورك تايمز كار ميكنم. لوكاس
با قدرت خودش ذهن پرفسور رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : اوه ، نيويورك تايمز به كارهاي من علاقه مند شده ! پرفسور ميگه : قيافه شما خيلي آشناست ، من شما رو قبلاً جايي نديدم ؟ لوكاس (با خنده) : اوه ، من اينو خيلي شنيدم ، فكر ميكنم من هم يكي از همون قيافه هاي خسته كننده رو دارم كه همه ، همه جا ميبينند.
پرفسور : خوب ، بهتره شروع كنيم ، از كجا شروع كنم ؟ لوكاس : ميتونيد كمي در مورد كوئيتنيكلان توضيح بديد ؟ پروفسور : بله ، بيا اينجا تا برات توضيح بدم. پروفسور ميره به سمت يك تابلوي سنگي از يك مار دو سر. پروفسور : اين يكي از خدايان مايا هاي باستان هست كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگرش در دنياي ديگه ، با باز شدن هر دو دهان اين مار اوراكلهاي مايا ميتونستن از طريق دهان اين مار دنياي ديگه رو ببينند. لوكاس : بايد چيكار كرد كه مار هر دو دهانش رو باز كنه ؟ پروفسور : يك قرباني از انسانها ، روح آزاد شده ميتونه دهان مار رو باز كنه و از اين طريق اوراكل ميتونه دنياي ديگه رو ببينه. لوكاس : در مورد اوراكل ها چي ميدونيم ؟ پروفسور : اوه ، خيلي كم در رابطه با اونها اطلاع داريم ، اونها انسانهاي مرموزي بودن ، اگر متنهاي قديمي رو باور كنيم
اونها قدرتهاي عجيبي در اختيار داشتند ! لوكاس : چه قدرتهايي در اختيار داشتند ؟ پرفسور : قدرتهاي عجيبي كه به اونها اجازه ميداد تا چند صد سال زندگي كنند. لوكاس : بگيد كه مراسم قرباني كردن چطور بوده ؟ پروفسور : با من بيا تا بهت نشون بدم.
لوكاس به همراه پروفسور به جلوي يك تابلو ميرن كه مراسم قرباني كردن رو نشان ميده. پروفسور ميگه : اين تابلوي نقاشي كه مربوط به صده قبل از ميلاد مسيح ميشه مراسم رو نشون ميده. جان دادن قرباني بعضي وقتها بايد زياد طول ميكشيده ، اين مدت زمان براي باز موندن دهانهاي مار لازم بوده ، قرباني با سه ضربه چاقو كه به قلب زده ميشده و هر كدوم دقيقاً يكي از رگهاي اصلي قلب رو ميبريده، كشته ميشده. لوكاس : خود اوراكل قرباني رو نميكشته ؟ پروفسور : اوه ، خود اوراكل هرگز نبايد به خون شخص ديگري آلوده ميشده ، به همين خاطر يك نفر رابط انتخاب ميشده از بين مردم ، كاملاً تصادفي ، اون شخص به عنوان قرباني كننده انتخاب ميشده ، اوراكل كنترل كامل اون شخص رو به دست ميگرفته ، كاملاً اون شخص رو كنترل ميكرده. لوكاس : بعد از انجام شدن قرباني چه بلايي سر قرباني كننده ميومده ؟ پروفسور : اون ديوانه ميشد و دست به خودكشي ميزد ! لوكاس در ذهن خودش فكر ميكنه : يك قرباني مايا ، پس اين بلايي بوده كه سر من اومده . پروفسور ميگه : تو روزنامه نگار نيستي ، درسته ؟ تو كي هستي ؟ لوكاس ميگه : اسم من لوكاس كين هست ، پليس به جرم قتل دنبال منه ، قتلي كه من انجام ندادم و فقط نقش قرباني كننده رو داشتم. پروفسور با دستپاچگي ميگه : تو يه قاتلي ؟! لوكاس : من قاتل نيستم ، من يك نفر رو با سه ضربه چاقو ، دقيقاً همونطور كه شما گفتيد ، با بريدن رگهاي قلب ، قرباني كردم. پروفسور : منظور تو اينه كه يك اوراكل مايا هنوز هم امروزه زنده اس ؟ اين كاملاً غير ممكنه ! لوكاس : من دارم حقيقت رو ميگم پروفسور ، من حتي بعضي وقتها از طريق چشمان اوراكل ميبينم ! پروفسور : چي ميبيني ؟ لوكاس : يك دختر بچه خيلي آروم ، انگار كه منتظر كسي هست. پروفسور : اوه ، دختر بچه ! پس دست نوشته ها درست بوده ! لوكاس : كدوم دست نوشته ها ؟ درباره چي حرف ميزنيد پروفسور ؟ پروفسور : تو نميتوني اينجا بموني ، عكست توي اون روزنامه كه دست اون نگهبانه وجود داره ،اون حتماً تو رو ميشناسه ، بيا بريم بيرون ، من همه چيز رو برات توضيح ميدم. پروفسور و لوكاس از موزه خارج ميشن و ميرن داخل پاركينگ. لوكاس ميگه : ممنونم كه كمك كرديد پروفسور. در همين لحظه ناگهان از پشت يك اتومبيل با سرعت به سمت لوكاس و پروفسور مياد ، لوكاس پروفسور رو پرت ميكنه به يك طرف ديگه و بعد خودش از جلوي ماشين فرار ميكنه ، ماشين به سرعت به دنيال لوكاس مياد ، لوكاس چند بار جاخالي ميده تا اين كه در يك گوشه ديوار گير ميافته ، ماشين به سمت لوكاس مياد تا اون رو به ديوار بكوبونه ، لوكاس هم كه داراي قدرتهاي استثنايي شده به يك پرش بلند از روي ماشين ميپره و اين باعث ميشه كه ماشين به شدت با ديوار برخورد كنه و منفجر بشه ! بعد دو ماشين ديگه از دو طرف به سمت لوكاس ميان ، لوكاس كه بين دو ماشين قرار گرفته باز هم با يك پرش بلند خودش رو نجات ميده و اون دو ماشين هم با هم شاخ به شاخ ميشن و هر دو منفجر ميشن. لوكاس خودشو به پروفسور كه روي زمين افتاده ميرسونه ، پروفسور كه بر اثر ضربه اي كه بهش خورده در حال مرگه به لوكاس ميگه : دست نوشته ها در مورد بچه اي حرف ميزنند كه جواب سوال زندگي رو ميدونه ، اوراكل براي اينكه بتونه اون بچه رو پيدا كنه ، دست به كشتار ميزنه. پروفسور ميميره ، صداي آژير ماشينهاي پليس كه دارن نزديك ميشن ، به گوش ميرسه ، لوكاس بلند ميشه تا از محل دور بشه كه ناگهان در ذهن خودش اوراكل (جادوگر) رو ميبينه. لوكاس رو ميبينيم كه به حالت بيهوش روي زمين افتاده ، در محلي ناشناخته مثل جنگلهاي آمريكاي جنوبي ، دماي هوا 40 درجه سانتيگراد بالاي صفر هست ، لوكاس به هوش مياد ، اوراكل رو مبينيم كه با لباسهاي محلي مايا اونجا بالاي سر لوكاس ايستاده و ميگه : اوه ، بالاخره تو اينجا هستي ، من ميخواستم با تو ملاقات كنم ، افراد كمي ميتونند در مقابل يك اوراكل مقاومت كنند ، چه چيزي در تو با بقيه افراد فرق داره ؟ اوه ، كروما ! تو داراي كروما هستي ، اين قضيه رو توجيح ميكنه ، اينكه از كجا كروما رو بدست آوردي مهم نيست ، مساله مهم اينه كه وقتش رسيده كه تو بميري. لوكاس : اين يك روياست ، درسته ؟ تو واقعاً جلوي من واي نستادي ، درسته ؟ اوراكل : واقعيت در جايي كه من ازش ميام مفهومي نداره ! ما واقعاً اينجا نيستيم ولي تو اينجا ميميري ، باور كن ، اين دنيا هم به اندازه دنياي تو واقعيه. لوكاس : كروما ؟ كروما چيه ؟ اوراكل : نيرويي كه جهان رو به وجود آورده ، منبع همه چيز ، اون به هر كسي كه كروما رو در اختيار داشته باشه قدرتهاي غيرعادي ميده. حرف زدن ديگه كافيه ، كارهاي ديگه اي هستند كه منتظرن تا من انجامشون بدم. ما همديگرو يكبار ديگه ميبينيم ، در دنياي ديگه. بعد اوراكل وردي ميخونه و يك حيوان سياه بزرگ ظاهر ميشه ، لوكاس شروع به فرار ميكنه و اون حيوان هم به دنبال لوكاس ميره ، بعد از كلي تعقيب و گريز بالاخره در يك جا لوكاس ميافته زمين ، حيوان مياد بالاي سر لوكاس و تا ميخواد بهش حمله كنه ناگهان روي هوا مثل يك مجسمه ميمونه ! لوكاس تعجب ميكنه ، از جاش بلند ميشه و پشت سرش رو كه نگاه ميكنه ، ميبينه آگاتا روي صندلي چرخدارش نشسته ، لوكاس با تعجب ميگه : آگاتا ؟ ولي چطوري . . . آگاتا : خوب گوش كن لوكاس ، اونايي كه اوراكل رو استخدام كردن به دنبال يك دختر بچه هستند ، دختري با روح كاملاً پاك كه تابحال نظريش بوجود نيومده ، اون با يك جواب بدنيا اومده ، اون همون دختري هست كه تو توي روياهات ميبيني ، اونا دنبالش هستند ، تو بايد زودتر از اوراكل اون رو پيدا ميكني و در يك جاي امن قرارش بدي ، عجله كن لوكاس تو وقت زيادي نداري ، اونا هم دنبالت هستند.
آگاتا ناپديد ميشه. لوكاس رو ميبينيم كه روي يك تختخواب ، خوابيده و داره در خواب اوراكل رو ميبينه كه در محل ناشناخته اي در مقابل چند نفر كه روي صندلي هايي نشستن ولي صورتهاشون معلوم نيست ، ايستاده ، بطوري كه انگار اون چند نفر رئيسهاي اوراكل هستند. اون اشخاص ميگن : تو كارت رو درست انجام ندادي ، اون باز هم از دست تو فرار كرد ، تو خودت رو كاملاً بهش نشون دادي ، چه افتزاحي. اوراكل : اين بخاطر اين بود كه من از چند چيز اطلاع نداشتم ، سروران من. رئيسها : چه چيزي ؟ اوراكل : اون كروما رو در اختيار داره ! رئيسها : اين غير ممكنه ، اون چطور تونسته كروما رو در اختيار داشته باشه. اوراكل : من نميدونم ، ولي مطمئن هستم كه اون كروما رو داره ، با همين قدرتها بود كه در برابر من مقابله كرده و تونسته از دست پليس فرار كنه. رئيسها : اين مساله جدي هست ، خيلي جدي ، ما مجبوريم نقشه خودمون رو عوض كنيم. اوراكل : اين همه ماجرا نيست ! يك نفر مداخله كرد. اون حملات من رو عليه كين از بين برد و از اون محافظت كرد. رئيسها : اون از ما نيست. اوراكل : كروماي اون متفاوت بود ! رئيسها : اين امكان نداره ، يعني يك فرقه ديگه هم وجود داره ، يعني ما رقيب داريم ، چه كسي به دنبال كودك اينديگو هست بجز ما ؟ كين حتماً طرف اوناست ، اين مشكلات رو بايد برطرف كني ، مسئوليت اين كار با تو هستش. اوراكل : من همه اقدامات لازم رو انجام دادم ، اون بالاخره تقاص كارهاش رو پس ميده. رئيسها : تو اجازه داري ما رو ترك كني. اوراكل رئيسها رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه در يك اتاق در هتلي روي تخت خوابيده و باز هم از چشم اوراكل داره چيزهايي ميبينه. اوراكل به كليساي ماركوس رفته و داره از پشت سر به آرامي به ماركوس نزديك ميشه. لوكاس از خواب ميپره و ميگه : اوراكل رفته به كليساي ماركوس ! بايد سريع بهش خبر بدم وگرنه ميميره ! تايلر و كارلا رو ميبينيم كه دارن از پله هاي هتل بالا ميان تا لوكاس رو دستگير كنند ، تايلر ميگه : كارلا ، ما بايد صبر كنيم تا نيروي پشتيباني از راه برسه. كارلا : نه ، اين دفعه ديگه نميذارم فرار كنه. مسئول هتل گفت كه اون توي اتاقشه. تايلر : من نميدونم اون يارو چطوري تونسته بود از روي عكس توي روزنامه كين رو شناسايي كنه ، اون مثل كور ها ميمونه ، نميتونه مادر خودشو تشخيص بده چه برسه به كين. كارلا : جواب توي اتاق 369 هست. تايلر و كارلا دارن ميرن به سمت اتاق لوكاس. لوكاس سريع گوشي تلفن رو بر ميداره و زنگ ميزنه به كليسا ، لوكاس : بردار ديگه ماركوس ! ماركوس در كليسا صداي زنگ تلفن رو ميشنوه ، بلند ميشه و اوراكل رو ميبينه ولي اونرو نميشناسه و بهش ميگه : سلام ، پسرم ، من الان برميگردم ، بايد تلفن رو جواب بدم. ماركوس ميره به سمت اتاقي كه تلفن در اون قرار داره ، تلفن رو بر ميداره. ماركوس : كليساي سنت پاول بفرماييد. لوكاس : ماركوس ، اون توي كليساست ، زود باش وقت نداريم. ماركوس : چي ميگي لوكاس ؟ قضيه چيه ؟ (اوراكل داره به سمت اتاق مياد) لوكاس : سوال نكن ، فقط سريع درب رو قفل كن ، ازت خواهش ميكنم اينكار رو انجام بده ! ماركوس : باشه. (ماركوس ميره و درب رو از پشت قفل ميكنه و برميگرده و گوشي رو دوباره برميداره) ماركوس : درب رو قفل كردم. لوكاس : به پليس زنگ بزن و تا اونا نيومدن درب رو باز نكن و توي همون اتاق بمون. (لوكاس گوشي رو ميذاره و ارتباط رو قطع ميكنه).
كارلا و تايلر به جلوي اتاقي رسيدن كه عدد 369 روي اون نوشته شده. تايلر : خوب همينجاست ! كارلا مياد و با يك ضربه لگد درب رو باز ميكنه و هر دو ميرن توي اتاق : هيچ كس از جاش تكون نخوره !!! اما لوكاس كه توي اتاق نيست ، هيچ ، يك آقاي چاق و يك خانم دارن ... تايلر ميگه : يا اينكه اتاق رو اشتباه اومديم يا اينكه اون نسبت به عكس خيلي تغيير كرده ! كارلا و تايلر ميان بيرون و درب رو ميبندن و بسته شدن درب باعث ميشه عدد 9 از آخر 369 بيافته روي زمين ! و معلوم ميشه كه اين اتاق 366 بوده و عدد 6 شل شده بوده و برگشته بوده به سمت پايين و شده بوده 9 ! كارلا ميگه : تايلر ، اتاق رو اشتباه اومديم ! بايد يك اتاق 369 ديگه توي اين راهرو باشه. كارلا ميره و اتاق 369 واقعي رو پيدا ميكنه و باز هم با يك ضربه ، هر دو وارد اتاق ميشن ولي لوكاس تو اتاق نيست ، پنجره بازه و هيچ كسي توي اتاق نيست. تايلر ميگه : باز هم پرنده از قفس پريد ! كارلا و تايلر برميگردن و از اتاق خارج ميشن و بعد از رفتن اونها ما لوكاس رو ميبينيم كه مثل يك خفاش به طاق بيرون از پنجره چسبيده ! با رفتن كارلا و تايلر ، لوكاس به داخل اتاق برميگرده ، تلفن در حال زنگ زدنه ، لوكاس گوشي رو بر ميداره ، صداي تيفاني مياد كه با گريه ميگه : لوكاس ! بايد سريع خودتو برسوني اينجا ، من توي شهربازي قديمي هستم ، اينا ميگن اگر به موقع نياي اينجا منو ميكشن ! بعد صداي اوراكل مياد كه ميگه : بايد فهميده باشي كه شوخي نميكنيم ، پس خودتو هرچه سريعتر برسون اينجا. لوكاس بعد از صحبت با تلفن سريعاً خودشو ميرسونه به پارك شهربازي قديمي شهر ، دماي هوا 26 درجه زير صفر هست و ساعت حدود 10 شبه ، برف شديدي هم در حال بارش هست و باد هم به شدت ميوزه. لوكاس در ذهن خودش ميگه : "بالاخره رسيدم به آخر كار ، ديگه خسته شدم ، از همون ثانيه اي كه وارد اون رستوران شدم همه چيز منو به اين سمت ميكشوند ، فقط يك كار ديگه باقي مونده ، بايد جون تيفاني رو نجات بدم و بعد ديگه تصميم دارم با سرنوشتم نجنگم و تسليم بشم." بعد تيفاني رو ميبينيم كه بالاي ترن هوايي به يك تيرك بسته شده ، لوكاس بايد راهي پيدا كنه كه خودشو بتونه به اون بالا برسونه. كلاغ سياه هم باز سر و كلش پيدا شده. لوكاس كمي جلوتر ميره ، باز هم يكي از افراد بي خانمان رو ميبينه كه در گوشه اي نشسته و با خودش ميگه : عجب حس عجيبي دارم ، فكر ميكنم اين مرد رو يك جاي ديگه قبلاً ديدم ! (مرد همون مردي هست كه در اول داستان در پشت درب پشتي رستوران نشسته بود) كلاغ از جايي كه نشسته بود پرواز ميكنه و ميره يكطرف ديگه ميشينه ، با حركت لوكاس به سمت جلو باز هم كلاغ پرواز ميكنه و ميره روي اتاقك كنترل ترن هوايي ميشينه ، لوكاس ميره توي اتاقك كنترل و دستگيره اي به پايين ميكشه كه باعث ميشه يك كابين بياد و جلوي لوكاس توقف كنه تا لوكاس بتونه با سوار شدن بر روي اون به بالا بره ، تيفاني هم در حال فرياد زدن هست : لوكاس ! لوكاس كمكم كن ! لوكاس سوار كابين ميشه و خودشو به بالاترين نقطه ميرسونه. تيفاني رو ميبينه كه دستشو به يك تيرك بستن ، تيفاني ميگه : لوكاس ، برو ، فرار كن ، اين يك تله اس ، اونا ميخوان تو رو بكشن ! لوكاس با هزار دردسر از روي يك ميله كه تنها راه رسيدن به تيفاني هست رد ميشه و خودش رو ميرسونه به تيفاني ، دستهاي تيفاني رو باز ميكنه ، ناگهان اوراكل سر و كلش پيدا ميشه و ميگه : از سفرتون به اون دنيا لذت ببريد ! بعد اوراكل با قدرت خودش محلي رو كه لوكاس و تيفاني روي اون ايستادن رو خراب ميكنه و هر دوي اونها به پايين پرت ميشن !
اوراكل رو ميبينيم كه برگشته پيش رئيسهاي خودش و ميگه : اون مرده ، سروران من. رئيسها : خوبه ، خيلي خوبه. حالا بايد هرچه سريعتر كودك اينديگو رو پيدا كني. اوراكل : دارم كم كم جاش رو پيدا ميكنم ، تصاوير ذهني دارن واضح و واضحتر ميشن. رئيسها : بايد خيلي زود اون بچه رو پيدا كني ، اون نبايد بتونه از دست ما فرار كنه. بايد پيشگويي كامل بشه. ميتوني ما رو ترك كني. اوراكل رئيسهاي خودش رو ترك ميكنه.
در جاي ديگه اي صداهايي رو ميشنويم ، مثل اينكه يكسري دكتر بالاي سر يك مريض در حال صحبت باشن. اونها ميگن كه : خوبه ، تموم شد ، حالا فقط بايد صبر كرد. عاليه همه چيز طبق نقشه داره پيش ميره. صداي ديگه اي ميگه : من سيگنال ديگه اي ميبينم. صداي اول ميگه : فعاليت مغزيه ، فكر ميكنم داره خواب ميبينه. بعد خواب لوكاس رو ميبينيم كه داره در خواب زمان بچگي خودش رو ميبينه كه با خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس رو ميبينيم كه همراه با ماركوس در اتاقشون خوابيدند ، لوكاس از تخت پايين مياد و ماركوس رو هم بيدار ميكنه. لوكاس : بلند شو ماركوس ، وقتشه ، بلند شو تا دير نشده . ماركوس : لوكاس ، مطمئني كه ميخواي اينكارو انجام بدي ، ممكنه خطرناك باشه. لوكاس : ما قرار گذاشتيم كه هرطور شده خودمون رو به داخل اون انبار برسونيم ، شايد اونجا يك سفينه فضايي باشه ، يا قبر يك پادشاه قديمي كه توش پر از گنجهاي قيمتي باشه ! ماركوس : يا شايدم يه دايناسور يخ زده بزرگ ، يا يك سلاح محرمانه كه بخوان با اون كل دنيا رو نابود كنند ! لوكاس : بيا ، زودباش ، از اون انبار محافظت زيادي ميشه ، بايد سريع بريم اگر ميخوايم كه پدر و مادر متوجه نشن. لوكاس و ماركوس از پنجره به بيرون ميرن. لوكاس و ماركوس بطور پنهاني خودشون رو به انبار نزديك ميكنند ، به جايي ميرسند كه مجبور هستند از بالاي يك تيرك بالا برن و بعد از طريق سيم كشيهاي تلفن خودشون رو به اون سمت حصارها برسونند ، يك سرباز درست نزديك تيرك ايستاده ، بخاطر همين ماركوس ميگه كه : من ميرم و حواس اون سرباز رو پرت ميكنم تا بياد به سمت من ، تو از فرصت استفاده كن و برو اونطرف. لوكاس : تو چطور ميخواي بياي اونطرف ؟ ماركوس : من برميگردم خونه و منتظرت ميشم ، تو بيا و هر چي ديدي براي من تعريف كن. اينطوري حداقل ميفهميم كه توي اون انبار چه خبره. ماركوس و ميره و حواس سرباز رو پرت و ميكنه و لوكاس هم هرطور كه هست خودشو به سمت ديگه حصار ميرسونه و بالاخره ميرسه جلوي درب انبار ، درب رو با كشيدن يك اهرم باز ميكنه و بعد سوار يك آسانسور ميشه و ميره به سمت پايين ، بعد از آسانسور مياد بيرون و بطرف يك درب ميره ، درب رو باز ميكنه و با تعجب به يك سمت خيره ميشه. (چيزي به ما نشون داده نميشه)
صبح روز بعد كارلا رو ميبينيم كه به قبرستان رفته و با خودش ميگه : بعد از اينكه اون تلفن رو جواب دادم ، خودم رو سريع رسوندم اينجا ، به هيچ كس هم چيزي نگفتم ، حتي به تايلر. ميدونم كه بايد قبري رو پيدا كنم كه همين امروز توش يك نفر رو دفن كردند ، تيفاني هارپر دوست دختر سابق لوكاس كين. كارلا بالاخره قبر تيفاني رو پيدا ميكنه ، جلوي قبر كه ايستاده ناگهان لوكاس از پشت سر مياد ، با لبس و قيافه اي جديد ، با بدن و دست باندپيچي شده ، و ميگه : اون آدم خوبي بود ، اون هيچ ارتباطي با اين قضيه ها نداشت. كارلا : شما خيلي جرات داريد آقاي كين ، به دفتر من زنگ ميزنيد و با هام قرار ميذاريد در حالي كه همه پليسهاي كشور دنبال شما هستند ! لوكاس : تحقيقات شما جاهاي خالي زيادي داره كه جوابي براي اونها پيدا نكرديد ، شما اومديد اينجا چون فكر كرديد كه شايد من جواب سوالات شما رو بدونم. (لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : عجيبه ، چرا وقتي صحبت ميكنه از دهنش بخار در نمياد ، مثل اينكه نفسش از قبل سرد شده باشه) كارلا ميگه : خوب ، قاتل واقعي كيه ؟ لوكاس : من اسم واقعي اونو نميدونم ، حتي نميدونم كه كسي هست كه زنده باشه و اسم اونو بدونه ، همه چيزي كه ميدونم اينه كه اون يك اوراكل مايايي هست كه قدرت اينو داره كه خودش رو از حافظه هر كسي كه اونو ديده حذف كنه. كارلا : براي چي اون اينهمه آدم ميكشه ؟ لوكاس : اون از اين مراسم مذهبي براي پيدا كردن يك دختر كوچك استفاده ميكنه ، كودك اينديگو. كارلا : اوراكل كه تنها عمل نميكنه ، درسته ؟ لوكاس : اون براي كساني كار ميكنه كه بسيار قدرتمند هستند و هر كاري ميكنند تا كودك اينديگو رو بدست بيارند. كارلا : منظورت فرقه نارنجي هستش ؟ لوكاس : تو از قبل اونا رو ميشناسي ؟ كارلا : من رفته بودم به بيمارستان رواني تا با يكي از قاتلين پرونده هاي قبلي صحبت كنم ، اون در مورد فرقه نارنجي چيزهايي كفت. (باز هم در ذهن كارلا : باورنكردنيه ، چيزهايي كه كين ميگه دقيقاً با اطلاعات من جور در مياد.) كارلا : آپارتمان تو ، وقتي ما رفته بوديم اونجا تا تو رو دستگير كنيم ، همه ديوارها با علائم مذهبي و روزنامه هايي در مورد قتلها و اينجور چيزها پر شده بود ، در مورد اونا چي ميگي ؟ لوكاس : اونا همش كار اوراكل و فرقه نارنجي بود كه ميخواستن من رو به عنوان مظنون اصلي نشون بدند. كارلا : نقش تو توي اين اتفاقات چي بود ؟ لوكاس : من يك آدم بودم كه كاملاً تصادفي توسط اوراكل انتخاب شدم. كارلا : اين اطلاعات رو از كجا آوردي ؟ لوكاس : من فقط اينا رو ميدونم ، سوال اين نيست كه اين حرفهايي كه ميزنم راست هست يا نه ، سوال اينه كه آيا تو ميخواي به من كمك كني يا نه ؟ كارلا : چرا همه اينا رو به من ميگي ؟ لوكاس : بخاطر اينكه تو تنها كسي هستي كه ميدوني اين حرفهايي كه من ميزنم حقيقت داره. كارلا : فرض كنيم كه درست ميگي ، ما چيكار ميتونيم بكنيم ؟ هيچ كس اين حرفها رو باور نميكنه ، و اگه اوراكل اون همه قدرت داره ، ما چطور ميتونيم جلوي اونو بگيريم ؟ لوكاس : بايد كودك اينديگو رو پيدا كنيم ، قبل از اينكه اون بتونه پيداش كنه ، و بعد يكجاي مطمئن مخفيش كنيم. كارلا : ميدوني اون كجاست ؟ لوكاس : هنوز نه ، ولي من پيداش ميكنم ، من از طريق چشمان اوراكل ميبينم وقتي اون داره تصاوير ذهني خودش رو ميبينه ، اگر اوراكل اونو ببينه ، منم ميبينمش. كارلا : اين كاملاً احمقانه اس ، من باورم نميشه اومدم اينجا و دارم در مورد نجات دادن جهان با يك فراري كه كل ادارات پليس كشور دنبالش هستند صحبت ميكنم. لوكاس : تو آزادي كه هر تصميمي كه ميخواي بگيري ، ميتوني منو دستگير كني يا ميتوني به من كمك كني تا اون بچه رو نجات بدم. فقط بايد سريع تصميم بگيري. من وقت زيادي ندارم.( ذهن كارلا : چيكار بايد بكنم ، اگر اون دروغ بگه ، من به يك قاتل كمك كردم و به همين دليل بايد برم زندان ، ولي اگر راست بگه ، بايد كمكش كنم.) كارلا : خوب ، تو يا ديوانه هستي يا يك قهرمان. لوكاس : نه اين يكي و نه اون يكي ، من فقط در محل اشتباهي بودم و در زمان غلط. بالاخره كارلا راضي ميشه تا به لوكاس كمك كنه ، لوكاس دستشو بلند ميكنه تا با كارلا دست بده ، كارلا وقتي دست ميده در ذهنش ميگه : دستهاش ، دستهاش مثل يخ سرد هستند !
لوكاس باز هم در خواب داره از طريق ذهن اوراكل تصاويري ميبينه : دختر بچه رو ميبينه كه دستش رو به سمت اون بلند كرده ، اينبار تصاوير ذهني اونقدر واضح شده كه علامت يك پرورشگاه روي لباس دخترك ديده ميشه و همچنين اتاق دخترك د پرورشگاه كه يك تابلوي حضرت مريم روبروي درب اتاق به ديوار آويزون شده ! لوكاس با فرياد زدن از خواب ميپره ، لوكاس در خونه كارلاست ، كارلا رو ميبينيم كه مياد بالاي سر لوكاس.
كارلا و تايلر در اداره پليس هستند ، راديو روشنه و گوينده ميگه : موج سرما همه جاي كشور رو فرا گرفته ، همه جا برق و آب قطع شده ، نيروهاي نظامي براي كمك كردن به مردم دست بكار شدند ، دانشمندان هنوز هم نتونستند دليلي براي اين همه سرما پيدا كنند. دماي هوا 47 درجه زير صفر شده. كارلا راديو رو خاموش ميكنه . تايلر ميگه : خوبه ، ديگه كار ما تموم شده ، حالا نوبت ارتشه كه به مردم كمك كنه ، كارلا تو دو روزه كه نخوابيدي بايد كمي استراحت كني. كارلا : من اول بايد گرم بشم تا بتونم بخوابم ، از سر تا پا مثل يه تيكه يخ شدم. تايلر : كارلا ، ميتونم چند لحظه باهات جدي صحبت كنم ؟ كارلا : فكر ميكنم يا الان بايد بگي ، يا اينكه ديگه هيچ وقت نميتوني بگي. تايلر : من حس ميكنم در مورد اين پرونده كين تو داري يه چيزايي رو از من پنهان ميكني ، درسته ؟ كارلا : راستشو بخواي ، آره ، من پيداش كردم و فكر ميكنم بي گناهه ، من نميخواستم تو رو درگير اين مساله بكنم. تايلر : مساله اي نيست ، گرچه فكر نميكنم تو اين وضعيت زياد هم مهم باشه ، در ضمن تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباه بري ! در اين لحظه سم وارد اداره ميشه ، كارلا به تايلر اشاره ميكنه كه سم اومده ، تايلر بلند ميشه و ميره پيش سم ، سم ميگه : تايلر يك قطار تا يك ساعت ديگه از اينجا به مقصد فلوريدا حركت ميكنه ، فكر ميكنم تا چند وقت آينده اين آخرين قطاري باشه كه به اون سمت ميره ، من توي اون قطار خواهم بود ، با تو و يا بدون تو ، تو اگر واقعاً منو دوست داري با من بيا ، پليس رو رها كن و با من به فلوريدا بيا ، وقتي اين سرما از بين رفت ما زندگي جديد عادي خودمون رو اونجا شروع ميكنيم. تايلر كمي فكر ميكنه و ميگه : اوه ، من هر كاري بكنم نميتونم تو رو تنها بذارم ! سم خوشحال ميشه و تايلر رو بغل ميكنه و ميبوسه ، تايلر ميگه : سم ، چند لحظه منتظر باش من برميگردم. تايلر مياد به سمت كارلا و ميگه : كارلا ، من ... كارلا ميگه : تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباهي بري ! در فلوريدا موفق باشي تايلر ! تايلر همراه با سم ميره
كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس : اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل : اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس : اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس : تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاًدر اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه : بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ، AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده.
لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟ لوكاس : اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس : خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد : اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا : كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه : هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه : يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ...
در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر : اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر : لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟
دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه : رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه : 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره.
در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه : لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟ لوكاس : هيچي.
بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END
بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد. برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
پایان.
نکته: نوع عمل شما ممکن است خط داستان بازی رو به کلی عوض کنه....
منبع:http://forums.animparadise.com/thread747.html
آخرین ویرایش توسط bamy در تاریخ 10-03-08 انجام شده است علت: منبع
PLAYSTATION3 OWNERWii =>PS3 =>![]()
<=X360
<= PC
MANCHESTERUNITED
HamidFULL (06-03-08), mohammad amin (14-03-08), Quick (08-03-08)
|
داستان متال گیر 3
جك سيگار را پرتاپ ميكند و حاضر ميشودو موقع پرواز فرا ميرسد ماجور بهش ميگه بالهايت رو باز كن و پرواز كن جك ميپره پايين در ميان راه يعني در ميان هوا و زمين ماجور اطلاعات و ماموريت رو مرور ميكنه به جك ميگه سوكولف دانشمند روسي كه متخصص طراحي موشك هاي فضايي و سلاحهاي نظامي روسيه است رو بايد نجات بدي او مگويد سوكولف كسي بوده كه موشكي كه يوري گاگارين (اسمش درسته)اولين كسي كه به روي ماه رفته رو طراحي كرده حال به اسنيك ميگه تو بايد تمام وعده هاي غذايي خود را ار حيوانات و.. استفاده كني
دراين موقع جك چترش رو باز كرده و اماده فرود است كه ناگهان تجهيزاتش به درخت گير ميكنه و بايد اونها رو بدشت بياره جك با تماس راديوييبا ماجور داره و ماجور بهش ميگه هر كسي بايد يك نام رمزي داشته باشه و اسم رمزي تو اسنيك است
اسنيك:چرا حالا اسنيك
ماجور:تو در اين ماموريت بايد به صورت مخفيانه عمل كني و مثل مار(اسنيك )بي صدا بخزي
اسنيك :پس براي اين نام من اسنيك است
متجور:تو بايد تجهيزات رو از بالاي درخت بياري
اسنيك تجهيزاتش رو بدست مياره و دوباره يك تماس راديويي
ماجور بهش ميگه اسلحه تو ام كي 22 است و داراي صدا خفه كن است كه يك اسلحه بيهوش كن است ولي اما صدا خفه كن بعد از حدود 20 شليك از بين ميرود حالا ماجور او را به پارامديك كه يك پزشك است معرفي ميكند او از اسنيك ميخواد تا اسم واقعي اش را بهش بگويد اما اسنيك از اين كار امتناع ميكند
ماجور:حالا نوبت اينه كه تو را به باس معرفي كنم رييس قديمي تو
اسنيك :پس از اشنايي با باش بهش ميگه 5 سال 28 روز 18 ساعت كه همديگر را نديديم او به اسنيك ميگه من تمام چيز ها را بهت اموزي دادم و بايد سي كيو سي (كلوس كووارتر كامبت)كه يك سيستم جنگي تن به تن است يادت بياور اما اسنيك ميگه من يك ماه پيش در اموزش سربازان گرين بريت بودم يادم نيشت باش ميگه من بهت كمك ميكنم تا يادش بياري
اسنيك از ماحور ميپرسه باس كجاس ماجور ميگه در زير دريايي در اقيانوس ...حالا اسنيك به راه خود ادامه ميده وبعد از گذشتن از باتلاق به سربازاني كه كه در حال گشت زني هستند ميرسه پس از صحبت با ماجور و باس به راه خود ادامه ميده و از پل ميگذره و به كارخونه جايي كه سوكولف انجا زنداني است ميره
اسنيك در حالي سوكولف رو پيدا ميكنه كه داره اسناد شاگوهود رو ميسوزونه
اسنيك:تو بايد سوكولف باشي
سوكولف ميترسه و تمام اسناد را داخل اتش مي اندازه
سوكولف :تو از سازمان سيا هستي دستت به اين مدارك نميرسه
اسنيك:نه من براي نجات تو از طرف ماجور تام امده ام او يك پيغام برايت تو داشت گفت:ببخشيد كه دير شد
حالا سوكولف سرهنگ ولگين كسي كه سوكولف رو زنداني كرده به اسنيك معرفي ميكنه و ميگه شاگوهود يك تانك جنگي قوي است
اسنيك به ماجور ميگه من از بين اين همه سرباز چه جوري سوكولف رو عبور بدم
ماجور ميگه بايد خودت تصميم بگيري
حالا هر دو راه ميافتند در ميان راه سربازها فرمان ايست ميدهند اما در همين موقع يك جوان خوشتيپ با لباس سربازن گرو مياد با يك تفنگ دستي
يكي از سربازان:تو كي هستي حتما از گروه سربازان اسلوت هستي دستت به سوكولف نميرسه برو گم شو
اون جوون:اين اسلوت است كه در برابر شما حضور داره
حالا او اسلحش رو اماده ميكگنه و تمام سربازان را به يك چشم به هم زدن ميكشه در اين موقع اسنيك ميگه سوكولف از اينجا برو اون جوون باديدن اسنيك ميگه تو كه باس نيستي پس كي هستي ميگه من در همين حال سربازان اسلوت از راه ميرسن و اسنيك رو محاصره ميكنند در همين موقع اسلوت ميخواد اسنيك رو بكشه اما موقعي كه ميخواسته دور از چسم همه تير در تفنگ خود بذاره اشتباه ميكنه و اسنيك هم از فرصت استفاده ميكنه و تفنگ رو از اسلوت ميگيره و او را نقش زمين ميكنه ويكي يكيسربازان رو بيهوش ميكنه اما اسلوت رو بيهوش نشده اسنيك به او ميگويد:من ديدم تو سعي داشتي تير در تفنگ خود بذاري
اسلوت دوباره سعي ميكنه اسنيك رو با چاقو بزنه اما اسنيك او رو بيهوش ميكنه و در تماس با ماجور تام ميگه سوكولف دم پل منتظرمه من بايد برم باس كجاس
ماجورتام:چند لحظه قبل ارتباطش با ما قطع شد اسنيك خودش رو به سوكولف ميرسونه اما در همين موقع سوكولف در روي كوه بيرون مياد و صداي وحشتناكي ميده اسنيك ميگه اماده شو بريم
در حين عبور از پل يك نفري از دور مياد بله او باس است باس تو جعبه سلاح با خود حمل ميكند و مياد و ولگين هم از راه ميرسه
اسنيك:باس اين چيه
باس:من به روسيه پناهنده شده ام
اسنيك:چرا پناهنده شدي
باس:براي وفاداري به پايان رساندن هدفم
در همين حينزنبور ها دور سوكولف را ميگيرند و فير او را به داخل هليكوپتر ميبره و پين ميتونسته زنبوره رو كنترل كنه و اند يك اسناپر حرفه اي است و فيوري كسي كه با تفنگ اتيشي خود كار ميكنه سوار هليكوپترند
در همين موقع باس و اسنيك با هم ميجنگند اسنيك اسلحه رو درمياره و رو به باس ميگره
باس:ايا جرات داري شليك كني؟
در همين موقع با يك تكنينك اسلحه اسنيك رو خراب ميكنه و اسنيك بلند ميشه تا با هم بجنگند اما باس دست او را ميشكند ولگين ميگه من اين دو جعبه رو ميبرم
ولگين:اين كيه ايا يكي از سربازانت است
باس:نه او مثل يك بچه است
ولگين :او من را ديده بايد بكشمش
حالا ولگين كه ميتونه الكتريسيته رو از خود عبور بده و از ان استفاده كنه ميخواد اسنيك رو بكشه
باس ميگه نه بذار من بكشمش
باس:جك تو نميتوني با ما بياي
دستش رو درازميكنه تا اسنيك رو بلند كنه اما اسنيك رو از پل پرت ميكنه پايين باس از اين كار خود پشيمون ميشه
بعد از مدتي
اسنيك كنار رودخونه اي كه پل روي ان بود افتاده پارامديك به او ميگويد بايد خود را معالجه كين اسنيك خود را معالجه ميكند و دست شكسته خود را جا مي اندازد
اما در اين موقع 6 هليكوپتر كه شاگوهود رو حمل ميكنند ميان و اسنيك انها رو ميبينه كه باس سوار بر يكي از انها است
در يكي از هليكوپتر ها كه ولگين و اسلوت و يك زن سوارند
اسولت با رسيدن عطر اين زن به مشامش مشكوك به او ميشه ميگه او كيه
واگين:اين زن سوكولف است
در همين حين ولگين سلاحي رو كه باس برايش اورده ميخواد امتحان كند اما اسلوت جلويش را ميگيهر ولگين اسلوت را به ان ور هل داده و اين سلاح اتمي را به ازمايشگاه سوكولف شليك ميكنه و اسنيك از اين انفجار جان سالم بدر ميبره
و بالون نجات براي اسنيك از راه ميرسه
يك هقته بعد
پس از شكست اسنيك از باس اسنيك به بيمارستان منتقل ميشود بعد از ان ادامه ماوريت در شب به اسنيك محول ميشود
ماجور:اسنيك ما ديگه نميتونيم ريسك كنيم و تو را با چتر نجات به جنگل بفرستيم براي همين از يكي از جديدتريم سلاحها مون استفاده ميكنيم كه يك موشك است
در حين اينكه اسنيك در بيمارستان بوده ماكلماتي بين رييس جمهور امريكا و روسيه رخ داده كه از اين قرارا بوده كه رييس جمهور امريكا ميگه باس به كشور تو پناهنده شده
روسيه:باس اون سرباز افسانه اي يعتي مادر نيروهاي ويزه شما
اسنيك با رها شدن موشك از هواپيما به داخل جنگل ميرسه و نزديكاي زمين از موشك ميپره بيرون اما هواپيماهاي ولگين ميرسن به هواپيمايي كه اسنيك از ان پريد بيرون ولي جان سالم بدر ميبره
اسنيك با رسيدن بهزمين با ماجور تصميم ميگيره
كه ماجور بهش ميگه اسم اين عمليات اسنيك ايتر استو تو بايد سوكولف رو نجات بدي واو را بازگردوني
و شاگوهود رو ازبين ببري
وباس رو بكشي
اسنيك:من 10 سال با باس زندگي كردم و حالا ميگي بايد بكشمش
اسنيك راه خودش رو ادامه ميده و به يك اسب سفيد ميرسه نزديك اسب كه ميرسه صداي باس رو ميشنوه
باس ميگه برو خونه اسنيك سعي داره باس رو بزنه كه باس اسلحه اسنيك يعني ام كي 22 رو خراب ميكنه و بعد از داقون كردن موشكي كه اسنيك اومد اسنيك رو ميزنه و دست اسنيك رو زير پاي اسب له ميكنه و ميره
اسنيك:باس اسلحه ام را خراب كرد
ماجور :تو بايد يه جوري خودت رو به كارخونه برسوني و جاسوس ما يعني ادام رو اونجا ملاقات كني ما يك جاسوس ديگه به نام ايوا نيز داريم
و حرف رمز اين است
ميهن پرستان كي هستند؟
لا لي لو لي لو
اسنيك خودش را با هزار زحمت به كارخونه ميرسونه و به اتاق سوكولف ميره هيچ كسي در اينحا نيست
در همين حين نور يك موتور چشم اسنيك رو ازار ميده
اسنيك:تو بايد ادام باشي
ميهن پرستان كيستند
اون فرد جواب نميده
ميهن پرستان كيستند
در همين موقع سربازها اسينك را محاصره ميكند فردي كه سوار موتور است با خاموش كردن چراغ خود ميگه بخواب روي زمين اسنيك ميپره به گوشه اي و در اين موقع با استفاده از تاريكي سربازان رو ميكشه
اسنيك با شنيدن صداي زنونه اون فرد ميگه
اسنيك:يك جاسوس زن تو بايد ادام باشي
زن:نه من ايوا هستم ادام نتونست بياد
با هم ديگر به اتاقي كه سوكولف در ان بود ميروند و پارامديك به اسنيك ميگه:تو بايد بخوابي و صبح ماموريت خود را انجام بدي تو تازه از بيمارستان مرخص شدي
صبح روز بد
اسنيك با بيدار شدن از خواب ميبينه كه ايوا داره لباس ميپوشه
و به اسنيك اسلحه ام911آ11 (اسمش درسته )ميده
اسنيك:اين يك اسلحه قوي امريكايي است
اسنيك داره اسلحه را براي سيستم سي كيو سي اماده ميكنه
ايوا :چي كار ميكني
اسنيك:دارم خود را براي سي كيو سي اماده ميكنم با اين تكنيك ميتونم از چاقو و كلت در يك زمان استفاده كنم
و يك اسلحه ام 22 ديگر به اسنيك ميده و يك دست لباس دانشمندان
اسنيك :اين چيه
ايوا:لباس دانشمنداني است كه در مقر دشمن هستند و ميتوني به عنوان جاسوس وارد بعضي از مقر نيروهاي دشمن بدون اينكه بشناسنت بشي
يك دفعه اسلوت دوباره با 7.8 نفر از سربازاش سر ميرسه اسنيك با ديدن سربازها به ايوا به من اونها رو سرگم ميكنم تو خودت رو به موتورت برسون و اسنيك تمام سربازها رو ميكشه يك دفعه ميبينه اسولوت ايوا رو گرو گان گرفته اسنيك با ديدن اسلحه اسلوت ميفهمه كه اين يك اسلحه براي جنگ نيست و داراي تير نميباشد و خونسرد به ميگه اسلحت تير نداره
ايوا ميخواد از دست اسلوت فرار كنه و او دوباره ايوا رو نميگيره و با لمس كردن سينه زنونه ايوا ميفهمه و ميگه يك جاسوس زن و به عطر ايوا مشكوك ميشه او شليك ميكنه ولي اسلحه اش تير نداره و ايوا با چند حركت اسلوت رو نقش زمين ميكنه اسلوت در ميره و ايوا قصد داره او را بكشه
اسنيك:اينكار ونكنم
ايوا :چرا؟
اسنيك:چون اون خيلي جوونه
حالا ايوا با حركات نمايشي و با ضربه به در پشتي كاخونه راه رو براي اسنيك باز ميكنه
اسنيك از در خارج ميشه و به يك در ياچه ميرسه كه يك جاي خيلي زيبا است اسنيك با رفتن به طرف ديگر به سيم حاردار هاي برقي ميرسه و از زير ان خودش رو عبور ميده و با گذشتن از سربازان به يك پايگاه كوچك ميرسه و كه يكي از ان 6 هليكوپتر در انجا حضور دارند و راه خود را ادامه ميده و به يك جايي ميرسه كه يك چاله خيلي بزرگ بين دو طرف ميرسهكه دوباره اسلوت با سربازاش سر ميرسن اما اين دفعه اسلوت به سربازاش ميگه اينبار ميخوام مثليك دويل با هم بجنگيمو كارهاي نمايشي خود رو با اسلحه نشون ميده و پس از يك جنگ خيلي زيبا بين اين دو اسنيك پيروز ميشه اما اسلوت نميميره و لي دوباره زنبورها سر ميرسن كه با نيشهاي خود ميتونند هر كسي رو بكشند اسلوت از دست انها با شگرد خودش فرارميكنه ولي سربازان با نيشهاي متوالي اين زنبوره ميميرن و اسنيك براي فرار كردن از اينها خودش رو به داخل چاله مياندازد و به غار ميرسد و با پيدا كردن مشعل راه خود رو ادامه ميده و به يك حفره اب زيرزميني ميرسه كه حالا پين سر ميرسه و نوبت مبارزه با پين است يعني سرباز زنبورها
او ميتونه زنبورها رو كنترل كنه اسنيك پس از يك جنگ تكنينكي او رو به جهنم ميفرسته و راه خودش رو ادامه ميده در ميان راه يك سري از سربازها رو ميبينه كه سوار بر يك چيزهاي مثل جت هستند و راه خودش رو طي ميكنه و و به بيرون از غار يعني داخل يك رودخانه ميرسه و پس از گذشتن راه طولاني ان به مقر دشمن ميرسه.
در اينجا اسنيك ولگين و باس و سوكولف رو ميبينه
باس:پين مرد
ولگين از شدت عصبانيت يك مشت به ديوار ميزنه و در اين موقع فير و انذ ميان
باس:تو او رو بكش فير با دويدن به روي اب ميره
ولگين:اين پيرمرد(اند)چرا همش خوابيده نكنه مرده
باس:در حقيقت او مرده و 100 سالش است ولي هر وفت زمان خوب و سالم باشه بيدار ميشه
در اين موقع اسلوت مياد و ميبينه كه سوكولف از كار با اونها خودداري ميكنه و اون جاسسوس يعني زن سوكولف مياد و براي حرف كشاندن شوكولف ولگين او را با برق شكنجه ميده و سوكولف يكي از قشنگترين كارهاي خودش رو انجام ميده كه از اين قراره:او يكتير داخل يك تفنگ ميذاره و با دو تا تفنگ خالي در دستانش مثل شعبده باز ها يا انگولرها عوض ميكنه و در بين ان 6 تير ميزنه اگر تير شليك بشه طرف ميميره و اگر نه كه هيچي
و سوكولف از ترس خودش رو خيس ميكنه و اسلوت هم ادامه نميده
پس از ديدن سحنه اسنيك پس از گذشتن از سربازها وارد مقر دشمن ميشه و بعدر از پايين اوومدن از پله ها به ان طرف ميره و از پله ها بالا ميره و دوبار ه به جنگل ميرسه و بعد از عبور كردن به يكي از پايگاه هاي دشمن كه سربازاني متفاوت داره ميرسه لمل در جلوي اينجا سيم خاردار برقي و سگ و جود داره اسنيك تا انتها ميرهو از زير سيم خاردار كه پاره شده عبور ميكنه و بعد از كشتن سربازها به داخل اينحا ميره و وارد خونه ميشه كه دانشمندان در حال كارند اسنيك لباسي كه از ايوا گرفته بود رو بر تن ميكنه و خيلي را حت وارد اتاقي كه سوكولف قرار بود در انجا باشدميشه
يك مرد پير:تو دنبال سوكولف هستي اون اينجا نيست
اسنيك تو كي هستي
پير مرد :من هم مثل سوكولف يكي از طراحان سلاحهاي روسيه هستم و اسم م وارگ است
و پس از صحبت با اسنيك
ميگه اينها رو نگاه كن:
اسنيك:كفشهاي قشنگيه
وارگ:نه پاها رو ميگم كه همه جا ميتونند برن
وارگ:تو بايد به مقر دشمن برگدي و دري كه در انجا بشته بود با استفاده از كارت كليد باز كني و از را كوه به پايگاه اصلي دشمن برسي
اسنيك:تو چرا به من كمك ميكني
وارگ:بخاطر تعرف تو از من
اسنيك:چه تعريفي
وارگ:كفشهام
اسنيك دوباره به مقر دشمن برميگرده اما در ميان راه به دومين مرد كبرا يعني فير ميرسه كسي كه ميتونه مثل عنكبوت و ميمون از ديوار بالا بره
با ديدين اسنك با كراسبو گان خود يك تير به پاي اسنيك ميزنه و مبارزه شروع ميشه او ميتونه غيب بشه اما اسنيك با هزار بدبختي او رو ميكشه و بعد از باز كردن اون در با استفاده از كليدي كه وارگ بهش داد
دوباره به جنگل ميرسه
در همين موقع ايوا با اسنيك تماس ميگيهر:اونها اند يعني بزرگتيرن اسناپر جهان رو براي جنگ با تو فرستاده اند
اسنيك پس از گذشتن از اينجا به يك دوراهي ميرسه كه به شمت راست ميره و به يك كلبه ميرسه كه دراونجا مهمات پيدا ميكنه و برميگردد و به سمت چپ ميره و حالا نوبت مبارزه با سرباز اسناپرگروه كبرا فرا ميرسه پس از رسيدن به اينجا اند با اسنيك حرف ميزنه و مبارزه شروع ميشه و يك مبارزه كاملا اسناپري در يك محوطه خيلي خيلي خيلي بزرگ بايد همديگر رو بزنند اسنيك در يك كلبه كوچك يك اسناپر اس وي دي پيدا ميكنه و پس از يك مبارزه خيلي طولاني او را شكست ميده
اما راهي كه به كوه ميره باز ميشه اسنيك با ورود به اونجا يك نردبان واقعا طولاني ميبينه كه او را به بالاي كوه ميرسونه ازش بالا ميره و به كوه ميرسه و بعد از سپري كردن راه يه نوك قله جايي كه با ايوا قرار گذاشته بود ميرسه پس از رسيدن اسنيك ايوا رو ميبينه كه بدنش بر اثر شكنجه هاي ولگين زخمي شده و باهم در باره ماموريت اسنيك و رابطه او با باس حرفميزنند
ايوا:اسنيك ايا كسي است كه تو دوستش داشته باشي؟
اسنيك:براي من هيچوقت زندگي اشخاص ديگر جذاب نبوده
ايوا:اما تو از باس خوشت اومد ايا عاشقش بودي
اسنيك:نه عميق تر از عشق او مثل مادر من بود
ايوا:ماموريت تو اينه كه او را بكشي ايا ميتوني
ايوا به اسنيك چند تا نودل غذاي زاپتي ميده ميگه بهتره به جاي خوردن مار و حيوانات ديگه يه خرده هم غذاي خوب بخوري بعد از ان از در بالايي خارج ميشن وايوا با موتور پهلوي اسنيك ميره و از بالاي كوه محل استقرار دشمن و شاگوهود معولم استدر اينجا اسنيك پايين رو نگاه ميكنه
و با دوربين ولگين رو ميبينه كه داره با مشت به چند بشكه ميكوبونه در اين موفع كه داره به بشكه ضربه ميزنه يك دفعه خون از يك بشكه جاري ميشه و با يك مشت جانانه بشگه رو ميفرسته هوا كه يك دفعه جنازه وارگ معلوم ميشه
اسلوت:ايا او حرف زد
ولگين:نه قبل از اينكه بخواد حرف بزنه مرد
اسلوت:از كجا فهميدي او جاسوس است
ولگين به طرف جنازه او ميره و از داخل پاشنه كفش او يك فرستنده در مياره
ميگه:بوسيله اين
باس از راه ميرسه و ميگه فير و. اند مردن
ولگين:لعنتي او مثل يك بچس و اما مهارتش خيلي زياده و سربازه تو باس
فقط فيوري مونده
پس از مكالمه ايوا يعني كسي كه خودش رو زن سوكولف معرفي كرده ميرسه و دوباره اسلوت اون عطر به دماقش ميخوره و اشنا مياد
حالا اسنيك به پايين برميگرده با استفاده از كليدي كه ايوا بهش داد در رو باز ميكنه و ميخواد خودش رو با پايگاهبرسونه
كه فيوري سربازي كه با استفاده از تفنگ مخصوص خود كه اتش شليك ميكنه سر راه9ش سبز ميشه و پس از نبرد اسون او رو شكست ميده اسنيك بالاخره خودش رو به پايگاه ميرسونه و طبق گفته ايوا با يد به جايي بره كه سرهنگ رايدكو انجا است و لبلاسهاي او رو بدزده و او رو دركمد قايم كنه اسنميك خودش رو به اونجا ميرسونه و با كشتن رايدنكو لباسهاش رو برميداره و با زدن ماسك رايدن خودش رو شبيه به او ميكنه و از در وارد ميشه كه به سوكولف برسه در اينجا كه يك راهرو طولاني اسا يك در قفل وجود دارد كه اناج محل شاگاهود است اسنيك اينجا رد ميشه و در اتاق سوكولف ميبينه كه ايوا داره با سوكولف حرف ميزنه يك سري اسناد از او ميگيره با خار ج شدن ايوا اسنيك به پشت جعلبه اي ميره و پهلوي سوكولف ميره
سوكولف:تو كيهستي ؟اها ..مرد ي از سيا هستي
و ميگويد كه اونزن جاسسو (ايوا)معشوق ولگين است و اسناد شاگوهود رو از من گرفت
اسنيك:ولي من فكر ميكردم او معشوق تو است
سوكولف :نه او معشوق ولگين است
در همين زمان ولگين مياد تو واسنيك زود ماسك رو ميزنه وخودش رو شكل رايدكوو ميكنه
ولگين:من منتظر شما در دفترم بودم رايدنكوو (اسنيك كه صداش شبيه او نيست حرف نميزنه)
و ولگين شك ميكنه و ميخواد اور بكشه
ولگين:تو كي هستي من خوب سرهنگ رو ميشناسم
و اتسلحه به روي قهرمان ما ميكشه اما اول با اسلحه دو تير به دوتا پاس سوكولف ميزنه واسنيك با سي كيو سي ولگين رو روي زمين ولو ميكنه و همين موقع باس ميرسه و اسنيك رو ميزنه و ماسك رو از صورتش برميداره و ميبينه اسنيك است و ولگين ميخواد او رو بكشه اما باس اسلحه رو ازش ميگيره و با يك تكنيك او رو مياندازه زمين ولگين بلند ميشه
ولگين:حالا فهميدم كه چرا بهت ميگن باس اين چي بود جودو بود
باس:نه اين سي كيو سي بود اين تكنيك رو من با او(اسنيك)10 سال پيش بوجود اورريم و باس از اونجا ميره و ولگين و ميمونه اسنيك واسنيك يه كتك جانانه از ولگين ميخوره و بيهوش ميشه
در ادامه داستان صحنه تاريك است اما صدايي به گوش ميرسه كه ولگين ميخواد از سوكولف اعتراف بگيره و سوكولف از ترس زبونش بند اومده و دراخر سوكولف ميميره
ولگين:حالا نوبت تو است
حالا در اتاق شكنجه پس از چند ضربه ولگين به اسنيك كه دستش را بستن و به سقف او.يزان است كيسه رو از صورت اسنيك برميداره و هر كاري ميكنه اسنيك حرف نميزنه و در حين شكنجه يك فرستنده از اسنيك ميفته
ولگين اين چيه :
باس :اين يك فرستنده است من موقعي كه در جنگل باهاش جنگيدم اين را در لباسش جاسازي كردم براي اينكه بفهمم كجا ميره
ولگين مجبور ميشه از برق سلاح خودش استفاده ميكنه و7 ميليون ولت برق به اسنيك وصل ميكنه و اسنيك دهن باز نميكنه
باس:اون سرباز منه اون حرف نيمزنه
ولگين:باس من ازت ميخوام كه چشمهاي او رو دربياري من از چشمهاي ابيش خوشم نمياد
باس با چاقو سعي داره چشم اسنيك رو دربياره اما در اين موقع تاتيانا(ايوا )شروع به گريه كردن ميكنه و ميگه نكن
اسلوت:تو چرا ازش دفاع ميكني تو يك جاسوس هستي هميشه عطر تو برام اشنا بوده
حالا دوباره اسلوت ميخواد قضيه 3 تفنگ و6 شليك و يك تير رو اجرا كنه كه ولگين اجازهميده اين كار رو بكنه پس از دو بار شليك بار سوم اسنيك ميفهمه كه تفنگي كه در دست اسلوت است پر است و با شليك ايوا ميميره و خودش رو تاپ ميده و ميكوبونه به اسلوت تا تيرش خطا بره اما تيرش به چشم اسنيك برخورد ميكنه و اسنيك يك چشم خودش رو از دست ميده و باش از شدت عصبانيت يك سيلي به اسلوت ميزنه و ولگين و اسلوت از اين اتاق ميرن
و باس و ايوا ميمونن
باس با تفنگ اسلوت يك تير به پاس اينيك ميزنه وتفنگ رو داخل جيب اسنيك ميذاره و ميگه برو
باس با ناراحتي از اتاق ميره بيرون و ايوا در گوش اسنيك ميگه:من يكي از راه هاي فاضلا بور باز كردم ميتوني از اونجا بري وپيش من بيا در پشت ابشار تجهيزاتت دست من است
و سربازها اسنيك رو به داخل زندان ميبرن
در داخل زندان اسنيك با نگهبا ن كه اسمش جاني است اشنا ميشه و او به اسنيك يك گاز بيهوش كننده ميده
اسنيك:تو ميتوني من رو از انيجا فراري بدي
جاني:نه برو
جاني ميترسه چون جرات اين كار رو نداره
اسنيك با استفاده از چنگال تيري كه باس به پاش زد درمياره و فرستنده اي كه در بازوش قرار داده شد و يك قرص فك دث پيل پيدا ميكنه كه ميتونه اسنيك رو براي مدتي بيهوش كنه واو رو مثل يك مرده نشون بده و براي بيدارشدن از اين خواب بايد ريوال پيل قرصي كه در دندان خودش است استفاده كنه اسنيك اين كار رو ميكنه و جاني فكر ميكنه او مرده و مياد داخل زندانو اسنيك با استفاده از ريوال پيل بلند ميشه و از زندان فرار ميكنه و به داخل راه فاضلاب ميره در اينجا به انتها ي فاضلاب ميرسه اما دوباره اسلوت با سربازاش سر ميرسه
اسلوت:شما كاري نداشته باشيد من خودم او رو ميكشم اسنيك هم ميبينه كه در حال خطر است شيرجه ميزنه به داخل رودخانه و از دست اونا فرار ميكنه
اما در رودخونه بيهوش ميشه
و مرد پنجم كبرا يهني ساروو سر ميرسه در حقيقت اون روح است كه در امتداد رودخانه روحها رو براي اسنيك ميفرسته و اسنيك او رو شكست نيمتونه بده و ميميره اما نه مرگ واقعي بلكه اينها همش كار قدرت ساروو است و با ريوال پيل زنده ميشه اسنيك وقتي به هوش مياد ميبينه كه داره زير اب خفه ميشه و زود خودش رو به خشكي ميرسونه وراه خودش رو ادامه ميده به پشت ابشار به يك غار ميرسه كه اونجا ايوا رو ملاقات ميكنه و تجهيزات تسنيك رو بهش ميده و اسنيك مارو ماهي ميخوره و
اسنيك:ايوا تو ميدوني بمبهات ي سي 3 براي نابوذ كردن شاگوهود كجاست
ايوا اينجا پهلوي من است
اسنيك:از كجا پيداش كردي
ايوا:من از نيروهاي دشمن دزديمش تو بايد اونها رو در چهار مخزن سوخت شاگوهود بذاري و شاگوهود در در قلي است كه موقعي كه تو لباس رايدنكوو رو بدست اوردي
مقداري از ان بمبها رو هم من بر روي پل ميذارم تا راه پس از نابودي ساگوهود براي دشمنان ببينديم
اسنيك:من هنوز هم سالمم با يك چشم هم ميتونم خوب ببينم و خوب تير اندازي كنم
اسنيك راه ش رو دوباره به پايگاه دشمن ادامه ميده اما اين بار نوبت نابودي شاگوهود است
اسنيك پس از گذاشتن بمبهاي سي 3 ميخواد از اينجا دربره كه ايوا هم به او زنگ ميزنه و ميگه كار بمبگذاري پل انجام شد اما يك دفعه بعد از چند دقيق ميبينه كه اسلوت و ولگين فهميدن كه ايوا جاسوس است و او رو ميخواهند بكشند در همين موقع باس سر ميرهس و ميگه اون بمبها رو كار گذاشته و چند دقيقه ديگر اينجا ميره رو هوا باس اسنيك رو ميبينه و پس از مبارزه دوباره باس اسنيك رو ميزنه
اسلوت:من از اون عطر نفهميدم كه اين زن جاسوس است بلكه از بوي بنزين موتور
ولگين:باس تو اين زن رو با خودت ببر
باس ميره پهلوي ايوا و يواشكي دم گوشش ميگه:كارها رو به عهده من بسپار
و حالا اين سه مرد ميمونن ولگين ميخواد اسنيك رو بكشه
اسلوت:سرهنگ بذار من اون رو بكشم
ولگين:نه
اسلوت هم رو اسنيك و هم رو ولگين اسلحه ميكشه ميگه بذار من بكشمش اما ولگين براي ترسوندن اسلوت يك تير به نزديك پاش شليك ميكنه
اسلوت راضي ميشه و حالا نبرد اين دو دشمن شروع ميشه كه فقط 3.4 دقيقه مونده كه بمب بتركه كه راديو به سربازان اعلام ميكنه هم اينجا رو ترك كنن بمبها الان ميتركن
اسنيك پس از زحمت بسيار ولگين رو شكست ميده و اسلوت هم موقع فرار ميبينه كه اسنيك پيروز شده و ايوا مياد و هردو سوار موتور ايوا براي فرار ميشن كه يك دفعه پس از انفجار ولگين سوار بر شاگوهود ميگه هنوز تموم نشده اسنيك و اسنيك بايد تير اندازي كنه و ايوا رانندگي پس از خارج شدن از پايگاه بايد به جايي كه باس منتظر اسنيك است برن يعني درياچه كه ايوا به اسنيك ميگه باس دشمن تو نبوده بلكه او هم به عنوان جاسوس در اين ماموريت حضور داشته و ما بايد بريم پهلوش و بايد به طرف پل بريم تا با تركاندن پل شاگوهود هم از بين ببيريم اما اسلوت هنوز كوتاه نيامده و دوباره مزاحم اسنيك ميشه حالا اسلوت سوار بر موتور به اسنيك وايوا شليك ميكنه و پس از رسيدن كنار انها سعي داره كه با تفنگ اسنيك رو بكشه ولي سقف كه داره از انفجار ميريزه
بك تيكه از ان بر روي موتور اسلوت ميخواد بيفته كه اسنيك ارپي جي خودش رو درمياره و اين تيراهن رو ميزنه تا اسلوت زنده بمونه و حالا به راه طولاني كه به در ياچه ختم ميشه ميرسن و بعد از نبرد و تيراندازي اسنيك يه موتورسوران دشمن و شاگوهود كه پشت سر انها داره مياد به پل ميرسند
ايوا:اين اخرين شانس ما است تو بايد موقعي كه شاگوهود روي پل است بمبها را با اسناپر بزني تا بتركند و زود به ان طرف پل ميرند و اسنيك پل رو ميتركونه و شاگوهود به داخل اب ميفته و اسلوت اون پل باقي ميمونه
اما هنوز تموم نشده شاگوهود با اينكه پشتش اسيب ديده به بالاي پل مياد
اسنيك:ديگه راه فرار نداريم بايد باهاش بجنگيم اسنيك با استفاده از موتور به پشت اسيب ديده شاگوهود بايد ضربه بزنه تا از بين بره البته با ارپي جي و شاگوهود خراب ميشه و اسنيك پيروز ميشه ولي هنوز ولگين زنده است و با استفاده از برق خود شاگوهود رو دوباره به كار مي اندازه
اسنيك:من پياده ميشم باهاش ميجنگم
ايوا:من هم با موتور سرش رو گرم يمكنم اسنيك بالاخره ولگين رو به اون دنيا ميفرسته حالا هر دو به طرف درياچه ميروند اما در بين راه دوباره سربازها مزاحمشون ميشن اما اسنيك اونها رو ميكشه
در راه
ايوا:بنزين ما داره تموم ميشه
اسنيك:اين جا رو ببين باك بنزين تير خورده
وقتي ايوا ميخواد ببينه كه كجاي موتور تير خورده يك تنه درخت سر راه اونا ضاهر ميشه و با تصادف با اون موتور ميتركه و اسنيك و ايوا هر كدام به يك گوشه پرت ميشن اسنيك حالش خوبه اما ايوا شاخه درخت به داخل كمرش فرو رفته و اسنيك بايد او رو معالجه كنه كه با خوب شدن ايوا هردو راه رو ادامه ميدن تا به درياچه ميرسن كه اسنيك باس رو ميبينه
ايوا:من ميرم هواپيما رو حاضر كنم براي رفتن من شما رو تنها ميذارم اسنيك با ديدن باس
اسنيك:با س چرا اينكار رو كردي
باس:براي اينكه جهان رو دوباره بسازم كه همه ازش استفاده كنند و همه با هم دوست باشند
ساروو شوهر من بود اما فيلوسيفر(در اين باره قسمت داستان اشه قبلا توضيح داده كه اينها كي هستن)از من خواستند تا ما با هم بجنگيم يكي بايد ميمردو يكي بايد زنده كه من شوهرم رو مجبور شدم بكشم
من من تظر تولد تو بدوم اسنيك منتظر بزرگ شدن من بهت تفنگ دادم و تكنيكها رو ياد دادم تنها چيزي كه تو بايد از من بگيري جانم است
باس تماس ميگيره و ميگه ماوريت انجام شد و ات ده دقيقه ديگه اينجا رو با هواپيم بمباران كنيد
اسنيك بايد در ده دقيقه رييس خودش رو بكشه كه اين كار رو ميكنه
باس در حال مردن ميگه اين تفنگ من تنها يادگاري من است تو من رو با اين بكش اسنيك هم مجبور ميشه بكشتش و به طرف هواپيما ميره و سوارميشه كه موقعي كه هواپيما ميره رو هوا دوباره اسلوت اما اين دفعه تكي سر ميرسه و با استفاده از اون جت هايي كه سرباز ها داشتن مياد و ميبره داخل هواپيما و جت برخورد ميكنه و به يكي ا زپره هاي هواپيما و اسيب ميبينه اسنيك واسلوت پس از يك كتك كاري جانانه با اسنيك دو تا تفنگ در مياره و داخل يكيش تير ميذاره و تفنگ ها ور باهم عوض ميكنه وروي زمين ميذاره و اسنيك بايد يكيش رو انتخاب كنه كه تفنگ پر دستت اسلوت است اما اسلوت تير رو به كناز اسنيك ميزنه و تصميم داره با اسنيك دوست بشه
اسلوت:اسمت چيه
اسنيك:اسنيك
اسلوت:نه اسم واقعي همه ميدونن من اسلوت نيستم و تو اسنيك نيستي اسمم واقعي من ادامسكا است
اسنيك:جان
اسلوت پس از خداحافظي ميپره داخل درياچه
ايوا :خيلي سنگين شده كمك كن
اسنيك با كمك كردن به ايوا هواپيما رو بالا ميبرند و به خانه اسنيك بر ميگردن و شب رو با هم ميگذرونن و لي صبح موقعي كه اسنيك بيدار ميشه ميبينه ايوا نيست و يك نوار براي او ضبط كرده كه داخلش گفته من جاسوس چين بودم نه امريكا و ماموريتم كشتن تو بوده اما چون دوستت داشتم نتونستم
اسنيك به دفتر رييس جمهور ميره
رييس جمهور:من لقب بيگ باس رو بهت ميدم و ما جور و پارا مديگ در اين جا حضور دارند و اسني ك بي تفاوت سر مزار رييس قديمي خود يعني باس ميره
داستان تموم نشد در اخر اسلوت با تلفن به كسي ميگه كه من براي سازمان سيا كار ميكردم و من همون جاسوس امريكا ادام بودم
امیدوارم خوشتان امده باشدبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
منبع:http://forums.animparadise.com/thread747.html
آخرین ویرایش توسط bamy در تاریخ 10-03-08 انجام شده است علت: منبع
PLAYSTATION3 OWNERWii =>PS3 =>![]()
<=X360
<= PC
MANCHESTERUNITED
mohammad amin (14-03-08)
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید بر روى اين نوار كليك نماييد تا تصوير با ابعاد واقعى نمايش يابدبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .منبع:http://forums.animparadise.com/thread747.html
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
آخرین ویرایش توسط bamy در تاریخ 10-03-08 انجام شده است علت: منبع
PLAYSTATION3 OWNERWii =>PS3 =>![]()
<=X360
<= PC
MANCHESTERUNITED
mohammad amin (14-03-08), Quick (08-03-08)
آقا وقت کردی مال Jericho رو هم قرار بده! من تمومش کردم ولی از داستانش هیچی نفهمیدم!!! تمدن سومر هم توش هست از معدود بازی هایی هست که به ایران بها داده!!!!
.:: Things Are The Way They Were Before ::.
گیر آوردم چشم....برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط Quick برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
PLAYSTATION3 OWNERWii =>PS3 =>![]()
<=X360
<= PC
MANCHESTERUNITED
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks