رفت روباهي به تاكستان سبز
بي جواز و بي بيليت و فيش وقبض !
خوشه ها از شاخه ها آويخته
شهدها از حبه هايش ريخته
خوشه ها بالاي ديواري بلند
در امان از دست دزد و از كمند
گفت روبه: اي خدا ياري بكن
هيچ چيز بهتر از انگور نيست
واقعا شد نمره ي انگوربيست
روبهك با آن دهان بس گشاد
زير پايش يك عدد آجر نهاد
بود كوته دست او با اين همه
ماند حسرت در دلش يك عالمه
گفت روبه : كاش دستم بود بيل
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل
روبهك عاجز شد وقدري گريست
گفت چيزي بدتر از انگور نيست