تا خرخره خورده بوديم ...
مست مست ....
روبروم نشسته بود و زل زده بود به چشام ...
وقتی تو چشاش نگاه کردم فهميدم يه چيزی ميخواد بهم بگه ولی نميتونه ...
همه کاراشو زير نظر داشتم ...
احســـاس ميکردم آرومو قرار نداره ...
خيلی بيتابی ميکرد ...
از رفتارش ميشد حس کرد که چه منظوری داره ...
ولی خب جلوی اون همه آدم که نميشد ...
نگاهامون بهم دوخته شده بود ....
ديــــگه جــــفتمون داشتيم ديوونه ميشديم ...
دل و زدم به دريا و دستشو گرفتم و از خونه زديم بيرون ...
محوطه باغ خيلی شلوغ بود .
بردمش پشت يه درخت ...
جايی که هيچ مزاحــمی نباشه ...
بی مقدمه شلوارشو از پاهاش دراوردم ...
بلندش کردم ...
تو چشاش نگاه کردمو بهش گفتم :
ای خاک تو اون سرت کنن که هنوزم وقتی ميخوای بشاشی من بايد بيام سر پا نگرت دارم ...
Bookmarks