-
پاسخ: نیمه شب آواره
وفا کیمیاست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین
سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین
اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی
ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین
چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما
چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین
خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی
ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین
اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان
که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین
-
پاسخ: نیمه شب آواره
در خود نگاه می کنم که ببینم خطا کجاست
بعد از کمی تامل و قدری سکوت......
پی می برم آنجا که خالی ازخداست خطاست
-
پاسخ: نیمه شب آواره
کاش مــی رفتم به جنگ سرنوشت
می گرفتـــم بــــــــاز پس عشق تو را
بـــــار دیــــگر مال من بودی , اگر
می شکــــستم غـــــــــلها , زنجیرها
کاش تنهــــا یک خــــــطِ تقدیر را
می نوشتــــم من کمی با دست خود
چشمهـــــایت را بـــــه نامم می زدم
از میــــان هست هـــا و نیست هـــا
کاش می شـــد روی بـــوم عاشقی
طرح لبخند تـــو را تـــــرسیم کرد
رنگ دریا را بـــه چشمانت کشید
قــــلب پاکت را کمــی تقسیم کرد
کاش می شد بار دیـگر حس کنم
دستهایــت شانه ات مــال من است
بـــــــارها افسوس فقط رویاست این
چاره اش تنها فقط خوابیدن است
کاش این من , این منِ حـــــالا نبود
نــــاامید و خسته از دنیـــــــا نبود
کاش این مــن بــــار دیگر من شود
تـــــــــــا بسازد زندگی را بــــــــارها
کاش می شد آخــــر هر جمله ای
نقطه ای باشد بـــــرای هر شروع
تـــــــا کنیم آغاز یک بــــــــار دگر
قــصه ای از رازهـــا از رمزهـــــا
-
پاسخ: نیمه شب آواره
یک عمر به دنبال جوابی دیگر
هر روز کشیده ام عذابی دیگر
هر شب به هوای دیدنت از خوابی
آسیمه دویده ام به خوابی دیگر
-
پاسخ: نیمه شب آواره
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
"کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟"
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
"کسی اینجاست ؟"
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟"
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
-
پاسخ: نیمه شب آواره
ایول منم اخوان ثالث دوست میدارم! برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید !برای عضویت اینجا کلیک کنید ]
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
-
پاسخ: نیمه شب آواره
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکام
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخنمیگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخنمیگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
-
پاسخ: نیمه شب آواره
Ain't it funny how some feelings you just can't deny
And you can't move on even though you try
Ain't it strange when you're feeling things you shouldn't feel
Oh, I wish this could be real
این خنده دار نیست که بعضی از احساسات رو نمیشه انکار کرد ؟
یا اینکه نتونی یه رابطه ی جدید رو شروع کنی , با وجود اینکه سعی میکنی
عجیب نیست که چیزایی رو احساس میکنی که هیچوقت نباید احساس میکردی ؟
آه , ایکاش اینا واقعی بود
-
پاسخ: نیمه شب آواره
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود ما را ز منع عقل مترسان و می بیار از چشم خود بپرس که ما را که میکشد او را به چشم پاک توان دید چون هلال فرصت شمر طریقه رندی که این نشان نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
-
پاسخ: نیمه شب آواره
بين ما ديوار صد تا گلـــــه هست
نمي دوني چـَـقَدَر فاصله هـــست
مي خوام اينجا پيش تو گريه كنم
مگه توي دل كمي حوصله هست
ديگه آهنـــگ صــــدام تكــــراريه
ديدنـــــم برات مثـــــل بيـــــماريه
چه روزايي بود و مرده بينــــمون
عشق من همه اش برات اصراريه
تو خيــــال دل برات ناز مي كنم
عشقم و تو كوچـــه آواز مي كنم
ديگه تنـــــها شدم اينجا حاليــــته
تا تو گوش تو كمي راز مي كنم
مي دوني عـــشق من و تو بازيه
هميــــــشه تكرار يك لجـــــبازيه
مي ميرم امّا به من مي گه اميــد
به خدا اون كه به مرگت راضيه