D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), nima_hl (15-01-10), pooyi_khafan (18-08-09), Quick (04-09-09)
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يکديگر فاصله ميگيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟ آنها سر هم داد نميزنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت ميکنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلبهاشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط در گوش هم نجوا ميکنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر ميشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگر نگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
Failure is not an option
D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), nima_hl (15-01-10), pooyi_khafan (18-08-09), Quick (04-09-09)
روزی ملکالشعراءصبا در خلوت فتحعلیشاه به حضور نشسته بود. فتحعلیشاه که گاهی شعر میگفت، یکی از اشعار سست خود را برای ملکالشعراء با اب و تاب بسیار خواند و از او نظر خواست. چون ملکالشعراء مرد بسیار صریح و رکگویی بود،در جواب گفت:
بیت سستی است. همان بهتر که حضرت خاقان شهریاری کنند و شاعری را کنار بگذارند.
فتحعلیشاه از این جواب سخت متغیر شد و دستور داد ملک را در سر طویله زندانی کنند.
مدتی از این قضیه گذشت. تا روزی دوباره فتحعلیشاه یکی از اشعار خود را برای ملکالشعراء خواند و از او نظر خواست.
اما ملکالشعراء بدون انکه پاسخی گوید، سر خود را به زیر افکنده از اتاق بیرون رفت.
فتحعلیشاه پرسید:ملکالشعراء! به کجا میروی؟
ملک گفت:به سر طویله ، قربان
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), MR.Fantastic (04-09-09), nima_hl (15-01-10), pooyi_khafan (18-08-09), Quick (04-09-09)
یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید هم شاگردیهایش شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
پسر بچه اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
هم شاگردیهایش حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر بچه جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت پسر بچه را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), MoSi 1 (25-06-14), MR.Fantastic (04-09-09), nima_hl (15-01-10), Quick (04-09-09)
روزی که مصدق برای ملی کردن نفت از چرچیل شکایت کرد و برای دادگاه به سازمان ملل مراجعه کرد دید که صندلی چرچیل هنوز در جایگاه خودش خالی.مصدق به سمت صندلی چرچیل رفت و جای او نشست و به اطراف خود اصلا اهمیتی نداد.
پس از چند دقیقه چرچیل وارد سالن شد تا در دادگاه شرکت بکند که دید جایگاه او توسط مصدق اشغال شده است.
پس به سمت مصدق رفت و از او خواست که به جایگاه خودش برود.اما مصدق هیچ توجهی به حرف های او کرد.
وینستون چرچیل هم با حالتی خشمگین به مصدق گفت : این صندلی جایگاه من است. میتوانی نوشته جلوی آن را بخوانی. نوشته شده چرچیل . پس مالک این صندلی من هستم و بهتر است که به جایگاهی که مطعلق به خودت است بروی
مصدق هم در کمال آرامش به چرچیل گفت : ایران از آن ماست و نفت این کشور هم مال ماست.تو هیچ جایگاهی برای تصرف در آن نداری و بهتر است به کشور خودت بازگردی.
و پس از آن مصدق صندلی چرچیل را در حالی ترک کرد و به جایگاه خودش رفت که چرچیل حرفی برای گفتن نداشت
یادش گرامی بادبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Failure is not an option
+makintash (22-11-09), A.A.G (26-06-14), ™Ali (04-09-09), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), nima_hl (15-01-10), Quick (04-09-09)
خیانت مطبوع
جک و دوستش باب تصميم مي گيرند برای تعطيلات به اسکي برند. با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است .
زني بسيار زيبا در را باز مي کند. مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند .
جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد.
زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه مي افتند .
------------ --------- --------- ------
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفاني به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: يادته که ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟
باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟...تا من .. بهترين دوستت را ..
جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جک... من مي تونم توضيح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم .. فقط...حالا چي شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته.
منبع
آخرین ویرایش توسط Quick در تاریخ 04-09-09 انجام شده است
.:: Things Are The Way They Were Before ::.
A.A.G (26-06-14), Bahador (04-09-09), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Keih@n.G (20-09-09), Moein (28-12-09), nima_hl (15-01-10)
شاگردی از استادش پرسيد: ” عشق چست؟ “
استاد در جواب گفت: ” به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! “
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: “چه آوردی؟ “
و شاگرد با حسرت جواب داد: ” هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم .”
استاد گفت: ” عشق يعنی همين! “
شاگرد پرسيد: ” پس ازدواج چيست؟ “
استاد به سخن آمد که : ” به گندم زار برو و بلندترين شاخه را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! “
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با شاخه ای برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: ” به گندم زار رفتم و اولين شاخه ی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.”
استاد باز گفت: ” ازدواج هم يعنی همين!!
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), Moein (28-12-09), nima_hl (15-01-10)
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), nima_hl (15-01-10)
در سال 1264 قمري، نخستين برنامهي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد.
در آن برنامه، كودكان و نوجواناني ايراني را آبلهكوبي ميكردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهكوبي به امير كبير خبردادند كه مردم از روي ناآگاهي نميخواهند واكسن بزنند. بهويژه كه چند تن از فالگيرها و دعانويسها در شهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان ميشود
هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باختهاند، امير بيدرنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مي كرد كه با اين فرمان همه مردم آبله ميكوبند. اما نفوذ سخن دعانويسها و ناداني مردم بيش از آن بود كه فرمان امير را بپذيرند.
شماري كه پول كافي داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهكوبي سرباز زدند. شماري ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان ميشدند يا از شهر بيرون ميرفتند روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند كه در همهي شهر تهران و روستاهاي پيرامون آن فقط سيصد و سي نفر آبله كوبيدهاند.
در همان روز، پاره دوزي را كه فرزندش از بيماري آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد كودك نگريست و آنگاه گفت: ما كه براي نجات بچههايتان آبلهكوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبيم جن زده ميشود. امير فرياد كشيد: واي از جهل و ناداني، حال، گذشته از اينكه فرزندت را از دست دادهاي بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور كنيد كه هيچ ندارم. اميركبير دست در جيب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنميگردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالي را آوردند كه فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميركبير ديگر نتوانست تحمل كند. روي صندلي نشست و با حالي زار شروع به گريستن كرد.
در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زماني اميركبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند كه دو كودك شيرخوار پاره دوز و بقالي از بيماري آبله مردهاند. ميرزا آقاخان با شگفتي گفت: عجب، من تصور ميكردم كه ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است كه او اين چنين هايهاي ميگريد.
سپس، به امير نزديك شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براي دو بچهي شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان كه ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد.
امير اشكهايش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زماني كه ما سرپرستي اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولي اينان خود در اثر جهل آبله نكوبيدهاند.
امير با صداي رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خياباني مدرسه بسازيم و كتابخانه ايجاد كنيم، دعانويسها بساطشان را جمع ميكنند. تمام ايرانيها اولاد حقيقي من هستند و من از اين ميگريم كه چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبيدن آبله بميرند.
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), nima_hl (17-01-10)
|
يك تاجر آمريكايى نزديك رودی در یکی از روستاهای مكزيك ايستاده بود، كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از کنارش رد شد و ماهیگیر چند ماهی شکار کرده بود!
از مكزيكى پرسيد:
چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى:
مدت خيلى كمى !
آمريكايى:
پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى:
چون همين تعداد هم براى سير كردن خانوادهام كافيه !
آمريكايى:
اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى:
تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچههام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !
آمريكايى:
من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيرى كنى. اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى، و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!!
مكزيكى:
خب! بعدش چى؟
آمريكايى:
بجاى اينكه ماهىهارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى:
اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى:
پانزده تا بيست سال !
مكزيكى:
اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى:
بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !
مكزيكى:
ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى:
اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
مكزيكي :
مگه الان همين كار را نميكنم؟
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), nima_hl (17-01-10)
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگيرم.» در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد..
اشرافزاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله میکنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الريه مبتلا شد که با پنسیلین درمان شد.
Failure is not an option
A.A.G (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), G E N E R A L ™ (17-01-10), nima_hl (17-01-10)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks